برنامه مطالعه روزانه
۲۵ جولای
دوم سموییل باب ۱۱
11:1 هنگام بهار، آنگاه که پادشاهان به جنگ بیرون میروند، داوود یوآب را با خادمانش و همۀ اسرائیل به جنگ فرستاد. آنان عَمّونیان را هلاک کردند و رَبَّه را نیز به محاصره درآوردند. اما داوود در اورشلیم ماند.
2روزی عصرگاهان، هنگامی که داوود از بسترش برخاسته، بر بام کاخ شاهی قدم میزد، از فراز بام زنی را دید که مشغول شستشوی خود بود. آن زن بسیار زیباروی بود.
3پس داوود فرستاده، در مورد او پرس و جو کرد. داوود را گفتند: «او بَتشِبَع، دختر اِلیعام، زنِ اوریای حیتّی است.»
4آنگاه داوود قاصدان فرستاده، او را آورد. و آن زن نزد وی آمد و داوود با او همبستر شد. آن زن تازه خود را از نجاست ماهانه طاهر ساخته بود. پس به خانۀ خود بازگشت.
5و آن زن آبستن شد و فرستاده، داوود را گفت: «من آبستنم.»
6آنگاه داوود برای یوآب پیغام فرستاد که: «اوریای حیتّی را نزد من بفرست.» پس یوآب، اوریا را نزد داوود فرستاد.
7چون اوریا نزد او آمد، داوود از سلامتی یوآب و لشکر و وضعیت جنگ جویا شد.
8سپس داوود به اوریا گفت: «به خانهات برو و پاهایت را بشوی.» پس اوریا کاخ پادشاه را ترک کرد، و از پیاش، هدیهای از جانب پادشاه برای او فرستاده شد.
9ولی اوریا به خانۀ خود نرفت، بلکه نزد دَرِ کاخ پادشاه با همۀ خادمان سرورش خوابید.
10چون داوود را گفتند: «اوریا به خانۀ خویش نرفته است»، داوود از اوریا پرسید: «مگر از سفر نیامدهای؟ پس چرا به خانۀ خود نرفتی؟»
11اوریا به داوود گفت: «صندوق خداوند و اسرائیل و یهودا در خیمهها ساکنند و سرورم یوآب و خادمانش در دشت اردو زدهاند. آیا من به خانۀ خود رفته، بخورم و بیاشامم و با زنم همبستر شوم؟ به حیات تو و به جانت قسم که چنین نخواهم کرد!»
12آنگاه داوود به اوریا گفت: «امروز نیز اینجا بمان و فردا تو را روانه خواهم کرد.» پس اوریا آن روز و فردایش را نیز در اورشلیم ماند.
13و به دعوت داوود، نزد وی خورد و آشامید، بدانسان که او را مست کرد. آن شب نیز اوریا بیرون رفته، نزد خادمان سرورش بر بستر خود خوابید، و به خانۀ خود نرفت.
14بامدادان، داوود برای یوآب نامهای نوشت و آن را به دست اوریا برایش فرستاد.
15در نامه چنین نوشت: «اوریا را در خطِ مقدمِ نبردی سخت بگذارید و سپس از او کناره جویید تا ضربت خورده، بمیرد.»
16هنگامی که یوآب شهر را محاصره میکرد، اوریا را در جایی قرار داد که میدانست دلاورمردانِ دشمن آنجایند.
17آنگاه مردان شهر بیرون آمده، با یوآب جنگیدند، و برخی از خادمان داوود از میان قوم افتادند، و اوریای حیتّی نیز مرد.
18پس یوآب فرستاده، داوود را از همۀ اخبار جنگ باخبر ساخت.
19او به قاصد امر فرموده، گفت: «پس از اینکه تمامی اخبار جنگ را به اطلاع پادشاه رساندی،
20اگر خشم پادشاه برافروخته شده، از تو پرسید: ”چرا برای جنگ آنقدر به شهر نزدیک شدید؟ آیا نمیدانستید که از حصار تیر خواهند افکند؟
21مگر چه کسی اَبیمِلِک، پسر یِروببِشِت را کشت؟ آیا جز این بود که زنی سنگ فوقانی آسیابی را از دیوار شهر بر او افکند و او در تِبِص بمرد؟ پس چرا آنقدر به حصار نزدیک شدید؟“ آنگاه به او بگو: ”خدمتگزارت اوریای حیتّی نیز مرده است.“»
22پس قاصد روانه شده، آمد و داوود را از هرآنچه یوآب او را فرستاده بود تا بگوید، باخبر ساخت.
23قاصد به داوود گفت: «مردان دشمن بر ما غالب شدند و به مقابله با ما به دشت بیرون آمدند، ولی ما ایشان را تا دهنۀ دروازه واپس راندیم.
24آنگاه تیراندازان از حصار به خادمانت تیر انداختند و برخی از خدمتگزاران پادشاه مردند، و خادمت اوریای حیتّی نیز مرد.»
25پس داوود به قاصد گفت: «به یوآب چنین بگو: ”این امر خاطرت را مکدر نسازد، زیرا شمشیرْ این و آن را بیتبعیض فرو~میبلعد. پس با نیروی هر چه بیشتر بر شهر حمله برده، آن را سرنگون کن.“ و اینگونه او را قوّت قلب بده.»
26چون زن اوریا شنید که شوهرش اوریا مرده است، برای او سوگواری کرد.
27پس از پایان ایام سوگواری، داوود فرستاده، او را به خانۀ خود آورد، و او زن وی شده، پسری برایش بزاد. اما آنچه داوود کرده بود، در نظر خداوند بد بود.
ارمیا باب ۱۵
15:1 آنگاه خداوند مرا گفت: «حتی اگر موسی و سموئیل در حضور من میایستادند، جان من به این قوم مایل نمیشد! ایشان را از حضور من بیرون کن و بگذار بروند.
2و اگر از تو بپرسند، ”کجا برویم؟“ بدیشان بگو، ”خداوند چنین میفرماید: «”آنان که سزاوار طاعونند، نزد طاعون، آنان که مستوجب شمشیرند، نزد شمشیر، آنان که درخور قحطیند، نزد قحطی، و آنان که لایق اسیریاند، به اسیری.“
3«خداوند میفرماید: بر آنان چهار گونه نابودکننده بر خواهم گماشت: شمشیر برای کشتن، سگان برای دریدن، و پرندگان هوا و وحوش صحرا برای خوردن و نابود کردن.
4من آنان را به سبب مَنَسی پسر حِزِقیا پادشاه یهودا و آنچه او در اورشلیم کرد، برای تمامی ممالک روی زمین مایۀ دِهشَت خواهم ساخت.
5«ای اورشلیم، کیست که بر تو دل بسوزاند؟ کیست که برایت سوگواری کند؟ کیست که راهِ خویش کج کند تا از سلامتی تو بپرسد؟
6خداوند میفرماید: چونکه مرا ترک کردی، و به عقب برگشتی، من نیز دست خویش بر تو بلند نموده، نابودت خواهم کرد، زیرا از گذشت کردن، خسته شدهام.
7آنان را نزد دروازههای این دیار به باد خواهم افشاند؛ قوم خود را داغدار ساخته، نابود خواهم کرد؛ زیرا که از راههای خود بازگشت نکردند.
8بیوههایشان را از ریگهای دریا پرشمارتر خواهم ساخت؛ در نیمروز، نابودکنندهای بر مادرانِ جوانانشان خواهم آورد، و اضطراب و وحشت را بهناگاه بر شهر نازل خواهم کرد.
9آن که هفت اولاد زاده است، به حال ضعف افتاده، جان خواهد سپرد؛ آفتابِ عمرش آنگاه که هنوز روز است، غروب خواهد کرد و او خجل و رسوا خواهد شد. من باقیماندگان قوم را، در برابر دشمنانشان به شمشیر خواهم سپرد؛» این است فرمودۀ خداوند.
10وای بر من، ای مادرم، که مرا بزادی، مردی را که تمامی این سرزمین با او در جنگ و ستیز است! نه رِبا دادهام و نه رِبا گرفتهام، و با وجود این، همه لَعنم میکنند.
11خداوند میگوید: «بهیقین تو را برای مقصودی نیکو آزاد خواهم کرد. بهیقین دشمن را به وقت تنگی و مصیبت نزد تو به التماس وا خواهم داشت.
12«آیا کسی میتواند آهن را، آهن شمال را، بشکند؟ و یا برنج را؟
13من ثروت و گنجهای شما را، به سبب همۀ گناهانی که در سرتاسر حدودتان مرتکب شدهاید، بیقیمت به تاراج خواهم داد،
14و شما را در سرزمینی که نمیشناسید به خدمت دشمنانتان در خواهم آورد، زیرا آتشی در خشم من افروخته شده که تا به ابد شعلهور خواهد بود.»
15خداوندا، تو میدانی! مرا به یاد آر و به یاریام بیا، و انتقامم را از آزاردهندگانم بگیر. در شکیباییِ خویش هلاکم مساز؛ بدان که بهخاطر تو رسوایی کشیدهام.
16سخنانت یافت شد، و آنها را خوردم، و کلامت شادی و لذت دل من گردید.
17در مجلس عیّاشان ننشستم، و با ایشان شادمانی نکردم؛ به سبب دست تو که بر من بود تنها نشستم، زیرا که مرا از خشم لبریز کرده بودی.
18چرا درد مرا پایانی نیست، و چرا جراحت من مهلک است و بیعلاج؟ آیا تو برایم مانند چشمهای فریبنده خواهی بود، و همچون نهری ناپایدار؟
19پس خداوند چنین میگوید: «اگر بازگشت کنی، تو را احیا خواهم کرد، و در حضور من به خدمت خواهی ایستاد. اگر از نفایس سخن بگویی و نه از چیزهای باطل، مانند دهان من خواهی بود. مردمند که باید نزد تو بازگردند، و نه تو نزد ایشان.
20من تو را در برابر این قوم، دیوارِ مستحکمِ برنجین خواهم ساخت؛ با تو خواهند جنگید، اما بر تو چیره نخواهند شد، زیرا من با تو هستم تا نجاتت دهم و رهاییات بخشم؛» این است فرمودۀ خداوند.
21«من تو را از دست شریران رهایی خواهم بخشید، و از چنگِ ستمگران فدیه خواهم کرد.»
متی باب ۲۶
26:1 چون عیسی همۀ این سخنان را به پایان رسانید، به شاگردان خود گفت:
2«میدانید که دو روز دیگر، عید پِسَخ فرا~میرسد و پسر انسان را تسلیم خواهند کرد تا بر صلیب شود.»
3پس سران کاهنان و مشایخ قوم در کاخ کاهن اعظم که قیافا نام داشت، گرد آمدند
4و شور کردند که چگونه با حیله، عیسی را دستگیر کنند و به قتل رسانند.
5ولی میگفتند: «نه در ایام عید، مبادا مردم شورش کنند.»
6در آن هنگام که عیسی در بِیتعَنْیا در خانۀ شَمعون جذامی بود،
7زنی با ظرفی مرمرین از عطر بسیار گرانبها نزد او آمد و هنگامی که عیسی بر سر سفره نشسته بود، عطر را بر سر او ریخت.
8شاگردان چون این را دیدند به خشم آمده، گفتند:
9«این اِسراف برای چیست؟ این عطر را میشد به بهایی گران فروخت و بهایش را به فقرا داد.»
10عیسی متوجه شده، گفت: «چرا این زن را میرنجانید؟ او کاری نیکو در حق من کرده است.
11فقیران را همیشه با خود دارید، امّا مرا همیشه نخواهید داشت.
12این زن با ریختن این عطر بر بدن من، در واقع مرا برای تدفین آماده کرده است.
13براستی به شما میگویم، در تمام جهان، هر جا که این انجیل موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد.»
14آنگاه یهودای اَسخَریوطی که یکی از دوازده شاگرد بود، نزد سران کاهنان رفت
15و گفت: «به من چه خواهید داد اگر عیسی را به شما تسلیم کنم؟» پس آنان سی سکۀ نقره به وی پرداخت کردند.
16از آن هنگام، یهودا در پی فرصت بود تا عیسی را تسلیم کند.
17در نخستین روز عید فَطیر، شاگردان نزد عیسی آمدند و پرسیدند: «کجا میخواهی برایت تدارک ببینیم تا شام پِسَخ را بخوری؟»
18او به آنان گفت که به شهر، نزد فلان شخص بروند و به او بگویند: «استاد میگوید: ”وقت من نزدیک شده است. میخواهم پِسَخ را در خانۀ تو با شاگردانم نگاه دارم.“»
19شاگردان همانگونه که عیسی گفته بود، کردند و پِسَخ را تدارک دیدند.
20شب فرا~رسید و عیسی با دوازده شاگرد خود بر سر سفره نشست.
21در حین صرف شام، عیسی گفت: «آمین، به شما میگویم، یکی از شما مرا تسلیم دشمن خواهد کرد.»
22شاگردان بسیار غمگین شدند و یکی پس از دیگری از او پرسیدند: «من که آن کس نیستم، سرورم؟»
23عیسی پاسخ داد: «آن که دست خود را با من در کاسه فرو~میبرد، همان مرا تسلیم خواهد کرد.
24پسر انسان همانگونه که دربارۀ او نوشته شده، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که پسر انسان را تسلیم دشمن میکند. بهتر آن میبود که هرگز زاده نمیشد.»
25آنگاه یهودا، تسلیمکنندۀ وی، در پاسخ گفت: «استاد، آیا من آنم؟» عیسی پاسخ داد: «تو خود گفتی!»
26چون هنوز مشغول خوردن بودند، عیسی نان را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به شاگردان داد و فرمود: «بگیرید، بخورید؛ این است بدن من.»
27سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری آن را به شاگردان داد و گفت: «همۀ شما از این بنوشید.
28این است خون من برای عهد [جدید] که بهخاطر بسیاری به جهت آمرزش گناهان ریخته میشود.
29به شما میگویم که از این محصول مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را با شما در پادشاهی پدر خود، تازه بنوشم.»
30آنگاه پس از خواندن سرودی، به سمت کوه زیتون به راه افتادند.
31آنگاه عیسی به آنان گفت: «امشب همۀ شما به سبب من خواهید لغزید. زیرا نوشته شده، «”شبان را خواهم زد و گوسفندان گله پراکنده خواهند شد.“
32امّا پس از آنکه زنده شدم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت.»
33پطرس در پاسخ گفت: «حتی اگر همه به سبب تو بلغزند، من هرگز نخواهم لغزید.»
34عیسی به وی گفت: «آمین، به تو میگویم که همین امشب، پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!»
35امّا پطرس گفت: «حتی اگر لازم باشد با تو بمیرم، انکارت نخواهم کرد.» سایر شاگردان نیز چنین گفتند.
36آنگاه عیسی با شاگردان خود به مکانی به نام جِتْسیمانی رفت و به ایشان گفت: «در اینجا بنشینید تا من به آنجا رفته، دعا کنم.»
37سپس پطرس و دو پسر زِبِدی را با خود برد و اندوهگین و مضطرب شده،
38بدیشان گفت: «از فرط اندوه، به حال مرگ افتادهام. در اینجا بمانید و با من بیدار باشید.»
39سپس قدری پیش رفته به رویْ بر خاک افتاد و دعا کرد: «ای پدر من، اگر ممکن است این جام از من بگذرد، امّا نه به خواست من، بلکه به ارادۀ تو.»
40آنگاه نزد شاگردان خود بازگشت و آنها را خفته یافت. پس به پطرس گفت: «آیا نمیتوانستید ساعتی با من بیدار بمانید؟
41بیدار باشید و دعا کنید تا در آزمایش نیفتید. روح مشتاق است، امّا جسم ناتوان.»
42پس بار دیگر رفت و دعا کرد: «ای پدر من، اگر ممکن نیست این جامْ نیاشامیده از من بگذرد، پس آنچه ارادۀ توست انجام شود.»
43چون بازگشت، ایشان را همچنان در خواب یافت، زیرا چشمانشان سنگین شده بود.
44پس یک بار دیگر ایشان را به حال خود گذاشت و رفت و برای سوّمین بار همان دعا را تکرار کرد.
45سپس نزد شاگردان آمد و بدیشان گفت: «آیا هنوز در خوابید و استراحت میکنید؟ اکنون ساعت مقرر نزدیک شده است و پسر انسان به دست گناهکاران تسلیم میشود.
46برخیزید، برویم. اینک تسلیمکنندۀ من از راه میرسد.»
47عیسی هنوز سخن میگفت که یهودا، یکی از آن دوازده تن، همراه با گروه بزرگی مسلّح به چماق و شمشیر، از سوی سران کاهنان و مشایخ قوم، از راه رسیدند.
48تسلیمکنندۀ او به همراهان خود علامتی داده و گفته بود: «آن کس را که ببوسم، همان است؛ او را بگیرید.»
49پس بیدرنگ به عیسی نزدیک شد و گفت: «سلام، استاد!» و او را بوسید.
50عیسی به وی گفت: «ای رفیق، کار خود را انجام بده.» آنگاه آن افراد پیش آمده، بر سر عیسی ریختند و او را گرفتار کردند.
51در این هنگام، یکی از همراهان عیسی دست به شمشیر برده، آن را برکشید و ضربهای به خدمتکار کاهن اعظم زد و گوشش را برید.
52امّا عیسی به او فرمود: «شمشیر خود در نیام کن؛ زیرا هر که شمشیر کِشد، به شمشیر نیز کشته شود.
53آیا گمان میکنی نمیتوانم هماکنون از پدر خود بخواهم که بیش از دوازده فوج فرشته به یاریام فرستد؟
54امّا در آن صورت پیشگوییهای کتب مقدّس چگونه تحقق خواهد یافت که میگوید این وقایع باید رخ دهد؟»
55در آن وقت، خطاب به آن جماعت گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به گرفتنم آمدهاید؟ من هر روز در معبد مینشستم و تعلیم میدادم و مرا نگرفتید.
56امّا این همه رخ داد تا پیشگوییهای پیامبران تحقق یابد.» آنگاه همۀ شاگردان ترکش کرده، گریختند.
57آنها که عیسی را گرفتار کرده بودند، او را نزد قیافا، کاهن اعظم بردند. در آنجا علمای دین و مشایخ جمع بودند.
58امّا پطرس دورادور از پی عیسی رفت تا به حیاط خانۀ کاهن اعظم رسید. پس داخل شد و با نگهبانان بنشست تا سرانجامِ کار را ببیند.
59سران کاهنان و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادت دروغ علیه عیسی بودند تا او را بکشند؛
60امّا هرچند شاهدان دروغین بسیاری پیش آمدند، چنین چیزی یافت نشد. سرانجام دو نفر پیش آمده
61گفتند: «این مرد گفته است، ”من میتوانم معبد خدا را ویران کنم و ظرف سه روز آن را از نو بسازم.“»
62آنگاه کاهن اعظم برخاست و خطاب به عیسی گفت: «هیچ پاسخ نمیگویی؟ این چیست که علیه تو شهادت میدهند؟»
63امّا عیسی همچنان خاموش ماند. کاهن اعظم به او گفت: «به خدای زنده سوگندت میدهم که به ما بگویی آیا تو مسیح، پسر خدا هستی؟»
64عیسی پاسخ داد: «تو خود چنین میگویی! و به شما میگویم که از این پس پسر انسان را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، بر ابرهای آسمان میآید.»
65آنگاه کاهن اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «کفر گفت! دیگر چه نیاز به شاهد است؟ حال که کفر او را شنیدید،
66حکم شما چیست؟» در پاسخ گفتند: «سزایش مرگ است!»
67آنگاه بر صورت عیسی آبِ دهان انداخته، او را زدند. بعضی نیز به او سیلی زده،
68میگفتند: «ای مسیح، نبوّت کن و بگو چه کسی تو را زد؟»
69و امّا پطرس بیرون خانه، در حیاط نشسته بود که خادمهای نزد او آمد و گفت: «تو هم با عیسای جلیلی بودی!»
70امّا او در حضور همه انکار کرد و گفت: «نمیدانم چه میگویی!»
71سپس به سوی سرسرای خانه رفت. در آنجا خادمهای دیگر او را دید و به حاضرین گفت: «این مرد نیز با عیسای ناصری بود!»
72پطرس این بار نیز انکار کرده، قسم خورد که «من این مرد را نمیشناسم.»
73اندکی بعد، جمعی که آنجا ایستاده بودند، پیش آمدند و به پطرس گفتند: «شکی نیست که تو هم یکی از آنها هستی! از لهجهات پیداست!»
74آنگاه پطرس لعن کردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را نمیشناسم!» همان دم خروس بانگ زد.
75آنگاه پطرس سخنان عیسی را به یاد آورد که گفته بود: «پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» پس بیرون رفت و بهتلخی بگریست.