۸ جولای

R10708
Category
اول سموییل باب ۲۰

20:1 و اما داوود از نایوتِ رامَه گریخته، نزد یوناتان رفت و گفت: «مگر من چه کرده‌ام؟ جرم من چیست؟ در حضور پدرت چه گناهی کرده‌ام که قصد جان من دارد؟»
2یوناتان به او گفت: «حاشا! تو نخواهی مرد. اینک پدرم هیچ کاری نمی‌کند، چه کوچک و چه بزرگ، مگر آنکه آن را با من در میان بگذارد. پس چرا این موضوع را از من مخفی بدارد؟ چنین نیست.»
3اما داوود بار دیگر سوگند خورده، گفت: «پدرت نیک می‌داند که من در نظرت التفات یافته‌ام؛ پس با خود می‌اندیشد، ”یوناتان نباید از این امر آگاه شود، مبادا محزون گردد.“ آری، به حیات خداوند و به حیات تو سوگند که با مرگ گامی بیش فاصله ندارم.»
4یوناتان به داوود گفت: «هر چه بگویی، برایت خواهم کرد.»
5پس داوود گفت: «اینک فردا جشن ماه نو است و من باید با پادشاه بر سفره بنشینم؛ اما بگذار بروم و تا شامگاهِ پس‌فردا خود را در صحرا پنهان کنم.
6اگر پدرت متوجه غیبت من شد، بگو: ”داوود به‌التماس از من اجازه خواست تا به شهر خویش بِیت‌لِحِم بشتابد، زیرا در آنجا همۀ طایفۀ او قربانی سالانه دارند.“
7اگر بگوید: ”بسیار خوب“، آنگاه خدمتگزارت در امان است. اما اگر به خشم آمد، بدان که قصد آزار من دارد.
8پس بر خدمتگزار خویش احسان کن، زیرا که خدمتگزارت را با خود به عهد خداوند درآورده‌ای. اما اگر در من جرمی هست، تو خودْ مرا بکش! زیرا چرا مرا نزد پدرت ببری؟»
9یوناتان گفت: «دور از جان تو! اگر می‌دانستم پدرم قصد آزار تو دارد، آیا تو را آگاه نمی‌کردم؟»
10پس داوود پرسید: «اگر پدرت تو را به‌درشتی پاسخ دهد، چه کسی مرا آگاه خواهد ساخت؟»
11یوناتان گفت: «بیا تا به صحرا برویم». پس هر دو به صحرا رفتند.
12آنگاه یوناتان به داوود گفت: «یهوه، خدای اسرائیل شاهد باشد که تا فردا یا پس‌فردا همین وقت پدرم را به سخن خواهم آورد! اگر بر تو نظر نیکو داشته باشد، کسی را فرستاده، تو را آگاه خواهم ساخت.
13اما اگر قصد آزار تو کرده باشد، خداوند مرا سخت مجازات کند اگر آگاهت نسازم و به سلامت روانه‌ات نکنم. خداوند همراه تو باشد، همان‌گونه که همراه پدرم بود.
14اما تا زمانی که زنده‌ام، محبت خداوند را در حق من به جای آور، تا نمیرم.
15و محبت خویش را هرگز از خاندان من دریغ مدار، حتی آنگاه که خداوند همۀ دشمنان داوود را از عرصۀ گیتی منقطع ساخته باشد.»
16پس یوناتان با خاندان داوود عهد بست و گفت: «باشد که خداوند از دشمنان داوود انتقام بگیرد.»
17و بار دیگر داوود را واداشت تا به محبتی که نسبت به او دارد، سوگند خورَد، زیرا که او را همچون جان خویش دوست می‌داشت.
18آنگاه یوناتان به داوود گفت: «فردا جشن ماه نو است و چون جایگاه تو خالی است، متوجه غیبتت خواهند شد.
19بنابراین پس‌فردا، شتابان، به محلی که پیشتر در آن روز پرحادثه پنهان شدی، برو و کنار سنگِ اِزِل منتظر بمان.
20من سه تیر به کنار آن سنگ پرتاب خواهم کرد، گویی هدفی را نشانه گرفته‌ام.
21آنگاه پسرکی را فرستاده، خواهم گفت: ”برو و تیرها را پیدا کن.“ اگر به او بگویم: ”ببین تیرها در این سمت توست؛ آنها را بردار“، آنگاه تو بیا، زیرا به حیات خداوند سوگند که در امان هستی و خطری متوجه تو نیست.
22اما اگر به پسرک بگویم: ”ببین تیرها در آن سوی توست“، در آن صورت برو، زیرا که خداوند تو را روانه کرده است.
23و اما دربارۀ آنچه با یکدیگر گفتیم، اینک خداوند تا ابد بین من و تو شاهد خواهد بود.»
24پس داوود خود را در صحرا پنهان کرد. هنگام جشن ماه نو، پادشاه به طعام بنشست.
25او بر حسب عادت در جایگاه خود کنار دیوار نشست، در حالیکه یوناتان ایستاده بود و اَبنیر نیز کنار شائول نشسته بود. اما جایگاه داوود خالی بود.
26شائول آن روز چیزی نگفت، زیرا با خود اندیشید: «برای داوود چیزی رخ داده و او طاهر نیست. آری، به‌یقین او طاهر نیست.»
27ولی روز بعد، یعنی دوّمین روز جشن ماه نو، باز جای داوود خالی بود. پس شائول به پسر خود یوناتان گفت: «چرا پسر یَسا نه دیروز به طعام آمد و نه امروز؟»
28یوناتان پاسخ داد: «داوود ملتمسانه از من اجازه خواست به بِیت‌لِحِم برود.
29او گفت: ”رخصتم ده بروم، زیرا خاندان ما در شهر قربانی می‌گذرانند و برادرم مرا فرمان داده است که من نیز در آنجا حضور داشته باشم. پس حال اگر در نظرت التفات یافته‌ام، رخصت فرما بروم و برادرانم را ببینم“. از این روست که داوود بر سفرۀ پادشاه حاضر نشده است.»
30آنگاه خشم شائول بر یوناتان افروخته شد و به او گفت: «ای پسر زن فاسد و سرکش! گمان داری نمی‌دانم که تو جانب پسر یَسا را گرفته‌ای و با این کارْ خودت را رسوا کرده و عریانی مادرت را به افتضاح کشانده‌ای؟
31زیرا تا زمانی که پسر یَسا بر زمین زنده باشد، نه تو استوار خواهی شد و نه پادشاهی‌ات. پس حال بفرست و او را نزد من آور، زیرا که به‌یقین باید بمیرد.»
32یوناتان در پاسخ پدرش شائول گفت: «چرا باید بمیرد؟ مگر چه کرده است؟»
33اما شائول نیزه‌اش را به سوی او پرتاب کرد تا وی را بکشد. آنگاه یوناتان دریافت که پدرش قصد کشتن داوود را دارد.
34پس با خشم بسیار از سفره برخاست و در دوّمین روز ماه لب به طعام نزد، زیرا برای داوود غمگین بود، از آن رو که پدرش آبروی او را برده بود.
35بامدادان یوناتان طبق قرار ملاقات خود با داوود به صحرا رفت، و پسر کوچکی همراهش بود.
36او به پسرک گفت: «بُدو و تیرهایی را که پرتاب می‌کنم، پیدا کن.» و چون پسرک دوید، تیری چنان پرتاب کرد که از او رد شد.
37چون پسرک به محل افتادن تیری رسید که یوناتان پرتاب کرده بود، یوناتان از عقب او بانگ برآورده، گفت: «آیا تیر در آن سوی تو نیست؟»
38سپس از عقب پسر فریاد برآورد: «بشتاب! به تندی برو و درنگ مکن!» پس پسرک تیرها را برگرفت و نزد ارباب خود بازگشت.
39اما پسر چیزی در این باره نمی‌دانست بلکه تنها یوناتان و داوود از آن آگاه بودند.
40آنگاه یوناتان اسلحۀ خود را به پسرک داد و به او گفت: «برو و اینها را به شهر ببر.»
41پس از رفتن پسر، داوود از جانب جنوبی آن سنگ برخاست و به رویْ بر زمین افتاده، سه بار به یوناتان تعظیم کرد. سپس آن دو یکدیگر را بوسیدند و با هم گریستند، اما داوود بیشتر گریست.
42آنگاه یوناتان به داوود گفت: «به سلامت روانه شو زیرا هر دوی ما به نام خداوند سوگند خورده، گفته‌ایم، ”خداوند تا به ابد بین من و تو و بین فرزندان من و فرزندان تو شاهد باشد.“» آنگاه داوود برخاسته، روانه شد، و یوناتان نیز به شهر بازگشت.

Speaker
اشعیا باب ۶۴

64:1 کاش که آسمانها را شکافته، نازل می‌شدی، تا کوهها از حضورت به لرزه درمی‌آمد -
2همچون آتشی که خُرده‌چوبها را مشتعل می‌سازد، و آب را به جوش می‌آورد - تا نام خود را به دشمنانت بشناسانی، و تا قومها از حضورت به لرزه درآیند!
3آنگاه که اعمالی هولناک انجام دادی که انتظارش را نداشتیم، نازل شدی و کوهها از حضورت به لرزه درآمد.
4از دیرباز کسی نشنیده، و گوشی استماع نکرده است، و چشمی خدایی را غیر از تو ندیده که برای منتظران خود عمل کند.
5تو کسانی را که شادمانه به پارسایی عمل می‌کنند، و در راههای تو، تو را به یاد می‌آورند، ملاقات می‌کنی. هان تو خشمناک شدی زیرا که ما گناه کردیم، و دیرزمانی در آنها به سر بردیم، پس حال چگونه نجات توانیم یافت؟
6همۀ ما همچون شخص نجس شده‌ایم، و اعمال نیک ما جملگی همچون پارچه‌ای کثیف است! همگی ما مانند برگْ پژمُرده‌ایم، و گناهان ما همچون باد، ما را با خود می‌برد.
7کسی نیست که نام تو را بخواند، یا خویشتن را برانگیزد تا به تو تمسک جوید، زیرا که روی خود را از ما نهان کرده‌ای، و ما را به سبب گناهانمان گداخته‌ای.
8با این همه، ای خداوند، تو پدر ما هستی. ما گِل هستیم و تو کوزه‌گری؛ همۀ ما کارِ دست توییم.
9ای خداوند، چنین سخت غضبناک مباش، و گناه را تا ابد به خاطر مدار! تمنا اینکه بنگری، که ما جملگی قوم توییم.
10شهرهای مقدس تو به بیابان بدل شده، حتی صَهیون بیابان گردیده است، و اورشلیم، ویرانه‌ای.
11معبد مقدس و پر شکوه ما، که نیاکانمان در آن تو را ستایش می‌کردند، به آتش سوزانده شده، و مکانهای دلپذیر ما، جملگی ویران گشته است!
12خداوندا، آیا با این همه همچنان خودداری می‌کنی؟ آیا همچنان سکوت کرده، ما را چنین سخت مبتلا می‌سازی؟

Speaker
متی باب ۹

9:1 پس عیسی سوار قایق شد و به آن سوی دریا، به شهر خود رفت.
2آنگاه مردی مفلوج را که بر تشکی خوابیده بود، نزدش آوردند. عیسی چون ایمان ایشان را دید، به مفلوج گفت: «دل قوی دار، فرزندم، گناهانت آمرزیده شد!»
3در این هنگام، بعضی از علمای دین با خود گفتند: «این مرد کفر می‌گوید.»
4عیسی افکارشان را دریافت و گفت: «چرا چنین اندیشۀ پلیدی به دل راه می‌دهید؟
5گفتن کدام‌یک آسانتر است: اینکه ”گناهانت آمرزیده شد،“ یا اینکه ”برخیز و راه برو“؟
6حال تا بدانید که پسر انسان بر زمین اقتدار آمرزش گناهان را دارد» - به مفلوج گفت: - «برخیز، تشک خود برگیر و به خانه برو.»
7آن مرد برخاست و به خانه رفت.
8چون مردم این واقعه را دیدند، ترسیدند و خدایی را که این چنین قدرتی به انسان بخشیده است، تمجید کردند.
9چون عیسی آنجا را ترک می‌گفت، مردی را دید مَتّی نام که در خَراجگاه نشسته بود. به وی گفت: «از پی من بیا!» او برخاست و از پی وی روان شد.
10روزی عیسی در خانۀ مَتّی بر سر سفره نشسته بود که بسیاری از خَراجگیران و گناهکاران آمدند و با او و شاگردانش همسفره شدند.
11چون فَریسیان این را دیدند، به شاگردان وی گفتند: «چرا استاد شما با خَراجگیران و گناهکاران غذا می‌خورد؟»
12چون عیسی این را شنید، گفت: «بیمارانند که به طبیب نیاز دارند، نه تندرستان.
13بروید و مفهوم این کلام را درک کنید که ”رحمت را می‌پسندم، نه قربانی را.“ زیرا من نیامده‌ام تا پارسایان بلکه تا گناهکاران را دعوت کنم.»
14آنگاه شاگردان یحیی نزد عیسی آمدند و گفتند: «چرا ما و فَریسیان روزه می‌گیریم، امّا شاگردان تو روزه نمی‌گیرند؟»
15عیسی پاسخ داد: «آیا ممکن است میهمانان عروسی تا زمانی که داماد با ایشان است، سوگواری کنند؟ امّا ایامی می‌آید که داماد از ایشان گرفته شود، آنگاه روزه خواهند گرفت.
16هیچ‌کس پارچۀ نو را به جامۀ کهنه وصله نمی‌زند، زیرا وصله از جامه کنده می‌شود و پارگی بدتر می‌گردد.
17و نیز شراب نو را در مَشکهای کهنه نمی‌ریزند، زیرا مَشکها پاره می‌شوند و شراب می‌ریزد و مَشکها از بین می‌روند. شراب نو را در مَشکهای نو می‌ریزند تا هر دو محفوظ بماند.»
18در همان حال که عیسی این سخنان را برای آنان بیان می‌کرد، یکی از رئیسان نزد وی آمد و در برابرش زانو زد و گفت: «دخترم هم‌اکنون مرد. با این حال بیا و دست خود را بر او بگذار که زنده خواهد شد.»
19عیسی برخاست و به اتفاق شاگردان خود با او رفت.
20در همان هنگام، زنی که دوازده سال از خونریزی رنج می‌برد، از پشت سر به عیسی نزدیک شد و لبۀ ردای او را لمس کرد.
21او با خود گفته بود: «اگر حتی به ردایش دست بزنم، شفا خواهم یافت.»
22عیسی برگشته، او را دید و فرمود: «دخترم، دل قوی دار، ایمانت تو را شفا داده است.» از آن ساعت، زن شفا یافت.
23هنگامی که عیسی وارد خانۀ آن رئیس شد و نوحه‌گران و کسانی را دید که شیون می‌کردند،
24فرمود: «بیرون بروید. دختر نمرده بلکه در خواب است.» امّا آنان به او خندیدند.
25چون مردم را بیرون کردند، عیسی داخل شد و دست دختر را گرفت و او برخاست.
26خبر این واقعه در سرتاسر آن ناحیه پخش شد.
27هنگامی که عیسی آن مکان را ترک می‌کرد، دو مرد نابینا در پی او شتافته، فریاد می‌زدند: «ای پسر داوود، بر ما رحم کن!»
28چون به خانه درآمد، آن دو مرد نزدش آمدند. عیسی از آنها پرسید: «آیا ایمان دارید که می‌توانم این کار را انجام دهم؟» پاسخ دادند: «بله، سرورا!»
29سپس عیسی چشمانشان را لمس کرد و گفت: «بنا ‌بر ایمانتان برایتان انجام شود.»
30آنگاه چشمان ایشان باز شد. عیسی آنان را به‌تأکید امر فرمود: «مراقب باشید کسی از این موضوع آگاه نشود.»
31امّا آنها بیرون رفته، او را در تمام آن نواحی شهرت دادند.
32در همان حال که آنها بیرون می‌رفتند، مردی دیوزده را که لال بود، نزد عیسی آوردند.
33چون عیسی دیو را از او بیرون راند، زبان آن مردِ لال باز شد. مردم حیرت‌زده می‌گفتند: «چنین چیزی هرگز در اسرائیل دیده نشده است!»
34امّا فَریسیان گفتند: «او دیوها را به یاری رئیس دیوها بیرون می‌راند.»
35عیسی در همۀ شهرها و روستاها گشته، در کنیسه‌های آنها تعلیم می‌داد و بشارت پادشاهی را اعلام می‌کرد و هر درد و بیماری را شفا می‌بخشید.
36و چون انبوه جماعتها را دید، دلش بر حال آنان سوخت زیرا همچون گوسفندانی بی‌شبان، پریشانحال و درمانده بودند.
37پس به شاگردانش گفت: «محصول فراوان است، امّا کارگر اندک.
38پس، از مالک محصول بخواهید کارگران برای دروِ محصول خود بفرستد.»

Speaker
Suitable For