برنامه مطالعه روزانه
۲۲ آوریل
تثنیه باب ۵
5:1 موسی تمامی بنیاسرائیل را فرا~خواند و به ایشان گفت: «ای اسرائیل، فرایض و قوانینی را که من امروز در گوش شما میگویم بشنوید. آنها را فرا~گیرید و بهدقّت به جای آورید.
2یهوه خدای ما در حوریب با ما عهد بست.
3خداوند این عهد را نه با پدران ما، بلکه با ما بست که همگی امروز در اینجا زندهایم.
4خداوند در آن کوه، از میان آتش، روبهرو با شما سخن گفت.
5در آن هنگام، من میان خداوند و شما ایستاده بودم تا کلام خداوند را به شما بیان کنم، زیرا شما به سبب آتش میترسیدید و به فراز کوه برنیامدید. او چنین فرمود:
6«”مَنَم یهوه، خدای تو، که تو را از سرزمین مصر، از خانۀ بندگی، بیرون آوردم.
7تو را خدایان دیگر غیر از من نباشد.
8«”هیچ تمثالِ تراشیده برای خود مساز، خواه به شکل هرآنچه بالا در آسمان است و یا پایین بر زمین و یا در آبهای زیرِ زمین.
9در برابر آنها سَجده مکن و آنها را عبادت منما. زیرا من یهوه خدای تو، خدایی غیورم که جزای تقصیرات پدران را به فرزندان و به پشتِ سوّم و چهارمِ آنان که مرا نفرت کنند میرسانم،
10اما کسانی را که مرا دوست بدارند و فرمانهایم را حفظ کنند، تا هزار پشت محبت میکنم.
11«”نام یهوه خدای خود را به باطل مَبَر، زیرا خداوند کسی را که نام او را به باطل بَرَد، بیگناه نخواهد شمرد.
12«”روز شَبّات را نگاه داشته، آن را مقدس بدار، چنانکه یهوه خدایت تو را امر فرموده است.
13شش روز کار کن و همۀ کارهایت را انجام بده،
14اما روز هفتم شَبّات یهوه خدای توست؛ در آن روز هیچ کار مکن، نه تو، نه پسر یا دخترت، نه غلام یا کنیزت، نه گاو یا الاغت یا هر چارپایی که از آنِ توست و نه غریبی که درون دروازههای توست، تا غلام و کنیزت نیز بتوانند چون تو بیاسایند.
15به یاد آر که خود در سرزمین مصر غلام بودی و یهوه خدایت تو را با دست نیرومند و بازوی دراز از آنجا به در آورد. از این روست که یهوه خدایت به تو فرمان داده است که روز شَبّات را نگاه داری.
16«”پدر و مادر خود را گرامی دار، چنانکه یهوه خدایت تو را امر فرموده است، تا روزهایت دراز شود و در سرزمینی که یهوه خدایت به تو میبخشد، سعادتمند باشی.
17«”قتل مکن.
18«”زنا مکن.
19«”دزدی مکن.
20«”بر همنوع خود شهادت دروغ مده.
21«”به زن همسایهات طمع مورز؛ و حسرت خانۀ همسایه خود، یا مزرعۀ او، یا غلام و کنیزش، یا گاو و الاغش، یا هیچ چیز دیگر او را مخور.“
22«این سخنان را خداوند در کوه به تمامی جماعت شما از میان آتش و ابر و تاریکی غلیظ، به صدای بلند گفت، و چیزی دیگر نیفزود. پس آنها را بر دو لوح سنگی نوشت و به من داد.
23اما چون شما آن صدا را از میان تاریکی شنیدید، در حالی که کوه به آتش میسوخت، شما نزد من آمدید، آری همۀ سران قبایل و مشایخ شما،
24و گفتید: ”اینک یهوه خدای ما جلال و عظمت خود را به ما نمایانده است و صدای او را از میان آتش شنیدهایم. امروز دیدیم که میشود خدا با انسان سخن بگوید و انسان زنده بماند.
25پس حال چرا بمیریم، زیرا این آتش عظیم ما را خواهد سوزانید. اگر بیش از این صدای یهوه خدای خود را بشنویم، خواهیم مرد.
26زیرا از میان تمامی بشر کیست که مانند ما صدای خدای زنده را که از میان آتش سخن بگوید، شنیده و زنده مانده باشد؟
27تو خود نزدیک برو و هرآنچه را که یهوه خدای ما میگوید، بشنو. آنگاه هرآنچه را که یهوه خدای ما به تو بگوید به ما بازگو، و ما شنیده، به جا خواهیم آورد.“
28«چون شما با من سخن میگفتید، خداوند آواز سخنانتان را شنید و به من فرمود: ”سخنانی را که این قوم به تو گفتند شنیدم. آنچه گفتند نیکوست.
29کاش همیشه دلی مانند این داشتند تا از من میترسیدند و فرمانهای مرا به تمامی به جای میآوردند، تا خود و فرزندانشان تا به ابد سعادتمند گردند.
30برو و ایشان را بگو تا به خیمههای خویش بازگردند.
31اما تو خود اینجا نزد من بایست تا تمامی فرمانها و فرایض و قوانینی را که میباید به آنها بیاموزی، به تو بگویم، تا آنها را در سرزمینی که برای تصرف به ایشان میدهم، به جای آرند.“
32پس مراقب باشید تا بر طبق آنچه یهوه خدایتان به شما امر فرموده است عمل نمایید، و به راست یا چپ منحرف مشوید.
33در تمامی طریقی که یهوه خدایتان شما را امر فرموده است، سلوک کنید، تا زنده بمانید و سعادتمند باشید، و در سرزمینی که به تصرف خواهید آورد عمر دراز کنید.
جامعه باب ۱
1:1 سخنان ’معلم‘، پسر داوود، که در اورشلیم پادشاه بود:
2بطالت کامل! ’معلم‘ میگوید، بطالت کامل! همه چیز باطل است!
3انسان را از تمام محنتی که زیر آفتاب میکشد چه سود؟
4نسلها میآیند و میروند، اما زمین تا ابد پابرجاست.
5آفتاب طلوع میکند و آفتاب غروب میکند، و باز به جایی که از آن طلوع کرد، میشتابد.
6باد به جانبِ جنوب میوزد، و به سوی شمال دور میزند؛ دور زنان، دور زنان میرود، و بر مدارِ خود، به جای نخست بازمیگردد.
7نهرها جملگی به دریا جاری میشوند، اما دریا هرگز پر نمیشود، بلکه نهرها به جایی که از آن جاری شدند، دوباره بازمیگردند.
8همه چیز ملالآور است، چندان که آدمی وصف نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود، و گوش از شنیدن پُر نمیگردد.
9آنچه بوده است، باز هم خواهد بود، و آنچه شده است، باز هم خواهد شد؛ زیرِ آفتاب هیچ چیزِ تازه نیست.
10آیا چیزی هست که دربارهاش بتوان گفت: «ببین، این تازه است»؟ بلکه آن نیز در اعصار پیش از ما بوده است.
11یادی از امور پیشین نمیشود، و از امور آینده نیز در میان کسانی که زان پس خواهند آمد، یادی نخواهد شد.
12من، ’معلم‘، در اورشلیم بر اسرائیل پادشاه بودم،
13و دل خویش بر آن نهادم تا در بابِ هرآنچه زیر آسمان کرده میشود، با حکمت تحقیق و تفحص کنم. خدا کاری ناخوشایند به بنیآدم سپرده تا بدان مشغول باشند!
14من هرآنچه را که زیر آفتاب کرده میشود دیدم، و اینک جملگی بطالت است و در پیِ باد دویدن.
15کج را راست نتوان کرد، و آنچه را که نیست نتوان شمرد.
16با خود اندیشیدم: «حکمتِ فراوان اندوختهام، بیش از همۀ آنان که پیش از من بر اورشلیم فرمان راندهاند. دل من، حکمت و معرفت را بهفراوانی ادراک کرده است.»
17پس دل بر آن داشتم که هم حکمت و هم دیوانگی و حماقت را بشناسم، اما دریافتم که این نیز در پیِ باد دویدن است.
18زیرا که در حکمتِ بسیار، اندوهِ بسیار است؛ آن که بر دانش میافزاید، بر رنج میافزاید.
یوحنا باب ۱۷ , ۱۸
17:1 پس از این سخنان، عیسی به آسمان نگریست و گفت: «پدر، ساعت رسیده است. پسرت را جلال ده تا پسرت نیز تو را جلال دهد.
2زیرا او را بر هر بشری قدرت دادهای تا به همۀ آنان که به او عطا کردهای، حیات جاویدان بخشد.
3و این است حیات جاویدان، که تو را، تنها خدای حقیقی، و عیسی مسیح را که فرستادهای، بشناسند.
4من کاری را که به من سپردی، به کمال رساندم، و اینگونه تو را بر روی زمین جلال دادم.
5پس اکنون ای پدر، تو نیز مرا در حضور خویش جلال ده، به همان جلالی که پیش از آغاز جهان نزد تو داشتم.
6«من نام تو را بر آنان که از جهانیان به من بخشیدی، آشکار ساختم. از آنِ تو بودند و تو ایشان را به من بخشیدی، و کلامت را نگاه داشتند.
7اکنون دریافتهاند که هرآنچه به من بخشیدهای، براستی از جانب توست.
8زیرا کلامی را که به من سپردی، بدیشان سپردم، و ایشان آن را پذیرفتند و بهیقین دانستند که از نزد تو آمدهام، و ایمان آوردند که تو مرا فرستادهای.
9درخواست من برای آنهاست؛ من نه برای دنیا بلکه برای آنهایی درخواست میکنم که تو به من بخشیدهای، زیرا از آنِ تو هستند.
10هرآنچه از آنِ من است، از آنِ توست و هرآنچه از آنِ توست، از آنِ من است؛ و در ایشان جلال یافتهام.
11بیش از این در جهان نمیمانم، امّا آنها هنوز در جهانند؛ من نزد تو میآیم. ای پدرِ قدّوس، آنان را به قدرت نام خود که به من بخشیدهای حفظ کن، تا یک باشند، چنانکه ما هستیم.
12من آنها را تا زمانی که با ایشان بودم، حفظ کردم، و از آنها به قدرت نام تو که به من بخشیدهای، محافظت نمودم. هیچیک از ایشان هلاک نشد، جز فرزند هلاکت، تا گفتۀ کتب مقدّس به حقیقت پیوندد.
13امّا حال نزد تو میآیم، و این سخنان را زمانی میگویم که هنوز در جهانم، تا شادی مرا در خود به کمال داشته باشند.
14من کلام تو را به ایشان دادم، امّا دنیا از ایشان نفرت داشت، زیرا به دنیا تعلّق ندارند، چنانکه من تعلّق ندارم.
15درخواست من این نیست که آنها را از این دنیا ببری، بلکه میخواهم از آن شَرور حفظشان کنی.
16آنها به این دنیا تعلّق ندارند، چنانکه من نیز تعلّق ندارم.
17آنان را در حقیقت تقدیس کن؛ کلام تو حقیقت است.
18همانگونه که تو مرا به جهان فرستادی، من نیز آنان را به جهان فرستادهام.
19من خویشتن را بهخاطر ایشان تقدیس میکنم، تا ایشان نیز به حقیقت تقدیس شوند.
20«درخواست من تنها برای آنها نیست، بلکه همچنین برای کسانی است که به واسطۀ پیام آنها به من ایمان خواهند آورد،
21تا همه یک باشند، همانگونه که تو ای پدر در من هستی و من در تو. چنان کن که آنها نیز در ما باشند، تا جهان ایمان آورد که تو مرا فرستادهای.
22و من جلالی را که به من بخشیدی، بدیشان بخشیدم تا یک گردند، چنانکه ما یک هستیم؛
23من در آنان و تو در من. چنان کن که آنان نیز کاملاً یک گردند تا جهان بداند که تو مرا فرستادهای، و ایشان را همانگونه دوست داشتی که مرا دوست داشتی.
24ای پدر، میخواهم آنها که به من بخشیدهای با من باشند، همانجا که من هستم، تا جلال مرا بنگرند، جلالی که تو به من بخشیدهای؛ زیرا پیش از آغاز جهان مرا دوست میداشتی.
25«ای پدرِ عادل، دنیا تو را نمیشناسد، امّا من تو را میشناسم، و اینها دانستهاند که تو مرا فرستادهای.
26من نام تو را به آنها شناساندم و خواهم شناساند، تا محبتی که تو به من داشتهای، در آنها نیز باشد و من نیز در آنها باشم.»
18:1 عیسی پس از ادای این سخنان، با شاگردانش به آن سوی درۀ قِدرون رفت. در آنجا باغی بود، و عیسی و شاگردانش به آن درآمدند.
2امّا یهودا، تسلیمکنندۀ او، از آن محل آگاه بود، زیرا عیسی و شاگردانش بارها در آنجا گرد آمده بودند.
3پس یهودا گروهی از سربازان و نیز مأمورانِ سران کاهنان و فَریسیان را برگرفته، به آنجا آمد. ایشان با چراغ و مشعل و سلاح به آنجا رسیدند.
4عیسی، با آنکه میدانست چه بر وی خواهد گذشت، پیش رفت و به ایشان گفت: «که را میجویید؟»
5پاسخ دادند: «عیسای ناصری را.» گفت: «من هستم.» یهودا، تسلیمکنندۀ او نیز با آنها ایستاده بود.
6چون عیسی گفت، «من هستم،» آنان پس رفته بر زمین افتادند.
7پس دیگر بار از ایشان پرسید: «که را میجویید؟» گفتند: «عیسای ناصری را.»
8پاسخ داد: «به شما گفتم که خودم هستم. پس اگر مرا میخواهید، بگذارید اینها بروند.»
9این را گفت تا آنچه پیشتر گفته بود به حقیقت پیوندد که: «هیچیک از آنان را که به من بخشیدی، از دست ندادم.»
10آنگاه شَمعون پطرس شمشیری را که داشت، برکشید و ضربتی بر خادمِ کاهن اعظم زد و گوش راستش را برید. نام آن خادم مالخوس بود.
11عیسی به پطرس گفت: «شمشیر خویش در نیام کن! آیا نباید جامی را که پدر به من داده است، بنوشم؟»
12آنگاه سربازان، همراه با فرماندۀ خویش و مأموران یهودی عیسی را گرفتار کردند. آنها دستهای او را بستند
13و نخست نزد حَنّا بردند. او پدرزن قیافا، کاهن اعظمِ آن زمان بود.
14قیافا همان بود که به یهودیان توصیه کرد بهتر است یک تن در راه قوم بمیرد.
15شَمعون پطرس و شاگردی دیگر نیز از پی عیسی روانه شدند. آن شاگرد از آشنایان کاهن اعظم بود. پس با عیسی به حیاط خانۀ کاهن اعظم درآمد.
16امّا پطرس پشت در ایستاد. پس آن شاگرد دیگر که از آشنایان کاهن اعظم بود، بیرون رفت و با زنی که دربان بود، گفتگو کرد و پطرس را به داخل برد.
17آنگاه آن خادمۀ دربان از پطرس پرسید: «آیا تو نیز از شاگردان آن مرد نیستی؟» پطرس پاسخ داد: «نیستم.»
18هوا سرد بود. خادمان و مأموران آتشی با زغال افروخته و بر گِرد آن ایستاده بودند و خود را گرم میکردند. پطرس نیز با آنان ایستاده بود و خود را گرم میکرد.
19پس کاهن اعظم از عیسی دربارۀ شاگردان و تعالیمش پرسید.
20او پاسخ داد: «من به جهان آشکارا سخن گفتهام و همواره در کنیسه و در معبد که محل گرد آمدن همۀ یهودیان است، تعلیم دادهام و چیزی در نهان نگفتهام.
21چرا از من میپرسی؟ از آنان بپرس که سخنان مرا شنیدهاند! آنان نیک میدانند به ایشان چه گفتهام.»
22چون این را گفت، یکی از نگهبانان که آنجا ایستاده بود، بر گونهاش سیلی زد و گفت: «اینگونه به کاهن اعظم پاسخ میدهی؟»
23عیسی جواب داد: «اگر خطا گفتم، بر خطایم شهادت ده؛ امّا اگر راست گفتم، چرا مرا میزنی؟»
24آنگاه حَنّا او را دستبسته نزد قیافا، کاهن اعظم، فرستاد.
25در همان حال که شَمعون پطرس ایستاده بود و خود را گرم میکرد، برخی از او پرسیدند: «آیا تو نیز یکی از شاگردان او نیستی؟» او انکار کرد و گفت: «نه! نیستم.»
26یکی از خادمان کاهن اعظم که از خویشان آن کس بود که پطرس گوشش را بریده بود، گفت: «آیا من خودْ تو را با او در آن باغ ندیدم؟»
27پطرس باز انکار کرد. همان دم خروسی بانگ برآورد.
28عیسی را از نزد قیافا به کاخ فرماندار بردند. سحرگاه بود. آنان خود وارد کاخ نشدند تا نجس نشوند و بتوانند پِسَخ را بخورند.
29پس پیلاتُس نزد ایشان بیرون آمد و پرسید: «این مرد را به چه جرمی متهم میکنید؟»
30جواب داده، گفتند: «اگر مجرم نبود، به تو تسلیمش نمیکردیم.»
31پیلاتُس به ایشان گفت: «شما خود او را ببرید و بنا بر شریعت خویش محاکمه کنید.» یهودیان گفتند: «ما اجازۀ اعدام کسی را نداریم.»
32بدینسان گفتۀ عیسی در مورد چگونگی مرگی که در انتظارش بود، به حقیقت میپیوست.
33پس پیلاتُس به کاخ بازگشت و عیسی را فرا~خوانده، به او گفت: «آیا تو پادشاه یهودی؟»
34عیسی پاسخ داد: «آیا این را تو خودْ میگویی، یا دیگران دربارۀ من به تو گفتهاند؟»
35پیلاتُس پاسخ داد: «مگر من یهودیام؟ قوم خودت و سران کاهنان، تو را به من تسلیم کردهاند؛ چه کردهای؟»
36عیسی پاسخ داد: «پادشاهی من از این جهان نیست. اگر پادشاهی من از این جهان بود، خادمانم میجنگیدند تا به دست یهودیان گرفتار نیایم. امّا پادشاهی من از این جهان نیست.»
37پیلاتُس از او پرسید: «پس تو پادشاهی؟» عیسی پاسخ داد: «تو خود میگویی که من پادشاهم. من از این رو زاده شدم و از این رو به جهان آمدم تا بر حقیقت شهادت دهم. پس هر کس که به حقیقت تعلّق دارد، به ندای من گوش فرا~میدهد.»
38پیلاتُس پرسید: «حقیقت چیست؟» چون این را گفت، باز نزد یهودیان بیرون رفت و به آنها گفت: «من هیچ سببی برای محکوم کردن او نیافتم.
39امّا شما را رسمی هست که در عید پِسَخ یک زندانی را برایتان آزاد کنم؛ آیا میخواهید پادشاه یهود را آزاد کنم؟»
40آنها در پاسخ فریاد سر دادند: «او را نه، بلکه باراباس را آزاد کن!» امّا باراباس راهزن بود.