برنامه مطالعه روزانه
۱۳ جولای
اول سموییل باب ۲۶ , ۲۷
26:1 و اما اهالی زیف نزد شائول به جِبعَه رفته، گفتند: «داوود خویشتن را در تپۀ حَخیلَه که روبهروی یِشیمون است، پنهان کرده است.»
2پس شائول برخاسته، با سه هزار تن از مردان برگزیدۀ اسرائیل عازم بیابان زیف شد تا داوود را در بیابان زیف جستجو کند.
3او بر سر راه بر تپۀ حَخیلَه که روبهروی یِشیمون است، اردو زد، اما داوود در بیابان ماند. و چون داوود دید که شائول به تعقیب او به بیابان آمده،
4جاسوسان فرستاده، دریافت که شائول بهواقع آمده است.
5پس برخاسته، به محلی که شائول در آن اردو زده بود رفت و دید شائول و فرماندۀ لشکرش اَبنیر پسر نیر کجا خوابیدهاند. شائول درون سنگر خوابیده بود و لشکریانش در اطراف او اردو زده بودند.
6داوود به اَخیمِلِکِ حیتّی و به اَبیشای پسر صِرویَه برادر یوآب گفت: «چه کسی با من نزد شائول به اردو فرود میآید؟» اَبیشای گفت: «من با تو میآیم.»
7پس داوود و اَبیشای شبانه نزد لشکریان شائول رفتند. اینک شائول درون سنگر دراز کشیده و خوابیده بود، و نیزهاش را کنار سرش در زمین فرو~کرده بود. اَبنیر و لشکریان نیز گرداگرد او خوابیده بودند.
8آنگاه اَبیشای به داوود گفت: «امروز خدا دشمنت را به دست تو تسلیم کرده است. حال رخصت ده او را با نیزه به ضربتی به زمین بدوزم، چنانکه نیازی به ضربت دوّم نباشد.»
9اما داوود به اَبیشای گفت: «او را هلاک مکن! زیرا کیست که دست خویش بر مسیح خداوند دراز کند و بیگناه مانَد؟
10به حیات خداوند سوگند که خودِ خداوند او را خواهد زد، یا اَجَلش فرا~رسیده خواهد مرد، و یا به جنگ رفته، هلاک خواهد شد.
11خداوند از من به دور دارد که دست خویش بر مسیح او دراز کنم. اما اکنون نیزۀ کنار سرش و کوزۀ آب را برگیر تا برویم.»
12پس داوود نیزه و کوزۀ آب را از کنار سر شائول برگرفت، و روانه شدند. هیچکس این را ندید و درنیافت، و کسی نیز بیدار نشد، زیرا همگی در خواب بودند، از آن رو که خوابی سنگین از جانب خداوند بر آنان مستولی شده بود.
13آنگاه داوود به جانب دیگر رفت و از دور بر سر تپه ایستاد، و فاصلهای زیاد میان ایشان بود.
14سپس بر لشکریان شائول و بر اَبنیر پسرِ نیر بانگ زده، گفت: «ای اَبنیر، آیا مرا پاسخ نمیدهی؟» اَبنیر گفت: «تو کیستی که پادشاه را میخوانی؟»
15داوود به اَبنیر گفت: «آیا تو مرد نیستی؟ کیست مانند تو در اسرائیل؟ پس چرا از سَروَرَت پادشاه محافظت نکردی؟ زیرا یکی از میان قوم آمده بود تا سرورت پادشاه را هلاک کند.
16کاری که تو کردی نیکو نیست. به حیات خداوند قسم که شما سزاوار مرگید، زیرا از سرورتان که مسیح خداوند است، محافظت نکردید. ببین نیزۀ پادشاه و کوزۀ آبی که کنار سر او بود، کجاست؟»
17شائول صدای داوود را شناخت و گفت: «پسرم، داوود، آیا این صدای توست؟» داوود پاسخ داد: «آری، سرورم، پادشاه؛ صدای من است.»
18و افزود: «سرورم چرا در تعقیب خدمتگزار خویش است؟ مگر من چه کردهام، و چه گناهی از من سر زده است؟
19اکنون تمنا اینکه سرورم پادشاه به سخنان خدمتگزار خویش گوش فرا~دهد. اگر خداوند است که تو را بر ضد من برانگیخته، باشد که هدیهای قبول فرماید، ولی اگر انسانها چنین کردهاند، در حضور خداوند ملعون باشند! زیرا امروز مرا طرد کردهاند تا سهمی در میراث خداوند نداشته باشم، و میگویند: ”برو خدایانِ غیر را عبادت نما!“
20پس حال مگذار خون من دور از حضور خداوند بر زمین ریخته شود. زیرا پادشاه اسرائیل همچون کسی که به شکار کبک در کوهستان برود، از پی پشهای بیرون آمده است.»
21آنگاه شائول گفت: «گناه ورزیدهام. ای پسرم داوود، بازگرد. دیگر در پی آزار تو نخواهم بود، زیرا که امروز جان مرا عزیز داشتی. براستی که ابلهانه رفتار کرده و خطایی عظیم مرتکب شدهام.»
22داوود پاسخ داد: «اینک نیزۀ پادشاه! یکی از خادمانت بدینجا آمده، آن را بگیرد.
23براستی که خداوند به هر کس به جهت پارسایی و وفاداریاش پاداش میدهد. زیرا او امروز تو را به دست من تسلیم کرد، اما من نخواستم دست خود را بر مسیح خداوند دراز کنم.
24اینک همانگونه که من امروز جان تو را عزیز داشتم، باشد که جان من نیز در نظر خداوند عزیز باشد و او مرا از هر تنگی برهاند.»
25آنگاه شائول به داوود گفت: «مبارک باشی، ای پسرم، داوود. تو کارهای بسیار خواهی کرد و بهیقین در آنها کامروا خواهی شد.» پس داوود به راه خود رفت و شائول نیز به مکان خود بازگشت.
27:1 و اما داوود با خود اندیشید: «عاقبت روزی به دست شائول هلاک خواهم شد. پس برایم چیزی بهتر از این نیست که به سرزمین فلسطینیان بگریزم. زیرا در آن صورت شائول از جستجوی من در سرحدات اسرائیل قطع امید خواهد کرد و از دستش جان به در خواهم برد.»
2پس برخاسته، با ششصد مرد که همراهش بودند، آنجا را ترک گفت و نزد اَخیش پسر مَعوک، پادشاه جَت رفت.
3داوود و همۀ مردانش نزد اَخیش در جَت ساکن شدند. هر یک از مردان داوود خانوادهاش را نیز همراه خود آورده بود، و داوود نیز هر دو زنش، یعنی اَخینوعَمِ یِزرِعیلی و اَبیجایِلِ کَرمِلی، بیوۀ نابال را با خود داشت.
4چون به شائول خبر رسید که داوود به جَت گریخته است، دست از تعقیب او برداشت.
5آنگاه داوود به اَخیش گفت: «اگر در نظرت التفات یافتهام، بگذار مکانی در یکی از نواحی روستایی به من داده شود تا در آنجا ساکن شوم. زیرا چرا باید خدمتگزارت نزد تو در شهرِ پادشاه زندگی کند؟»
6پس اَخیش همان روز صِقلَغ را به داوود داد، و بدینسان صِقلَغ تا به امروز از آنِ پادشاهان یهودا است.
7شمار روزهایی که داوود در سرزمین فلسطینیان سکونت داشت، یک سال و چهار ماه بود.
8باری، داوود و مردانش برآمده، بر جِشوریان، جِرزیان و عَمالیقیان یورش میبردند. زیرا این اقوام از زمانهای قدیم در منطقهای میزیستند که تا شور و سرزمین مصر امتداد داشت.
9داوود هرگاه به سرزمینی یورش میبرد، کسی را از مرد و زن زنده نمیگذاشت، و گوسفندان و گاوان، الاغان و شتران، و جامهها میگرفت و نزد اَخیش بازمیگشت.
10هرگاه اَخیش میپرسید: «امروز به کجا یورش بردی؟» داوود میگفت: «به نِگِبِ یهودا»، یا «به نِگِبِ یِرَحمِئیل» و یا «به نِگِبِ قینیان».
11او نمیگذاشت مرد یا زنی زنده بماند تا به جَت برده شود، زیرا با خود میاندیشید: «مبادا دربارۀ ما خبر آورده، بگویند: ”داوود چنین و چنان کرده است.“» و داوود در تمامی مدتی که در سرزمین فلسطینیان میزیست، عادتش چنین بود.
12اَخیش به داوود اعتماد داشت و با خود میاندیشید: «او چنان خود را نزد قوم خویش اسرائیل منفور ساخته که تا ابد خدمتگزار من خواهد بود.»
ارمیا باب ۳
3:1 «اگر مردی زن خویش را طلاق دهد و آن زن از وی جدا شده، زن مردی دیگر شود، آیا دیگر بار نزد آن زن بازمیگردد؟ آیا آن سرزمین بهغایت مُلَوَّث نخواهد شد؟ خداوند میفرماید: تو با معشوقانِ بسیار زنا کردهای، آیا میتوانی نزد من بازگردی؟
2چشمان خود را به بلندیها برافراز و ببین! آیا جایی هست که در آن با تو همبستر نشده باشند؟ تو همچون راهزن در بیابان، کنار راهها به انتظار معشوقانت نشستی، و این سرزمین را با زنای شرارتآمیز خود مُلَوَّث ساختی.
3از همین روست که بارشها بازداشته شده، و بارانِ بهاری نباریده است؛ اما تو را جبینِ زن فاحشه است، و از شرم و حیا اِبا داری.
4تو هماکنون مرا خوانده، گفتی: ”ای پدرم، تو دوست روزگار جوانیام بودهای،
5آیا تا ابد خشمگین خواهی بود؟ آیا غضبت را تا به آخر نگاه خواهی داشت؟“ براستی که تو چنین سخن میگویی، اما هر شرارتی را که از دستت برآید، به عمل میآوری.»
6خداوند در ایام یوشیای پادشاه، به من گفت: «آیا دیدی اسرائیلِ بیوفا چه کرده است؟ دیدی چگونه بر فراز هر تَلّ بلند و زیر هر درختِ سبز رفته و در آنجا زنا کرده است؟
7من گفتم، ”پس از انجام همۀ این کارها نزد من باز خواهد گشت،“ اما بازنگشت، و خواهر خیانتکارش یهودا این را دید.
8آری، او دید که من اسرائیلِ بیوفا را به سبب همۀ زناکاریهایش بیرون کردم و طلاقنامهای به او دادم. و با این حال، خواهر خیانتکار او یهودا نترسید، بلکه او نیز رفته، زناکاری پیشه کرد.
9اسرائیل به سبب آسانگیری در زناکاریِ خود، این سرزمین را مُلَوَّث ساخت و با سنگ و چوب زنا کرد.
10و خداوند میگوید: با وجود این همه، خواهرِ خیانتکارِ او یهودا با تمامی دل خویش نزد من بازنگشت، بلکه تنها به ریا!»
11خداوند مرا گفت: «اسرائیلِ بیوفا خود را از یهودای خیانتکار پارساتر نموده است.
12پس برو و این سخنان را به جانب شمال ندا کرده، بگو: خداوند میفرماید، «”ای اسرائیلِ بیوفا، بازگرد! من بر تو با ناخشنودی نخواهم نگریست، زیرا که من وفادار هستم، و خشم خویش را تا به ابد نگاه نخواهم داشت؛ این است فرمودۀ خداوند.
13فقط به تقصیر خویش اِذعان کن، به اینکه بر یهوه خدایت عِصیان ورزیدی، و راههای خود را زیر هر درخت سبز برای بیگانگان منشعب ساختی، و آواز مرا نشنیدی؛ این است فرمودۀ خداوند.
14«”پس خداوند میفرماید: ای فرزندان بیوفا بازگشت کنید، زیرا من شوهر شما هستم؛ و از شما یک تن از شهری و دو تن از طایفهای گرفته، به صَهیون خواهم آورد.
15و به شما شبانانی موافق دل خود خواهم داد که شما را به معرفت و بصیرت خواهند چرانید.
16و خداوند میگوید: در آن روزها، آنگاه که در این سرزمین بارور و کثیر شدید، دیگر نخواهید گفت: ’صندوق عهد خداوند‘. آن صندوق دیگر به ذهن کسی نخواهد آمد و به یاد آورده نخواهد شد. برای آن دلتنگ نخواهند شد و دوباره آن را نخواهند ساخت.
17زیرا در آن ایام اورشلیم ’تخت پادشاهی یهوه‘ خوانده خواهد شد، و تمامی قومها به جهت بزرگداشت نام یهوه در اورشلیم گرد خواهند آمد و دیگر سرسختانه از دلِ شریرِ خود پیروی نخواهند کرد.
18در آن روزها، خاندان یهودا به خاندان اسرائیل خواهد پیوست، و با هم از سرزمین شمال به سرزمینی در خواهند آمد که به پدرانتان به میراث بخشیدم.
19«”گفتم چه شادمانه تو را در میان پسرانم جای خواهم داد، و سرزمینی مرغوب به تو خواهم بخشید، که زیباترین میراث همۀ قومهاست. نیز گفتم که مرا پدر خواهی خواند، و دیگر از پیروی من روی بر نخواهی تافت.
20اما همچون زنی که به شوهر خود خیانت ورزد، تو ای خاندان اسرائیل به من خیانت ورزیدی؛ این است فرمودۀ خداوند.“»
21صدایی از بلندیها شنیده میشود، صدای گریه و التماس بنیاسرائیل، زیرا که راههای خویش را منحرف ساخته، و یهوه خدای خود را فراموش کردهاند.
22«ای فرزندان بیوفا بازگشت کنید، و من بیوفایی شما را شفا خواهم داد.» «اینک نزدت میآییم زیرا تویی یهوه، خدای ما.
23براستی که تپهها فریبی بیش نیستند، غوغای فراز کوهها؛ براستی که نجات اسرائیل در یهوه خدای ماست.
24«اما بتپرستیِ شرمآورْ دسترنج پدران ما را، از گله و رَمِه و پسران و دختران، از روزگار جوانیِ ما فرو~بلعیده است.
25بیایید تا به شرمساری خود اِذعان کنیم، بیایید تا رسواییمان را در بر بگیریم، زیرا هم ما و هم پدران ما، از جوانی تا به امروز، به یهوه خدای خویش گناه ورزیده، و آواز یهوه خدای خود را نشنیدهایم.»
متی باب ۱۴
14:1 در آن زمان آوازۀ عیسی به گوش هیرودیسِ حاکم رسید،
2و او به ملازمان خود گفت: «این یحیای تعمیددهنده است که از مردگان برخاسته و از همین روست که این قدرتها از او به ظهور میرسد.»
3و امّا هیرودیس بهخاطر هیرودیا که پیشتر زنِ برادرش فیلیپُس بود، یحیی را گرفته و او را بسته و به زندان انداخته بود.
4زیرا یحیی به او میگفت: «حلال نیست تو با این زن باشی.»
5هیرودیس میخواست یحیی را بکشد، امّا از مردم بیم داشت، زیرا یحیی را به پیامبری قبول داشتند.
6در روز جشن میلاد هیرودیس، دختر هیرودیا در مجلس رقصید و چنان دل هیرودیس را شاد ساخت
7که سوگند خورد هر چه بخواهد به او بدهد.
8دختر نیز به تحریک مادرش گفت: «سرِ یحیای تعمیددهنده را همین جا در طَبَقی به من بده.»
9پادشاه اندوهگین شد، امّا به پاس سوگند خود و به احترام میهمانانش دستور داد که به او بدهند.
10پس فرستاده، سر یحیی را در زندان از تن جدا کرد،
11و آن را در طَبَقی آورده، به دختر دادند و او نیز آن را نزد مادرش برد.
12شاگردان یحیی آمدند و بدن او را برده، به خاک سپردند و سپس رفتند و به عیسی خبر دادند.
13چون عیسی این را شنید، به قایق سوار شده، از آنجا به مکانی دورافتاده به خلوت رفت. امّا مردم باخبر شده، از شهرهای خود پای پیاده از پی او روانه شدند.
14چون عیسی از قایق پیاده شد، جمعیتی بیشمار دید و دلش بر حال آنان بهرحم آمده، بیمارانشان را شفا بخشید.
15نزدیک غروب، شاگردان نزدش آمدند و گفتند: «اینجا مکانی است دورافتاده، و دیروقت نیز هست. مردم را روانه کن تا به روستاهای اطراف بروند و برای خود خوراک بخرند.»
16عیسی به آنان گفت: «نیازی نیست مردم بروند. شما خود به ایشان خوراک دهید.»
17شاگردان گفتند: «در اینجا چیزی جز پنج نان و دو ماهی نداریم.»
18عیسی گفت: «آنها را نزد من بیاورید.»
19سپس به مردم فرمود تا بر سبزهها بنشینند. آنگاه پنج نان و دو ماهی را برگرفت و به آسمان نگریسته، برکت داد. سپس نانها را پاره کرد و به شاگردان داد و آنان نیز به مردم دادند.
20همه خوردند و سیر شدند و از خردههای باقیمانده، دوازده سبدِ پُر برگرفتند.
21شمار خورندگان، بهجز زنان و کودکان، پنج هزار مرد بود.
22عیسی بیدرنگ شاگردان را بر آن داشت تا در همان حال که او مردم را مرخص میکرد، سوار قایق شوند و پیش از او به آن سوی دریا بروند.
23پس از مرخص کردنِ مردم، خود به کوه رفت تا به تنهایی دعا کند. شب فرا~رسید و او آنجا تنها بود.
24در این هنگام، قایق از ساحل بسیار دور شده و دستخوش تلاطم امواج بود، زیرا بادِ مخالف بر آن میوزید.
25در پاس چهارم از شب، عیسی گامزنان بر روی آب به سوی آنان رفت.
26چون شاگردانْ او را در حال راه رفتن روی آب دیدند، وحشت کرده، گفتند: «شبح است»، و از ترس فریاد زدند.
27امّا عیسی بیدرنگ به آنها گفت: «دل قوی دارید. من هستم، مترسید!»
28پطرس پاسخ داد: «سرور من، اگر تویی، مرا بفرما تا روی آب نزد تو بیایم.»
29فرمود: «بیا!» آنگاه پطرس از قایق بیرون آمد و روی آب به سوی عیسی به راه افتاد.
30امّا چون باد را دید، ترسید و در حالی که در آب فرو~میرفت، فریاد برآورد: «سرور من، نجاتم ده!»
31عیسی بیدرنگ دست خود را دراز کرد و او را گرفت و گفت: «ای کمایمان، چرا شک کردی؟»
32چون به قایق برآمدند، باد فرو~نشست.
33سپس کسانی که در قایق بودند در برابر عیسی روی بر زمین نهاده، گفتند: «براستی که تو پسر خدایی!»
34پس چون به کرانۀ دیگر رسیدند، در ناحیۀ جِنیسارِت فرود آمدند.
35مردمان آنجا عیسی را شناختند و کسانی را به تمامی آن نواحی فرستاده، بیماران را نزدش آوردند.
36آنها از او تمنا میکردند اجازه دهد تا فقط گوشۀ ردایش را لمس کنند، و هر که لمس میکرد، شفا مییافت.