برنامه مطالعه روزانه
۳۰ آگوست
دوم پادشاهان باب ۴
4:1 روزی زن یکی از گروه انبیا التماسکنان به اِلیشَع گفت: «خدمتگزار تو، شوهرم، درگذشته است. همانگونه که میدانی، او ترس خداوند را بر دل داشت. اما اکنون طلبکار وی میآید تا دو پسر مرا به بردگی ببرد.»
2اِلیشَع پاسخ داد: «برای تو چه کنم؟ بگو در خانه چه داری؟» زن گفت: «کنیزت را در خانه چیزی جز ظرفی روغن نیست.»
3اِلیشَع گفت: «به اطراف خانه برو و از تمامی همسایگان ظروف خالی بستان، و بسیار هم بستان!
4آنگاه به خانۀ خویش برو و در را پشت سر خود و پسرانت ببند و همۀ آن ظرفها را از روغن پر کن، و هر ظرفی را که پر شد، کناری بگذار.»
5پس آن زن از نزد او رفت و در را پشت سر خود و پسرانش بست. آنان ظرفها را نزد او میآوردند و او همه را پر میکرد.
6چون همۀ ظرفها پر شد، به پسرش گفت: «ظرفی دیگر نزدم بیاور.» اما او پاسخ داد: «دیگر ظرفی باقی نیست.» آنگاه روغن بازایستاد.
7پس آن زن نزد مرد خدا رفت و ماجرا را به او بازگفت. اِلیشَع گفت: «برو، روغن را بفروش و بدهی خود را بپرداز و تو و پسرانت میتوانید با آنچه باقی میماند، گذران زندگی کنید.»
8روزی اِلیشَع به شونَم رفت. در آنجا زنی سرشناس به اصرار او را به طعام فرا~خواند. از آن پس هرگاه اِلیشَع از آنجا میگذشت، برای صرف طعام در آن خانه توقف میکرد.
9آن زن به شوهرش گفت: «اینک مطمئنم که این مرد که اغلب از اینجا میگذرد، مرد مقدس خداست.
10پس برایش بر بام خانه اتاقی کوچک بسازیم و در آن برای وی بستر و میز و صندلی و چراغی بگذاریم تا هرگاه نزد ما میآید، در آنجا منزل کند.»
11یک روز که اِلیشَع از راه رسید، به اتاق خود بر بام خانه رفت و دراز کشید.
12و به خادم خود جِیحَزی گفت: «این زن شونَمی را بخوان.» پس وی را فرا~خواند و آن زن در برابر او ایستاد.
13اِلیشَع به خادم گفت: «به او بگو: ”زحمت بسیار برای ما کشیدهای. حال، چه میتوانیم برایت بکنیم؟ میخواهی سفارشت را به پادشاه یا سردار لشکر بکنیم؟“» زن پاسخ داد: «خیر، من در میان کسان خویش منزل دارم.»
14اِلیشَع پرسید: «پس برای این زن چه باید کرد؟» جِیحَزی گفت: «این زن پسری ندارد و شوهرش سالخورده است.»
15اِلیشَع گفت: «او را بخوان.» پس زن را فرا~خواند و او در آستانۀ در ایستاد.
16اِلیشَع گفت: «سال آینده همین هنگام پسری در آغوش خواهی داشت.» اما زن اعتراضکرده، گفت: «خیر، سرورم، ای مرد خدا؛ به کنیزت دروغ مگو!»
17اما آن زن آبستن شد و همانگونه که اِلیشَع به او گفته بود، سال بعد حوالی همان ایام پسری بزاد.
18و چون پسرک بزرگ شد، روزی نزد پدر خود به میان دروگران رفت.
19ناگاه به پدرش گفت: «آه سَرَم! آه سَرَم!» پدر به خادم خود فرمان داد: «او را نزد مادرش ببر.»
20پس خادم او را برگرفت و نزد مادرش برد. پسر تا نیمروز بر دامان مادر نشست، و سپس مرد.
21آن زن بالا رفت و او را بر بستر مردِ خدا خوابانده، در را بر او بست و بیرون رفت.
22سپس شوهرش را فرا~خواند و گفت: «تمنا میکنم هماکنون یکی از خادمانت را با الاغی برایم بفرستی تا بیدرنگ نزد مرد خدا بروم و بازگردم.»
23مرد پرسید: «از چه رو میخواهی امروز نزد او بروی؟ امروز که اوّل ماه یا روز شَبّات نیست.» زن گفت: «خیر است.»
24باری، زن الاغ را زین کرد و به خادمش گفت: «تو از پیش بران و تا چیزی نگفتهام به خاطر من سرعتت را کم نکن.»
25پس روانه شد و به کوه کَرمِل نزد مرد خدا رسید. چون مرد خدا زن را دید که از دور میآید، به خادم خود جِیحَزی گفت: «بنگر! این همان زن شونَمی است!
26بشتاب و به پیشبازش برو و از او بپرس: ”آیا خیر است؟ شوهر و پسرت سلامتند؟“» زن گفت: «خیر است.»
27اما چون نزد مرد خدا به کوه برآمد، روی بر زمین نهاده، پاهای او را محکم گرفت. جِیحَزی پیش آمد تا او را کنار بزند، ولی مرد خدا گفت: «آسودهاش بگذار، زیرا که سخت ماتمزده است. اما خداوند این امر را از من پنهان داشته و در این باره به من چیزی نگفته است.»
28زن گفت: «ای سرورم، آیا من از تو پسر خواستم؟ آیا نگفتم: ”مرا فریب مده؟“»
29اِلیشَع به جِیحَزی گفت: «ردایت را محکم بر کمر ببند و عصای مرا به دست گیر و برو. در راه از حالِ کسی مپرس، و اگر کسی جویای حالت شد، جوابش مده. و عصای مرا بر صورت پسرک بگذار.»
30اما مادر طفل گفت: «به حیات خداوند و به حیات خودت سوگند که تو را ترک نکنم.» پس اِلیشَع برخاست و از پی زن به راه افتاد.
31جِیحَزی جلوتر از آنان رفت و عصا را بر صورت پسر نهاد، ولی هیچ صدا یا پاسخی برنخاست. پس به استقبال اِلیشَع رفت و خبر داد که: «پسرک بیدار نشد.»
32چون اِلیشَع به خانه درآمد، پسرک را دید که مرده بر بستر او خوابیده است.
33پس داخل شد، در را بر هر دو بست، و نزد خداوند دعا نمود.
34سپس بر بستر روی پسر دراز کشید و دهان خود را بر دهان او، چشم خود را بر چشم او، و دستش را بر دست او نهاد، و همچنانکه بر او دراز کشیده بود، بدن پسرک گرم شد.
35سپس برخاست و چندین بار از یک سوی اتاق به سوی دیگر قدم زد، و بار دیگر بر بالین پسرک رفته، بر او دراز کشید. پسر هفت بار عطسه کرد و چشمانش را گشود.
36آنگاه اِلیشَع، جِیحَزی را فرا~خواند و گفت: «زن شونَمی را بخوان.» پس او را خواند. چون زن آمد، اِلیشَع گفت: «پسرت را برگیر.»
37زن به اتاق درآمد و بر پاهای اِلیشَع افتاده، روی بر خاک نهاد. آنگاه پسرش را برگرفت و بیرون رفت.
38اِلیشَع به جِلجال بازگشت و در آن سرزمین، قحطی حکمفرما بود. هنگامیکه گروه انبیا در حضور او نشسته بودند، به خادم خود گفت: «دیگ بزرگ را بر آتش بگذار و برای این انبیا آشی مهیا کن.»
39پس یکی از ایشان به صحرا رفت تا سبزی بچیند، و درختی خودرو مانند درخت مو یافت و میوۀ آن را چیده، دامن ردای خود را از آن پر کرد. سپس آمده، آنها را خُرد کرد و در دیگِ آش ریخت، و کسی نمیدانست آن میوهها چیست.
40آش را کشیدند و به محض چشیدن، فریاد برآوردند که: «ای مرد خدا، مرگ در دیگ است!» و نتوانستند بخورند.
41اِلیشَع گفت: «آرد بیاورید.» پس آرد را در دیگ ریخت و گفت: «اینک برای مردم بریز تا بخورند.» و دیگر چیز زیانآوری در دیگ نبود.
42روزی مردی از بَعَلشَلیشَه آمده، بیست قرص نان جو از نوبر محصول خود، با خوشههای گندمِ تازه در خورجینش برای مرد خدا آورد. اِلیشَع گفت: «اینها را به مردم بده تا بخورند.»
43خادمش پرسید: «چگونه میتوانم اینها را جلوی یکصد مرد بگذارم؟» ولی اِلیشَع پاسخ داد: «به مردم بده تا بخورند، زیرا خداوند چنین میگوید: ”خواهند خورد و زیاد نیز خواهد آمد.“»
44پس پیش ایشان گذاشت و خوردند، و طبق کلام خداوند، پارهای نیز زیاد آمد.
ارمیا باب ۵۲
52:1 صِدِقیا بیست و یک ساله بود که پادشاه شد، و یازده سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش حَموطَل بود، دختر اِرمیا، از مردان لِبنَه.
2صِدِقیا بر وفق تمامی آنچه یِهویاقیم کرده بود، آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد.
3زیرا خشم خداوند بر اورشلیم و یهودا به حدی رسید که آنها را از حضور خویش به دور افکند. و اما صِدِقیا بر پادشاه بابِل شورید.
4پس نبوکدنصر پادشاه بابِل در نهمین سالِ سلطنت صِدِقیا، در روز دهم از ماه دهم، با تمامی لشکر خویش بر اورشلیم برآمد و در برابر آن اردو زده، سنگری دور تا دورش بنا کرد.
5شهر تا یازدهمین سال سلطنت صِدِقیای پادشاه همچنان در محاصره بود.
6و اما در روز نهم از ماه چهارم، قحطی در شهر چنان سخت شد که مردم دیگر چیزی برای خوردن نداشتند.
7پس در حالی که شهر در محاصرۀ بابِلیان بود، به شهر رخنه شد، و همۀ مردان جنگی شبانه از راه دروازهای که در میان دو حصار شهر، نزدیک باغستان شاه بود، گریختند و از شهر خارج شده، به سوی عَرَبَه رفتند.
8اما سپاه کَلدانیان پادشاه را تعقیب کردند و در دشتهای اَریحا به صِدِقیا رسیدند، و در حالی که همۀ لشکریانش از نزد او پراکنده شده بودند،
9پادشاه را گرفتار کرده، به رِبلَه در سرزمین حَمات نزد پادشاه بابِل آوردند، و او بر محکومیت وی حکم بداد.
10آنگاه پادشاه بابِل پسران صِدِقیا را در برابر دیدگان او سلاخی کرد و همۀ صاحبمنصبان یهودا را نیز در رِبلَه از دم تیغ گذرانید.
11او چشمان صِدِقیا را از حدقه بیرون آورد، و او را به زنجیرها بسته، به بابِل برد و تا روز مرگش در زندان نگاه داشت.
12و اما در روز دهمِ ماه پنجم از نوزدهمین سالِ سلطنت نبوکدنصر پادشاه، شاه بابِل، نبوزَرَدان فرماندۀ گارد سلطنتی، که به خدمت پادشاه بابِل میایستاد، به اورشلیم درآمد.
13او خانۀ خداوند، خانۀ پادشاه، و همۀ خانههای اورشلیم را به آتش کشید، و هر خانۀ بزرگ را سوزانید.
14همۀ لشکر کَلدانیان نیز که همراه فرماندۀ گارد سلطنتی بودند، دیوارهای دورِ اورشلیم را بهتمامی ویران کردند.
15آنگاه نبوزَرَدان فرماندۀ گارد سلطنتی، برخی از فقیرترینِ قوم را با بقیۀ مردمی که در شهر باقی مانده بودند به اسیری برد، همراه با کسانی که به پادشاه بابِل پیوسته بودند، و بقیۀ صنعتگران.
16اما نبوزَرَدان فرماندۀ گارد سلطنتی، برخی از فقیرترینِ مردم را باقی گذاشت تا در تاکستانها و مزارع کار کنند.
17بابِلیان ستونهای برنجین و پایهها و دریاچۀ برنجین را که در خانۀ خداوند بود خُرد کردند، و تمامی برنجِ آنها را به بابِل بردند.
18نیز لگنها و خاکاندازها و گُلگیرها و کاسهها و ظروف و تمامی اسباب برنجین را که بدانها خدمت میکردند، با خود بردند.
19همچنین، رئیس گارد سلطنتی پیالههای کوچک و آتشدانها و کاسهها و لگنها و چراغدانها و ظروف و کاسههایی را که برای هدیۀ ریختنی به کار میرفت، یعنی هر چه را از طلا یا نقره بود، با خود برد.
20برنجِ دو ستون و یک دریاچه و دوازده گاوِ برنجینِ زیرِ دریاچه و پایهها، که سلیمان پادشاه آنها را برای خانۀ خداوند ساخته بود، بیاندازه بود.
21در خصوص ستونها، بلندی هر یک هجده ذِراع، پیرامون آن دوازده ذِراع، و ضخامتش چهار انگشت بود. ستونها میانتهی بود.
22بر هر ستون، سرستونی برنجین به بلندی پنج ذِراع قرار داشت که دور تا دورْ به شبکه و انارهایی برنجین مزین بود. ستون دوّم نیز با انارهایش، به همین شکل بود.
23دور تا دورِ آن نود و شش انار بود، و شمار تمامی انارهایی که بر شبکۀ دور تا دور قرار داشت، یکصد بود.
24رئیس گارد سلطنتی، سِرایا کاهن اعظم و صَفَنیا کاهن دوّم و سه دربانِ آستانه را گرفتار کرد.
25او همچنین از شهر، سرداری را که بر مردان جنگی گماشته شده بود و هفت تن از مشاوران پادشاه را که در شهر بودند و کاتبِ سردار لشکر را که مردم ولایت را بسیج میکرد، و شصت تن از اهالی ولایت را که در میان شهر یافت شدند، گرفتار کرد.
26نبوزَرَدان رئیس گارد سلطنتی، ایشان را گرفته، به رِبلَه نزد پادشاه بابِل برد.
27پادشاه بابِل نیز آنان را در رِبلَه واقع در سرزمین حَمات، زد و کشت. بدین ترتیب، مردمان یهودا از سرزمین خود به تبعید رفتند.
28شمار آنان که به دست نبوکدنصر به اسیری رفتند از این قرار است: در سال هفتم، سه هزار و بیست و سه تن از یهودا؛
29در سال هجدهمِ نبوکدنصر، او هشتصد و سی و دو تن را از اورشلیم به اسیری برد؛
30و در سال بیست و سوّمِ نبوکدنصر، نبوزَرَدان رئیس گارد سلطنتی هفتصد و چهل و پنج تن از مردم یهودا را به اسیری برد. بدین ترتیب شمار تمامی آنان، چهار هزار و ششصد بود.
31در بیست و پنجمین روزِ ماه دوازدهم از سی و هفتمین سالِ تبعیدِ یِهویاکین پادشاه یهودا، اِویلمردوک پادشاه بابِل در نخستین سال سلطنت خود، یِهویاکین پادشاه یهودا را سربلند ساخت و او را از زندان بیرون آورد،
32و با وی به نرمی سخن گفت و بدو جایگاهی رفیعتر از دیگر پادشاهانی بخشید که با وی در بابِل بودند.
33پس یِهویاکین جامۀ زندان از تن به در آورد، و در همۀ روزهای عمرش، همواره بر سفرۀ پادشاه غذا میخورد،
34و پادشاه بابِل در تمامی ایام زندگی یِهویاکین، تا روز وفات او، مقرری روزانه برای مایحتاجش به وی میپرداخت.
اول قرنتیان باب ۱۲ , ۱۳
12:1 و امّا در خصوص تجلیات روح، ای برادران، نمیخواهم غافل باشید.
2میدانید که وقتی بتپرست بودید، به هر نحوی اغوا شده، به سوی بتهای گنگ کشیده میشدید.
3پس به شما میگویم که هر که به واسطۀ روحِ خدا سخن گوید، عیسی را لعن نمیکند، و هیچکس جز به واسطۀ روحالقدس نمیتواند بگوید «عیسی خداوند است.»
4باری، عطایا گوناگونند، امّا روحْ همان است؛
5خدمتها گوناگونند، امّا خداوند همان است؛
6عملها گوناگونند، امّا همان خداست که همه را در همه به عمل میآورد.
7ظهور روح، به هر کس برای منفعتِ همگان داده میشود.
8به یکی به وسیلۀ روح، کلام حکمت داده میشود، به دیگری به واسطۀ همان روح، کلام معرفت،
9و به شخصی دیگر به وسیلۀ همان روح، ایمان و به دیگری باز توسط همان روح، عطایای شفا دادن.
10به شخصی دیگر قدرت انجام معجزات داده میشود، به دیگری نبوّت، و به دیگری تشخیص ارواح. و باز به شخصی دیگر سخن گفتن به انواع زبانهای غیر بخشیده میشود و به دیگری ترجمۀ زبانهای غیر.
11امّا همۀ اینها را همان یک روح به عمل میآورد و آنها را به ارادۀ خود تقسیم کرده، به هر کس میبخشد.
12زیرا بدن هرچند یکی است، از اعضای بسیار تشکیل شده؛ و همۀ اعضای بدن، اگرچه بسیارند، امّا یک بدن را تشکیل میدهند. در مورد مسیح نیز چنین است.
13زیرا همۀ ما، چه یهود و چه یونانی، چه غلام و چه آزاد، در یک روح تعمید یافتیم تا یک بدن را تشکیل دهیم؛ و همۀ ما از یک روح نوشانیده شدیم.
14زیرا بدن نه از یک عضو، بلکه از اعضای بسیار تشکیل شده است.
15اگر پا گوید، «چون دست نیستم، به بدن تعلق ندارم،» این سبب نمیشود که عضوی از بدن نباشد.
16و اگر گوش گوید، «چون چشم نیستم، به بدن تعلق ندارم،» این سبب نمیشود که عضوی از بدن نباشد.
17اگر تمام بدن چشم بود، شنیدن چگونه میسّر میشد؟ و اگر تمام بدن گوش بود، بوییدن چگونه امکان داشت؟
18امّا حقیقت این است که خدا اعضا را آنگونه که خود میخواست، یک به یک در بدن قرار داد.
19اگر همه یک عضو بودند، بدن کجا وجود میداشت؟
20امّا اعضا بسیارند، در حالی که بدن یکی است.
21چشم نمیتواند به دست بگوید، «نیازی به تو ندارم!» و سر نیز نمیتواند به پاها گوید، «نیازمند شما نیستم!»
22برعکس، آن اعضای بدن که ضعیفتر مینمایند، بسیار ضروریترند.
23و آن اعضای بدن را که پستتر میانگاریم، با حرمت خاص میپوشانیم، و با اعضایی که زیبا نیستند با احترام خاص رفتار میکنیم؛
24حال آنکه اعضای زیبای ما به