برنامه مطالعه روزانه
۲۰ ژانویه
پیدایش باب ۳۴ , ۳۵
34:1 و اما دینَه، دختر لیَه، که او برای یعقوب زاده بود، برای دیدن دختران آن سرزمین بیرون رفت.
2چون شِکیم پسر حَمورِ حِوی، که حاکم آن سرزمین بود، دینَه را دید، او را بهزور گرفت و با وی همبستر شده، او را خوار ساخت.
3او به دینَه دختر یعقوب دل بست و عاشق آن دختر شد و به وی سخنان دلآویز گفت.
4و شِکیم به پدر خویش حَمور گفت: «این دختر را برایم به زنی بگیر.»
5و اما یعقوب شنید که او دخترش دینَه را بیعصمت کرده است. ولی پسرانش با احشام او در صحرا بودند؛ پس سکوت کرد تا ایشان بیایند.
6و حَمور پدر شِکیم نزد یعقوب بیرون آمد تا با او سخن بگوید.
7پسران یعقوب چون ماجرا را شنیدند بیدرنگ از دشت بازگشتند. آنان سخت برآشفته و خشمگین بودند، زیرا شِکیم، با همبستر شدن با دختر یعقوب، کاری ننگین در اسرائیل کرده بود، عملی که ناکردنی بود.
8ولی حَمور به آنان گفت: «پسرم شِکیم دلباختۀ دختر شماست. تمنا دارم او را به پسرم به زنی دهید.
9با ما وصلت کنید؛ دختران خویش را به ما بدهید و دختران ما را برای خود بستانید.
10با ما ساکن شوید و این سرزمین در اختیار شما خواهد بود. در آن ساکن شوید و داد وستد کنید و املاک حاصل نمایید.»
11شِکیم نیز به پدر و برادران دینَه گفت: «نظر لطف بر من افکنید و هرآنچه به من بگویید، خواهم داد.
12هر اندازه شیربها و پیشکش که از من بخواهید، هر چه بگویید خواهم داد. فقط این دختر را به زنی به من بدهید.»
13اما پسران یعقوب، به شِکیم و پدرش حَمور با مکر پاسخ دادند، زیرا خواهرشان دینَه را بیعصمت کرده بود.
14پس به آنان گفتند: «این کار را نمیتوانیم کرد که خواهرمان را به مردی بدهیم که ختنه نشده است. این برای ما ننگ است.
15تنها به این شرط خواهیم پذیرفت که شما نیز همچون ما بشوید، و هر ذکوری در میان شما ختنه شود.
16آنگاه دخترانمان را به شما خواهیم داد و دخترانتان را برای خود خواهیم ستاند؛ و با شما ساکن شده، با شما یک قوم خواهیم شد.
17ولی اگر سخن ما را نپذیرید و ختنه نشوید، دخترمان را برگرفته، از اینجا خواهیم رفت.»
18سخن ایشان، در نظر حَمور و در نظر پسرش شِکیم پسندیده آمد.
19و آن جوان، که در خانۀ پدر از همه گرامیتر بود، در انجام این امر درنگ نکرد زیرا به دختر یعقوب دل باخته بود.
20پس حَمور و پسرش شِکیم نزد دروازۀ شهرِ خود رفتند و به مردمان شهر گفتند:
21«این مردمان با ما در صلح و صفایند. پس بگذاریم در این سرزمین ساکن شوند و در آن داد و ستد نمایند؛ زیرا در این سرزمین برای آنان نیز جای بسیار هست. میتوانیم دختران آنها را به زنی بگیریم و آنها نیز دختران ما را بگیرند.
22ولی تنها به این شرط حاضرند با ما ساکن شوند تا یک قوم باشیم که هر ذکوری از ما ختنه شود، چنانکه ایشان ختنه شدهاند.
23آیا احشام و اموال و همۀ چارپایانشان از آنِ ما نخواهد شد؟ پس بگذارید با آنان موافقت کنیم و با ما ساکن خواهند شد.»
24پس همۀ کسانی که از دروازۀ شهر او بیرون آمده بودند، سخن حَمور و پسرش شِکیم را پذیرفتند و هر مردی در شهر ختنه شد.
25روز سوّم، هنگامی که هنوز دردمند بودند، دو تن از پسران یعقوب یعنی شمعون و لاوی، برادران دینَه، شمشیرهای خود را برگرفتند و بهدور از هر خطر به شهر حمله کردند و همۀ مردان شهر را کشتند.
26آنها حَمور و پسرش شِکیم را به دَمِ شمشیر کشتند و دینَه را از خانۀ شِکیم برگرفتند و برفتند.
27پسران یعقوب بر سر کشتگان ریختند و شهر را غارت کردند، زیرا خواهرشان دینَه را بیعصمت کرده بودند.
28آنان گلهها و رمهها و الاغان و هرآنچه را که در شهر و در مزرعهها بود، گرفتند.
29همۀ زنان و کودکان را به اسیری بردند و همۀ اموال و هر چه را که در خانهها بود تاراج کردند.
30آنگاه یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما بر سر من بلا آوردید زیرا مرا در مشام ساکنان این سرزمین، یعنی کنعانیان و فِرِزّیان، بوی گند ساختید. شمارِ من اندک است و اگر آنان بر ضد من گرد آیند و بر من حمله آورند، من و اهل خانهام نابود خواهیم شد.»
31ولی آنان گفتند: «آیا او با خواهر ما همچون فاحشه رفتار کند؟»
35:1 و خدا به یعقوب گفت: «برخیز و به بِیتئیل برآی و در آنجا ساکن شو. در آنجا برای خدایی که چون از حضور برادرت عیسو میگریختی، بر تو ظاهر شد، مذبحی بساز.»
2پس یعقوب به اهل خانۀ خویش و همۀ کسانی که با او بودند، گفت: «خدایان بیگانهای را که در میان شماست، از خویشتن دور کنید و خود را طاهر سازید و جامههایتان را عوض کنید.
3آنگاه برخاسته به بِیتئیل برویم، تا در آنجا برای خدایی که مرا در روز تنگیام اجابت میکند و در راهی که رفتهام با من بوده است، مذبحی بسازم.»
4پس آنان همۀ خدایان بیگانه را که در دستشان بود و نیز گوشوارههایی را که در گوش داشتند به یعقوب دادند و یعقوب آنها را زیر درخت بلوطی که در شِکیم بود، در خاک کرد.
5و چون کوچ کردند ترس از جانب خدا بر شهرهای اطرافشان مستولی شد، چندان که پسران یعقوب را تعقیب نکردند.
6یعقوب به لوز که همان بِیتئیل باشد و در سرزمین کنعان واقع است رسید، او و همۀ کسانی که با او بودند.
7در آنجا، مذبحی بنا کرد و آن مکان را ایلبِیتئیل نامید، زیرا در آنجا بود که خدا خود را بر او آشکار ساخته بود، هنگامی که از حضور برادرش میگریخت.
8و دِبورَه دایۀ رِبِکا مرد و او را زیر درخت بلوطی پایین بِیتئیل دفن کردند. پس آن را ’اَلون باکوت‘ نامیدند.
9هنگامی که یعقوب از فَدّاناَرام آمد، خدا بار دیگر بر او ظاهر شد و او را برکت داد.
10و خدا به او گفت: «نام تو یعقوب است، ولی از این پس دیگر نام تو یعقوب خوانده نخواهد شد، بلکه نامت اسرائیل خواهد بود.» پس او را اسرائیل نامید.
11و خدا به او گفت: «من خدای قادر مطلق هستم؛ بارور و کثیر شو. از تو قومی و جماعتی از قومها پدیدار شوند و از صُلب تو پادشاهان به وجود آیند.
12سرزمینی را که به ابراهیم و اسحاق دادم، به تو و پس از تو به نسل تو میبخشم.»
13آنگاه خدا در جایی که با یعقوب سخن گفته بود، از نزد وی صعود کرد.
14و یعقوب در آنجا که خدا با او سخن گفته بود ستونی بر پا داشت، ستونی که از سنگ بود. و هدیۀ ریختنی و روغن بر آن ریخت.
15پس یعقوب جایی را که خدا با او سخن گفته بود بِیتئیل نامید.
16آنگاه از بِیتئیل کوچ کردند. و هنوز اندک فاصلهای با اِفراتَه داشتند که درد زایمان راحیل آغاز شد و زایمان بسیار سختی داشت.
17و چون سختی زایمانش به اوج خود رسید، قابله به او گفت: «مترس، زیرا این نیز برایت پسر است.»
18و راحیل که در حال مرگ بود، در حین جان دادن، پسر خود را بِناونی نامید. اما پدرش او را بِنیامین نام نهاد.
19پس راحیل مرد و او را در راه اِفراتَه که همان بِیتلِحِم است، به خاک سپردند.
20و یعقوب بر قبر او ستونی بر پا داشت که همان ستون قبر راحیل است که تا به امروز باقی است.
21سپس اسرائیل کوچ کرد و خیمۀ خود را در آن سوی برج عیدِر بر پا داشت.
22در حین سکونت اسرائیل در آن سرزمین، رِئوبین رفت و با بِلهَه، مُتَعِۀ پدرش، همبستر شد و اسرائیل از آن آگاه گشت. پسران یعقوب دوازده بودند.
23پسران لیَه: رِئوبین، نخستزادۀ یعقوب، و شمعون و لاوی و یهودا و یِساکار و زِبولون.
24پسران راحیل: یوسف و بِنیامین.
25پسران بِلهَه که ندیمۀ راحیل بود: دان و نَفتالی.
26پسران زِلفَه که ندیمۀ لیَه بود: جاد و اَشیر. اینانند پسران یعقوب که در فَدّاناَرام برای وی زاده شدند.
27یعقوب نزد پدرش اسحاق در مَمری آمد، به قَریهاَربَع که حِبرون باشد، همان جا که ابراهیم و اسحاق غربت گزیدند.
28ایام عمر اسحاق صد و هشتاد سال بود.
29آنگاه نَفَس آخرین را برآورد و بمرد، و پیر و سیر به قوم خویش پیوست. و پسرانش عیسو و یعقوب او را به خاک سپردند.
مزامیر باب ۳۷
37:1 به سبب بدکاران خویشتن را مکدّر مساز، و بر ستمکاران حسد مبر؛
2زیرا چون علف، زود میپژمرند، و چون گیاه سبز، خشک میشوند.
3بر خداوند توکل نما و نیکویی کن؛ در زمین ساکن باش و امانت را بپرور!
4از خداوند لذت ببر، و او مراد دلت را به تو خواهد داد.
5راه خود را به خداوند بسپار، و بر او توکل کن، که او عمل خواهد کرد.
6او پارساییِ تو را همچون نور، تابان خواهد ساخت، و حقانیت تو را، چون آفتابِ نیمروز.
7در حضور خداوند آرام باش، و صبورانه انتظار او را بکش! به سبب آنان که در راههای خویش کامرانند، و نقشههای پلید خود را به اجرا درمیآورند، خویشتن را مکدر مساز!
8از خشم بازایست و غضب را ترک نما! خویشتن را مکدر مساز، که جز به شرارت نمیانجامد.
9زیرا که بدکاران منقطع خواهند شد، اما منتظران خداوند زمین را به میراث خواهند برد.
10پس از اندک زمانی، دیگر شریری نخواهد بود؛ و هرچند او را بجویی، یافت نخواهد شد.
11اما حلیمان وارث زمین خواهند شد، و از فراوانی سلامتی لذت خواهند برد.
12شریران بر پارسایان دسیسه میکنند و بر ایشان دندان به هم میسایند؛
13اما خداوند بر شریران میخندد، زیرا میبیند که روز ایشان فرا~میرسد.
14بدکاران شمشیر از نیام برمیآورند و کمان را برمیکشند، تا فقیران و نیازمندان را به زیر افکنند و راستروان را از دم تیغ بگذرانند.
15اما شمشیرهای آنها به قلب خودشان فرو~خواهد رفت، و کمانهایشان خواهد شکست.
16اندک داراییِ یک پارسا بهتر است از ثروت شریرانِ بیشمار؛
17زیرا بازوی شریران خواهد شکست، اما خداوند پشتیبان پارسایان است.
18خداوند از روزهای راستان آگاه است، و میراث ایشان جاودانه خواهد بود.
19آنان در زمان بلا سرافکنده نخواهند شد؛ و در زمان قحطی سیر خواهند گشت.
20اما شریران هلاک خواهند شد، و دشمنان خداوند همچون زیبایی چمنزارها محو خواهند گردید، آری، همچون دود محو خواهند شد.
21شریر قرض میگیرد و بازپس نمیدهد، اما پارسا با گشادهدستی میبخشد؛
22آنان که خداوند برکتشان دهد، زمین را به میراث خواهند برد، ولی کسانی که لعنتشان کند، منقطع خواهند شد.
23اگر خداوند راه کسی را خوش بدارد، گامهایش را استوار میسازد؛
24هرچند بیفتد، نقشِ بر زمین نخواهد شد، زیرا خداوند دستش را میگیرد.
25من جوان بودم و اینک سالخوردهام، با این همه، هرگز پارسایی را ندیدهام که وانهاده شده باشد و نه فرزندانش را که گدای نان شوند.
26همواره گشادهدست است و قرضدهنده، و فرزندانش مایۀ برکتند.
27از بدی روی بگردان و نیکویی کن؛ آنگاه تا به ابد سکونت خواهی یافت.
28زیرا خداوند عدالت را دوست میدارد و سرسپردگان خود را ترک نخواهد کرد. آنان تا به ابد محفوظ خواهند بود، اما نسل شریران منقطع خواهند شد.
29پارسایان زمین را به میراث خواهند برد و تا به ابد در آن سکونت خواهند کرد.
30دهان پارسا حکمت را بیان میکند، و زبانش به عدالت سخن میگوید.
31شریعتِ خدایش در دل اوست، و پاهایش نمیلغزد.
32شریر به کمین پارسا مینشیند، و قصد جان او دارد؛
33اما خداوند او را به دست وی وانمیگذارد، و چون به محاکمه کشیده شود، نخواهد گذاشت محکوم گردد.
34منتظر خداوند باش و طریق او را نگاه دار، که تو را به وراثت زمین سرافراز خواهد ساخت، و چون شریران منقطع شوند، به چشم خواهی دید.
35مردی شریر و ستمگر دیدم، که چون درختِ سرسبزِ بومی قد میافراشت،
36اما چه زود درگذشت و اثری از او بر جای نماند؛ و هر چه او را جُستم، یافت نشد.
37مردِ بیعیب را ببین و مردِ صالح را بنگر! زیرا سرانجامِ آن مرد، سلامتی خواهد بود.
38اما عاصیان جملگی هلاک خواهند شد، و شریران را سرانجامی نخواهد بود.
39نجات پارسایان از خداوند میرسد؛ اوست قلعۀ ایشان در زمان تنگی.
40خداوند ایشان را یاری میدهد و میرهاند؛ ایشان را از چنگ شریران رهایی میبخشد و نجات میدهد، زیرا که در او پناه میجویند.
متی باب ۲۲
22:1 عیسی باز به مَثَلها با ایشان سخن گفته، فرمود:
2«پادشاهی آسمان را میتوان به شاهی تشبیه کرد که برای پسر خود جشن عروسی به پا داشت.
3او خادمان خود را فرستاد تا دعوتشدگان را به جشن فرا~خوانند، امّا آنها نخواستند بیایند.
4پس خادمانی دیگر فرستاد و گفت: ”دعوتشدگان را بگویید اینک سفرۀ جشن را آماده کردهام، گاوان و گوسالههای پرواریام را سر بریدهام و همه چیز آماده است. پس به جشن عروسی بیایید.“
5امّا آنها اعتنا نکردند و هر یک به راه خود رفتند، یکی به مزرعه و دیگری به تجارت خود.
6دیگران نیز خادمان او را گرفتند و آزار دادند و کشتند.
7شاه چون این را شنید، خشمگین شده، سپاهیان خود را فرستاد و قاتلان را کشت و شهر آنها را به آتش کشید.
8سپس خادمان خود را گفت: ”جشن عروسی آماده است، امّا دعوتشدگان شایستگی حضور در آن را نداشتند.
9پس به میدان شهر بروید و هر که را یافتید به جشن عروسی دعوت کنید.“
10غلامان به کوچهها رفتند و هر که را یافتند، چه نیک و چه بد، با خود آوردند و تالار عروسی از میهمانان پر شد.
11«امّا هنگامی که شاه برای دیدار با میهمانان وارد مجلس شد، مردی را دید که جامۀ عروسی بر تن نداشت.
12از او پرسید: ”ای دوست، چگونه بدون جامۀ عروسی به اینجا آمدی؟“ آن مرد پاسخی نداشت.
13آنگاه پادشاه خادمان خود را گفت: ”دست و پایش را ببندید و او را به تاریکیِ بیرون بیندازید، جایی که گریه و دندان به دندان ساییدن خواهد بود.“
14زیرا دعوتشدگان بسیارند، امّا برگزیدگان اندک.»
15سپس فَریسیان بیرون رفتند و شور کردند تا ببینند چگونه میتوانند او را با سخنان خودش به دام اندازند.
16آنها شاگردان خود را به همراه هیرودیان نزد او فرستادند و گفتند: «استاد، میدانیم مردی صادق هستی و راه خدا را بهدرستی میآموزانی و از کسی باک نداری، زیرا بر صورت ظاهر نظر نمیکنی.
17پس رأی خود را به ما بگو؛ آیا پرداخت خَراج به قیصر رواست یا نه؟»
18عیسی به بداندیشی آنان پی برد و گفت: «ای ریاکاران، چرا مرا میآزمایید؟
19سکهای را که با آن خَراج میپردازید، به من نشان دهید.» آنها سکهای یک دیناری به وی دادند.
20از ایشان پرسید: «نقش و نام روی این سکه از آنِ کیست؟»
21پاسخ دادند: «از آنِ قیصر.» به آنها گفت: «پس مال قیصر را به قیصر بدهید و مال خدا را به خدا.»
22چون این را شنیدند، در شگفت شدند و او را واگذاشته، رفتند.
23در همان روز، صَدّوقیان که منکر قیامتند، نزدش آمدند و سؤالی از او کرده،
24گفتند: «استاد، موسی به ما فرموده است که اگر مردی بیاولاد بمیرد، برادرش باید آن بیوه را به زنی بگیرد تا از او برای برادر خود نسلی باقی بگذارد.
25باری، در میان ما هفت برادر بودند. برادر نخستین زنی گرفت و مُرد و چون فرزندی نداشت، زن بیوهاش را برای برادر خود باقی گذاشت.
26همچنین دوّمین و سوّمین، تا هفتمین.
27سرانجام، زن نیز مرد.
28حال، در قیامت، آن زن همسر کدامیک از هفت برادر خواهد بود، زیرا همه او را به زنی گرفته بودند؟»
29عیسی پاسخ داد: «شما گمراه هستید، زیرا نه از کتب مقدّس آگاهید و نه از قدرت خدا!
30در قیامتْ کسی نه زن میگیرد و نه شوهر میکند، بلکه همه همچون فرشتگان آسمان خواهند بود.
31امّا دربارۀ قیامت مردگان، آیا نخواندهاید که خدا به شما چه گفته است؟
32او فرموده که، ”من هستم خدای ابراهیم و خدای اسحاق و خدای یعقوب“. او نه خدای مردگان، بلکه خدای زندگان است.»
33مردم با شنیدن این سخنان، از تعلیم او در شگفت شدند.
34امّا چون فَریسیان شنیدند که عیسی چگونه با جواب خود دهان صَدّوقیان را بسته است، گرد هم آمدند.
35یکی از آنها که فقیه بود، با این قصد که عیسی را به دام اندازد، از او پرسید:
36«ای استاد، بزرگترین حکم در شریعت کدام است؟»
37عیسی پاسخ داد: «”خداوندْ خدای خود را با تمامی دل و با تمامی جان و با تمامی فکر خود محبت نما.“
38این نخستین و بزرگترین حکم است.
39دوّمین حکم نیز همچون حکم نخستین است: ”همسایهات را همچون خویشتن محبت نما.“
40تمامی شریعت موسی و نوشتههای پیامبران بر این دو حکم استوار است.»
41هنگامی که فَریسیان گِرد هم جمع بودند، عیسی از آنها پرسید:
42«نظر شما دربارۀ مسیح چیست؟ او پسر کیست؟» پاسخ دادند: «پسر داوود.»
43عیسی گفت: «پس چگونه داوود به روح، او را خداوند میخواند؟ زیرا میگوید:
44«”خداوند به خداوند من گفت: به دست راست من بنشین تا آن هنگام که دشمنانت را کرسی زیر پایت سازم.“
45اگر داوود او را خداوند میخوانَد، چگونه او میتواند پسر داوود باشد؟»
46بدینسان، هیچکس را یارای پاسخگویی او نبود و از آن پس دیگر کسی جرأت نکرد پرسشی از او بکند.