برنامه مطالعه روزانه
۲۴ ژانویه
پیدایش باب ۳۹ , ۴۰
39:1 و اما یوسف را به مصر برده بودند. و مردی مصری، فوتیفار نام که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولانِ دربار بود، یوسف را از اسماعیلیانی که او را بدانجا برده بودند، خرید.
2خداوند با یوسف بود، پس او مردی کامروا شد و در خانۀ سروَر مصری خود ماند.
3و سرور یوسف دید که خداوند با یوسف است، و در هرآنچه میکند، خداوند او را کامیاب میگرداند.
4پس لطف او شامل حال یوسف شد و یوسف او را خدمت میکرد. فوتیفار او را بر امور خانۀ خویش برگماشت و هر چه داشت به دست او سپرد.
5از زمانی که فوتیفار یوسف را بر امور خانه و تمام اموال خویش برگماشت، خداوند خانۀ آن مصری را به سبب یوسف برکت داد. برکت خداوند بر همۀ اموال فوتیفار، چه در خانه و چه در مزرعه، بود.
6پس او هر چه داشت به دست یوسف سپرد، و از هیچ چیز خبر نداشت جز نانی که میخورد. و یوسف مردی خوشاندام و خوشسیما بود،
7و پس از گذشت زمان، نظر همسر سرورش به او جلب شد و به وی گفت: «با من همبستر شو!»
8اما یوسف امتناع ورزید و به همسر سرور خود گفت: «اینک سرورم از آنچه نزد من در خانه است خبر ندارد و هر چه دارد به دست من سپرده است.
9هیچکس در این خانه بزرگتر از من نیست؛ و سرورم چیزی از من دریغ نداشته، جز تو که همسر او هستی. پس چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم و به خدا گناه ورزم؟»
10و با اینکه او هر روز با یوسف چنین سخن میگفت، به او گوش نمیگرفت تا با او بخوابد یا با او باشد.
11اما روزی، چون یوسف به خانه درآمد تا به کار خویش بپردازد و از اهل خانه کسی آنجا در خانه نبود،
12همسر فوتیفار جامۀ وی را گرفت و گفت: «با من همبستر شو!» ولی یوسف جامۀ خویش را در دست او واگذاشت و گریخت و بیرون رفت.
13چون آن زن دید که یوسف جامۀ خود را در دست او واگذاشت و از خانه گریخت،
14خدمتکاران را صدا زد و به آنان گفت: «بنگرید، این عبرانی را نزد ما آورده تا ریشخندمان کند! او نزد من آمد تا با من همبستر شود، اما من با صدای بلند فریاد زدم.
15و چون شنید که صدایم را بلند کرده، فریاد میزنم، جامهاش را در دست من واگذاشت و گریخته، از خانه بیرون رفت.»
16پس جامۀ یوسف را کنار خود نهاد تا سرور او به خانه آمد.
17و همان حکایت را برای او بازگفت که: «آن غلام عبرانی که برایمان آوردی نزد من درآمد تا مرا ریشخند کند.
18ولی چون به صدای بلند فریاد برآوردم، جامهاش را نزد من رها کرد و از خانه بیرون دوید.»
19پس چون سرور یوسف سخنان همسر خود را شنید که میگفت: «غلام تو با من چنین رفتار کرد»، خشم او افروخته شد.
20و سرور یوسف او را گرفت و به زندانی که زندانیان پادشاه در بند بودند، افکند. و او آنجا در زندان ماند.
21اما خداوند با یوسف بود، و به وی محبت میکرد، و نظر لطف رئیس زندان را به او جلب نمود.
22پس رئیس زندان یوسف را بر همۀ زندانیانی که در بند بودند گمارد، و هر کاری در آنجا به دست یوسف انجام میگرفت.
23و رئیس زندان با آنچه به دست یوسف سپرده بود، کاری نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود، و او را در هر چه میکرد، کامیاب میساخت.
40:1 چندی بعد، ساقی و نانوای پادشاه مصر، به سرور خویش پادشاه مصر خطا ورزیدند.
2فرعون بر این دو خدمتگزار خود، یعنی رئیس ساقیان و رئیس نانوایان خشم گرفت
3و آنان را در زندانِ امیرِ قراولانِ دربار، همان جا که یوسف در بند بود، زندانی کرد.
4امیرِ قراولان، یوسف را برگماشت تا با ایشان باشد و ایشان را خدمت کند. و مدتی در زندان ماندند.
5شبی هر دو، یعنی ساقی و نانوای پادشاه مصر که در زندان در بند بودند، خوابی دیدند، هر یک خواب خود را. و هر خواب تعبیری از آنِ خود داشت.
6پس بامدادان، چون یوسف نزد آنان رفت، دید که مضطرب هستند.
7پس، از آن خدمتگزاران فرعون که همراه او در زندانِ سَرورش بودند، پرسید: «از چه سبب چنین غم بر چهره دارید؟»
8پاسخ دادند: «خوابی دیدهایم، ولی کسی نیست که آن را تعبیر کند.» پس یوسف بدیشان گفت: «مگر تعبیرها از آنِ خدا نیست؟ خوابتان را به من بازگویید.»
9آنگاه رئیس ساقیان خواب خود را برای یوسف بیان کرده، گفت: «در خواب، تاکی در برابر من بود،
10و آن تاک سه شاخه داشت که جوانه زدند و شکوفه آوردند و خوشههایشان انگورِ رسیده به بار آورد.
11جام فرعون در دستم بود و انگورها را چیدم و در جام فرعون فشردم و جام را در دست او نهادم.»
12یوسف به او گفت: «تعبیر خواب این است: سه شاخه، سه روز است.
13پس از سه روز، فرعون سَر تو را بر خواهد افراشت و تو را به مقام پیشینت باز خواهد گمارد و تو جام فرعون را، همچون زمانی که ساقی او بودی، در دست وی خواهی نهاد.
14فقط زمانی که برای تو نیکو شد، مرا به یاد آور و بر من احسان کن؛ احوال مرا به فرعون بازگو و از این خانه آزادم کن.
15زیرا براستی مرا از سرزمین عبرانیان دزدیدهاند، و اینجا نیز کاری نکردهام که مرا در سیاهچال افکنند.»
16چون رئیس نانوایان دید که تعبیر، نیکو بود، به وی گفت: «من نیز خوابی دیدم، که اینک سه سبدِ نان بر سرم قرار داشت.
17سبد بالایی پر از هر گونه خوراک پخته برای فرعون بود، ولی پرندگان آنها را از سبدی که بر سر من بود، میخوردند.»
18یوسف گفت: «تعبیر خواب این است: سه سبد، سه روز است.
19پس از سه روز، فرعون سر تو را از تَنَت بر خواهد افراشت و تو را بر دار خواهد آویخت؛ و پرندگان گوشت تن تو را خواهند خورد.»
20در روز سوّم، که روز میلاد فرعون بود، فرعون برای همۀ خدمتگزارانش ضیافتی به پا کرد و سر رئیس ساقیان و سر رئیس نانوایان را در میان خدمتگزاران خویش، برافراشت.
21رئیس ساقیان را به ساقیگریش بازگردانید، و او جام در دست فرعون مینهاد.
22ولی رئیس نانوایان را بر دار آویخت، همانگونه که یوسف برای ایشان تعبیر کرده بود.
23ولی رئیس ساقیان از یوسف یاد نکرد، بلکه او را فراموش نمود.
مزامیر باب ۴۴
44:1 خدایا، به گوشهای خود شنیدهایم؛ پدران ما برایمان بازگفتند که در روزگار ایشان چهها کردی، در روزگاران پیشین.
2تو به دست خود قومها را بیرون کردی اما ایشان را غرس نمودی؛ قومها را مبتلا ساختی اما ایشان را منتشر گردانیدی.
3زیرا به شمشیر خود نبود که زمین را فتح کردند، بازوی ایشان نبود که پیروزشان ساخت. بلکه دست راست تو بود، بازوی تو و نور روی تو؛ زیرا بر ایشان نظر لطف داشتی.
4خدایا، تو شاه من هستی، در حق یعقوب، به پیروزیها حکم فرما!
5به واسطۀ توست که خصم را عقب میرانیم؛ به نام توست که مهاجمان را لگدمال میکنیم.
6من بر کمان خویش توکل نمیدارم، و شمشیر من مرا پیروز نمیسازد؛
7بلکه تویی که به ما بر دشمنان پیروزی بخشیدهای، و بدخواهان ما را سرافکنده گردانیدهای.
8همۀ روز به خدا فخر کردهایم، و نام تو را جاودانه خواهیم ستود. سِلاه
9اما اکنون تو ما را طرد کرده و رسوا ساختهای؛ دیگر با سپاهیان ما بیرون نمیآیی.
10ما را در برابر خصم عقب نشاندی، و بدخواهان غارتمان کردند.
11ما را همچون گوسفندانِ کشتاری گردانیدی و در میان قومها پراکنده ساختی.
12قوم خود را بیبها فروختی، و از فروش آنها سودی نبردی.
13ما را مضحکۀ همسایگان ساختی، مایۀ تمسخر و ریشخند اطرافیان.
14ما را در میان قومها ضربالمثل ساختی؛ مایۀ سر تکان دادن در میان ملتها.
15رسوایی من همۀ روز در برابر من است، روی من از شرم پوشیده شده،
16از سخن طعنهزنندگان و ناسزاگویان، از روی دشمن و انتقامگیرنده.
17این همه بر ما رخ نمود، با اینکه تو را فراموش نکرده بودیم و در عهدت خیانت نورزیده بودیم.
18دلهایمان برنگشته بود، و قدمهایمان از راهت کج نشده بود.
19اما تو ما را در هم کوبیدی و به مکان شغالها بدل ساختی و به تاریکی غلیظ پوشانیدی.
20اگر نام خدای خود را به فراموشی سپرده بودیم، یا دست به سوی خدای بیگانه برافراشته بودیم،
21آیا خدا این را درنمییافت؟ زیرا او از اسرار دل آگاه است.
22اما ما همۀ روز، بهخاطر تو به کام مرگ میرویم، و همچون گوسفندانِ کُشتاری شمرده میشویم.
23خداوندگارا، بیدار شو! چرا خوابیدهای؟ برخیز و ما را تا ابد طرد مکن!
24چرا روی خود را پنهان میکنی و ستمدیدگی و مظلومیت ما را به یاد نمیآوری؟
25زیرا جان ما به خاک خم شده، و شکم ما به زمین چسبیده.
26برخیز و به یاری ما بیا؛ بهخاطر محبت خود ما را فدیه ده.
متی باب ۲۶
26:1 چون عیسی همۀ این سخنان را به پایان رسانید، به شاگردان خود گفت:
2«میدانید که دو روز دیگر، عید پِسَخ فرا~میرسد و پسر انسان را تسلیم خواهند کرد تا بر صلیب شود.»
3پس سران کاهنان و مشایخ قوم در کاخ کاهن اعظم که قیافا نام داشت، گرد آمدند
4و شور کردند که چگونه با حیله، عیسی را دستگیر کنند و به قتل رسانند.
5ولی میگفتند: «نه در ایام عید، مبادا مردم شورش کنند.»
6در آن هنگام که عیسی در بِیتعَنْیا در خانۀ شَمعون جذامی بود،
7زنی با ظرفی مرمرین از عطر بسیار گرانبها نزد او آمد و هنگامی که عیسی بر سر سفره نشسته بود، عطر را بر سر او ریخت.
8شاگردان چون این را دیدند به خشم آمده، گفتند:
9«این اِسراف برای چیست؟ این عطر را میشد به بهایی گران فروخت و بهایش را به فقرا داد.»
10عیسی متوجه شده، گفت: «چرا این زن را میرنجانید؟ او کاری نیکو در حق من کرده است.
11فقیران را همیشه با خود دارید، امّا مرا همیشه نخواهید داشت.
12این زن با ریختن این عطر بر بدن من، در واقع مرا برای تدفین آماده کرده است.
13براستی به شما میگویم، در تمام جهان، هر جا که این انجیل موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد.»
14آنگاه یهودای اَسخَریوطی که یکی از دوازده شاگرد بود، نزد سران کاهنان رفت
15و گفت: «به من چه خواهید داد اگر عیسی را به شما تسلیم کنم؟» پس آنان سی سکۀ نقره به وی پرداخت کردند.
16از آن هنگام، یهودا در پی فرصت بود تا عیسی را تسلیم کند.
17در نخستین روز عید فَطیر، شاگردان نزد عیسی آمدند و پرسیدند: «کجا میخواهی برایت تدارک ببینیم تا شام پِسَخ را بخوری؟»
18او به آنان گفت که به شهر، نزد فلان شخص بروند و به او بگویند: «استاد میگوید: ”وقت من نزدیک شده است. میخواهم پِسَخ را در خانۀ تو با شاگردانم نگاه دارم.“»
19شاگردان همانگونه که عیسی گفته بود، کردند و پِسَخ را تدارک دیدند.
20شب فرا~رسید و عیسی با دوازده شاگرد خود بر سر سفره نشست.
21در حین صرف شام، عیسی گفت: «آمین، به شما میگویم، یکی از شما مرا تسلیم دشمن خواهد کرد.»
22شاگردان بسیار غمگین شدند و یکی پس از دیگری از او پرسیدند: «من که آن کس نیستم، سرورم؟»
23عیسی پاسخ داد: «آن که دست خود را با من در کاسه فرو~میبرد، همان مرا تسلیم خواهد کرد.
24پسر انسان همانگونه که دربارۀ او نوشته شده، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که پسر انسان را تسلیم دشمن میکند. بهتر آن میبود که هرگز زاده نمیشد.»
25آنگاه یهودا، تسلیمکنندۀ وی، در پاسخ گفت: «استاد، آیا من آنم؟» عیسی پاسخ داد: «تو خود گفتی!»
26چون هنوز مشغول خوردن بودند، عیسی نان را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به شاگردان داد و فرمود: «بگیرید، بخورید؛ این است بدن من.»
27سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری آن را به شاگردان داد و گفت: «همۀ شما از این بنوشید.
28این است خون من برای عهد [جدید] که بهخاطر بسیاری به جهت آمرزش گناهان ریخته میشود.
29به شما میگویم که از این محصول مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را با شما در پادشاهی پدر خود، تازه بنوشم.»
30آنگاه پس از خواندن سرودی، به سمت کوه زیتون به راه افتادند.
31آنگاه عیسی به آنان گفت: «امشب همۀ شما به سبب من خواهید لغزید. زیرا نوشته شده، «”شبان را خواهم زد و گوسفندان گله پراکنده خواهند شد.“
32امّا پس از آنکه زنده شدم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت.»
33پطرس در پاسخ گفت: «حتی اگر همه به سبب تو بلغزند، من هرگز نخواهم لغزید.»
34عیسی به وی گفت: «آمین، به تو میگویم که همین امشب، پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!»
35امّا پطرس گفت: «حتی اگر لازم باشد با تو بمیرم، انکارت نخواهم کرد.» سایر شاگردان نیز چنین گفتند.
36آنگاه عیسی با شاگردان خود به مکانی به نام جِتْسیمانی رفت و به ایشان گفت: «در اینجا بنشینید تا من به آنجا رفته، دعا کنم.»
37سپس پطرس و دو پسر زِبِدی را با خود برد و اندوهگین و مضطرب شده،
38بدیشان گفت: «از فرط اندوه، به حال مرگ افتادهام. در اینجا بمانید و با من بیدار باشید.»
39سپس قدری پیش رفته به رویْ بر خاک افتاد و دعا کرد: «ای پدر من، اگر ممکن است این جام از من بگذرد، امّا نه به خواست من، بلکه به ارادۀ تو.»
40آنگاه نزد شاگردان خود بازگشت و آنها را خفته یافت. پس به پطرس گفت: «آیا نمیتوانستید ساعتی با من بیدار بمانید؟
41بیدار باشید و دعا کنید تا در آزمایش نیفتید. روح مشتاق است، امّا جسم ناتوان.»
42پس بار دیگر رفت و دعا کرد: «ای پدر من، اگر ممکن نیست این جامْ نیاشامیده از من بگذرد، پس آنچه ارادۀ توست انجام شود.»
43چون بازگشت، ایشان را همچنان در خواب یافت، زیرا چشمانشان سنگین شده بود.
44پس یک بار دیگر ایشان را به حال خود گذاشت و رفت و برای سوّمین بار همان دعا را تکرار کرد.
45سپس نزد شاگردان آمد و بدیشان گفت: «آیا هنوز در خوابید و استراحت میکنید؟ اکنون ساعت مقرر نزدیک شده است و پسر انسان به دست گناهکاران تسلیم میشود.
46برخیزید، برویم. اینک تسلیمکنندۀ من از راه میرسد.»
47عیسی هنوز سخن میگفت که یهودا، یکی از آن دوازده تن، همراه با گروه بزرگی مسلّح به چماق و شمشیر، از سوی سران کاهنان و مشایخ قوم، از راه رسیدند.
48تسلیمکنندۀ او به همراهان خود علامتی داده و گفته بود: «آن کس را که ببوسم، همان است؛ او را بگیرید.»
49پس بیدرنگ به عیسی نزدیک شد و گفت: «سلام، استاد!» و او را بوسید.
50عیسی به وی گفت: «ای رفیق، کار خود را انجام بده.» آنگاه آن افراد پیش آمده، بر سر عیسی ریختند و او را گرفتار کردند.
51در این هنگام، یکی از همراهان عیسی دست به شمشیر برده، آن را برکشید و ضربهای به خدمتکار کاهن اعظم زد و گوشش را برید.
52امّا عیسی به او فرمود: «شمشیر خود در نیام کن؛ زیرا هر که شمشیر کِشد، به شمشیر نیز کشته شود.
53آیا گمان میکنی نمیتوانم هماکنون از پدر خود بخواهم که بیش از دوازده فوج فرشته به یاریام فرستد؟
54امّا در آن صورت پیشگوییهای کتب مقدّس چگونه تحقق خواهد یافت که میگوید این وقایع باید رخ دهد؟»
55در آن وقت، خطاب به آن جماعت گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به گرفتنم آمدهاید؟ من هر روز در معبد مینشستم و تعلیم میدادم و مرا نگرفتید.
56امّا این همه رخ داد تا پیشگوییهای پیامبران تحقق یابد.» آنگاه همۀ شاگردان ترکش کرده، گریختند.
57آنها که عیسی را گرفتار کرده بودند، او را نزد قیافا، کاهن اعظم بردند. در آنجا علمای دین و مشایخ جمع بودند.
58امّا پطرس دورادور از پی عیسی رفت تا به حیاط خانۀ کاهن اعظم رسید. پس داخل شد و با نگهبانان بنشست تا سرانجامِ کار را ببیند.
59سران کاهنان و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادت دروغ علیه عیسی بودند تا او را بکشند؛
60امّا هرچند شاهدان دروغین بسیاری پیش آمدند، چنین چیزی یافت نشد. سرانجام دو نفر پیش آمده
61گفتند: «این مرد گفته است، ”من میتوانم معبد خدا را ویران کنم و ظرف سه روز آن را از نو بسازم.“»
62آنگاه کاهن اعظم برخاست و خطاب به عیسی گفت: «هیچ پاسخ نمیگویی؟ این چیست که علیه تو شهادت میدهند؟»
63امّا عیسی همچنان خاموش ماند. کاهن اعظم به او گفت: «به خدای زنده سوگندت میدهم که به ما بگویی آیا تو مسیح، پسر خدا هستی؟»
64عیسی پاسخ داد: «تو خود چنین میگویی! و به شما میگویم که از این پس پسر انسان را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، بر ابرهای آسمان میآید.»
65آنگاه کاهن اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «کفر گفت! دیگر چه نیاز به شاهد است؟ حال که کفر او را شنیدید،
66حکم شما چیست؟» در پاسخ گفتند: «سزایش مرگ است!»
67آنگاه بر صورت عیسی آبِ دهان انداخته، او را زدند. بعضی نیز به او سیلی زده،
68میگفتند: «ای مسیح، نبوّت کن و بگو چه کسی تو را زد؟»
69و امّا پطرس بیرون خانه، در حیاط نشسته بود که خادمهای نزد او آمد و گفت: «تو هم با عیسای جلیلی بودی!»
70امّا او در حضور همه انکار کرد و گفت: «نمیدانم چه میگویی!»
71سپس به سوی سرسرای خانه رفت. در آنجا خادمهای دیگر او را دید و به حاضرین گفت: «این مرد نیز با عیسای ناصری بود!»
72پطرس این بار نیز انکار کرده، قسم خورد که «من این مرد را نمیشناسم.»
73اندکی بعد، جمعی که آنجا ایستاده بودند، پیش آمدند و به پطرس گفتند: «شکی نیست که تو هم یکی از آنها هستی! از لهجهات پیداست!»
74آنگاه پطرس لعن کردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را نمیشناسم!» همان دم خروس بانگ زد.
75آنگاه پطرس سخنان عیسی را به یاد آورد که گفته بود: «پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» پس بیرون رفت و بهتلخی بگریست.