برنامه مطالعه روزانه
۱۲ سپتامبر
دوم پادشاهان باب ۱۸
18:1 در سوّمین سال سلطنت هوشع پسر ایلَه بر اسرائیل، حِزِقیا پسر آحاز پادشاه یهودا به سلطنت رسید.
2او بیست و پنج ساله بود که پادشاه شد، و بیست و نه سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش اَبی بود، دختر زکریا.
3حِزِقیا آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا میآورد، درست به همانگونه که پدرش داوود کرده بود.
4او مکانهای بلند را از میان برد و ستونها را در هم شکسته، اَشیرَه را قطع کرد. نیز مار برنجین را که موسی ساخته بود، خُرد نمود، زیرا بنیاسرائیل تا آن زمان در برابر آن، که نِحُشتان خوانده میشد، بخور میسوزاندند.
5حِزِقیا بر یهوه خدای اسرائیل توکل داشت. در میان تمامی پادشاهان یهودا، پیش یا پس از او، کسی چون حِزِقیا نبوده است.
6او به خداوند چسبیده بود و از پیروی او انحراف نمیورزید، و فرمانهایی را که خداوند به موسی داده بود نگاه میداشت.
7خداوند با وی بود، و او به هر کاری دست میزد، کامیاب میشد. حِزِقیا بر پادشاه آشور بشورید و دیگر وی را خدمت نکرد.
8و بر فلسطینیان، از برجهای دیدبانیشان گرفته تا شهرهای مستحکم نظامی، حمله برد و آنان را تا غزه و نواحی اطراف آن، شکست داد.
9در چهارمین سال سلطنت حِزِقیا، یعنی هفتمین سال سلطنت هوشع پسر ایلَه بر اسرائیل، شَلمَناِسِر پادشاه آشور به جنگ سامِرِه رفت و آن را محاصره کرد.
10پس از سه سال آشوریان آن را گرفتند و بدینسان سامِرِه در ششمین سال سلطنت حِزِقیا، یعنی نهمین سال پادشاهی هوشع بر اسرائیل، سقوط کرد.
11پادشاه آشور اسرائیل را به آشور تبعید کرد و ایشان را در حَلَح، و در کنارۀ خابور که نهر جوزان بود و نیز در شهرهای مادها اسکان داد.
12این از آن رو واقع شد که ایشان از یهوه خدای خود اطاعت نکردند، بلکه عهد او را، یعنی تمامی آنچه را که موسی خادم خداوند فرموده بود، زیر پا گذاشتند. آنان نه به فرمانهای او گوش فرا~دادند و نه به آنها عمل کردند.
13در چهاردهمین سال سلطنت حِزِقیای پادشاه، سنحاریب پادشاه آشور به تمامی شهرهای حصاردار یهودا حمله آورد و آنها را متصرف شد.
14پس حِزِقیا پادشاه یهودا به پادشاه آشور در لاکیش پیغام فرستاد که: «خطا کردهام. از سرزمین من واپس بنشین و من هر قدر بخواهی به تو خواهم پرداخت.» پادشاه آشور سیصد وزنه نقره و سی وزنه طلا از حِزِقیا پادشاه یهودا درخواست کرد.
15پس حِزِقیا تمام نقرهای را که در معبد خداوند و خزانههای کاخ سلطنتی یافت میشد، به وی داد.
16در آن هنگام، حِزِقیا روکش طلای درها و ستونهای معبد خداوند را که خود آنها را به طلا پوشانده بود، کَند و به پادشاه آشور داد.
17پادشاه آشور، سردار کل لشکر، افسر ارشد و نمایندۀ خود را با لشکری عظیم از لاکیش به اورشلیم نزد حِزِقیای پادشاه فرستاد. آنان برآمده، به اورشلیم رفتند. چون رسیدند، در کنار قنات آبگیرِ بالایی بر سر راه مزرعۀ رختشورها توقف کردند
18و حِزِقیای پادشاه را به حضور فرا~خواندند. پس اِلیاقیم پسر حِلقیا رئیس امور دربار، و شِبنا کاتبِ دربار و یوآخِ وقایعنگار پسر آساف نزد ایشان بیرون آمدند.
19نمایندۀ پادشاه آشور بدیشان گفت: «به حِزِقیا بگویید: ”شاهِ کبیر، پادشاه آشور، چنین میفرماید: این اطمینان تو بر چه پایهای استوار است؟
20آیا گمان میکنی سخنان پوچ میتواند جایگزین تدبیر جنگی و قدرت سپاهیگری شود؟ اکنون بر چه کسی توکل بستهای که اینچنین بر من شوریدهای؟
21اینک حالْ تو بر مصر، آن نی در هم شکسته توکل بستهای که هر که بر آن تکیه زند و آن را عصای دست خویش سازد، به دستش فرو~رود و مجروحش سازد! آری، هر که بر فرعون پادشاه مصر امید بندد، سرانجامش جز این نخواهد بود!
22و اگر مرا بگویید: ’ما بر یهوه خدای خود توکل داریم،‘ آیا او همان نیست که حِزِقیا مکانهای بلند و مذبحهایش را از بین برده و به یهودا و اورشلیم میگوید: ’باید تنها در برابر این مذبح در اورشلیم پرستش کنید‘؟
23پس حال، بیا و با سرورم پادشاه آشور شرطی ببند: من دو هزار اسب به تو میدهم، اگر خود بتوانی سواران بر آنها بگماری!
24پس چگونه میخواهی حتی یک افسر ساده از کوچکترین خادمان سرورم را عقب برانی، در حالی که به جهت ارابهها و سواران به مصر امید بستهای؟
25وانگهی، آیا من بدون فرمان خداوند برای نابودی این سرزمین برآمدهام؟ خداوند خود مرا فرموده تا بر این سرزمین برآیم و آن را نابود کنم.“»
26آنگاه اِلیاقیم پسر حِلقیا، و شِبنا و یوآخ به نمایندۀ پادشاه گفتند: «تمنا داریم با خادمان خود به زبان آرامی سخن بگویی، زیرا آن را میفهمیم. به زبان یهودیان با ما سخن مگوی، مبادا مردمِ بالای دیوار شهر سخنانت را بشنوند.»
27اما نمایندۀ پادشاه آشور بدیشان گفت: «مگر سرورم مرا فرستاده تا تنها با تو و سرورت سخن بگویم و با مردمی که بر دیوار شهر نشستهاند خیر؟ مگر نه این است که آنان نیز همراه شما مدفوع خود را خواهند خورد و ادرار خویش را خواهند نوشید؟»
28آنگاه ایستاد و به بانگ بلند به زبان یهودیان گفت: «کلام شاهِ کبیر، پادشاه آشور را بشنوید!
29پادشاه چنین میفرماید: ”مگذارید حِزِقیا شما را بفریبد، زیرا او نمیتواند شما را از دست من برهاند.
30سخن حِزِقیا را که میگوید: ’خداوند بهیقین ما را خواهد رهانید و این شهر به دست پادشاه آشور نخواهد افتاد‘، باور مکنید و اجازه ندهید شما را به توکل بر خداوند وادارد.“
31آری، به حِزِقیا گوش مگیرید. زیرا پادشاه آشور چنین میگوید: ”با من صلح کنید و به جانب من بیرون آیید، تا هر کس از تاک و درخت انجیر خود بخورد و از آبِ چاه خویش بنوشد،
32تا آنگاه که بیایم و شما را به سرزمینی برم همچون سرزمین خودتان، سرشار از غَله و شراب تازه، نان و تاکستان، و درختان زیتون و عسل. چنین کنید تا زنده بمانید و نمیرید! به حِزِقیا گوش مگیرید که شما را فریفته، میگوید: خداوند ما را خواهد رهانید.
33آیا تا کنون هیچیک از خدایان قومهای جهان توانسته است سرزمین خود را از چنگ پادشاه آشور برهاند؟
34کجایند خدایانِ حَمات و اَرفاد؟ خدایان سِفاروایِم، هینَع و عِوّا؟ آیا آنها توانستند سامِرِه را از دست من برهانند؟
35از همۀ خدایانِ این ممالک، کدامیک تا به حال توانسته است سرزمین خویش را از دست من برهاند که حال خداوند بخواهد اورشلیم را از چنگ من نجات بخشد؟“»
36اما مردم سکوت کردند و پاسخی ندادند، زیرا پادشاه بدیشان فرمان داده بود که: «او را پاسخ مدهید.»
37آنگاه اِلیاقیم پسر حِلقیا که رئیس امورِ دربار بود، و شِبنا کاتبِ دربار و یوآخِ وقایعنگار پسر آساف با جامههای دریده نزد حِزِقیا آمدند و سخنان نمایندۀ آشور را به او بازگفتند.
حزقیال باب ۸
8:1 در سال ششم، در روز پنجم از ماه ششم، هنگامی که در خانۀ خود نشسته بودم و مشایخ یهودا نیز در برابرم نشسته بودند، دست خداوندگارْ یهوه در آنجا بر من فرود آمد.
2چون نگریستم چیزی شبیه انسان دیدم؛ از آنچه کمرش مینمود به پایین، آتش بود و از کمر به بالا ظاهری درخشنده همچون کهربا داشت.
3او چیزی شبیه دست دراز کرد و موی سر مرا گرفت، و روح، مرا میان زمین و آسمان بلند کرد، و در رؤیاهای خدا به اورشلیم برد، نزد دهنۀ دروازۀ صحن درونی که رو به شمال واقع است، آنجا که جایگاه تمثال غیرتِ غیرتانگیز است.
4و هان جلال خدای اسرائیل، بسان رؤیایی که در همواری دیده بودم، آنجا بود.
5او مرا گفت: «ای پسر انسان، سر برافراشته به سوی شمال بنگر.» پس چشمان خود را به سوی شمال برافراشتم، و هان این تمثال غیرت در شمالِ دروازۀ مذبح، نزد مدخلِ دروازه قرار داشت.
6او دیگر بار مرا گفت: «ای پسر انسان، میبینی چه میکنند؟ آیا اعمالِ کراهتآورِ بزرگی را که خاندان اسرائیل در اینجا مرتکب میشوند تا مرا از قُدس خود دور سازند، میبینی؟ حتی اعمال کراهتآورِ بزرگتر نیز خواهی دید.»
7پس مرا به مدخلِ صحن آورد، و چون نگریستم اینک سوراخی در دیوار بود.
8آنگاه مرا گفت: «ای پسر انسان، دیوار را بِکَن.» و چون دیوار را کَندم، اینک مدخلی در آنجا بود.
9او مرا گفت: «داخل شو و اعمال کراهتآورِ شریرانهای را که در اینجا میکنند، ببین.»
10پس داخل شدم و چون نگریستم اینک دور تا دور بر دیوار، نقشهایی از هر گونه خزنده و حیوانات مکروه و همۀ بتهای بیارزش خاندان اسرائیل حک شده بود.
11و هفتاد تن از مشایخ خاندان اسرائیل در برابر آنها ایستاده بودند و یَاَزَنیا پسر شافان نیز در میانشان ایستاده بود. هر یک بخورسوزی در دست داشتند و رایحۀ ابرِ بخور بالا میرفت.
12آنگاه مرا گفت: «ای پسر انسان، آیا میبینی مشایخ خاندان اسرائیل هر یک در حجرۀ تندیسهای خویش در تاریکی چه میکنند؟ زیرا میگویند، ”خداوند ما را نمیبیند؛ خداوند این سرزمین را ترک گفته است.“»
13نیز مرا گفت: «خواهی دید که اعمال کراهتآور بزرگتر از این مرتکب میشوند.»
14سپس مرا به دهنۀ دروازۀ شمالی خانۀ خداوند آورد؛ اینک آنجا زنانی نشسته بودند و برای بُتِ تَمّوز میگریستند.
15آنگاه مرا گفت: «ای پسر انسان، آیا این را میبینی؟ هنوز اعمال کراهتآورِ بزرگتر از اینها خواهی دید».
16سپس مرا به صحن درونی خانۀ خداوند درآورد. و اینک، در مدخل معبد خداوند، بین ایوان و مذبح، حدود بیست و پنج مرد بودند که پشت به معبد خداوند و روی به جانب شرق داشتند و آفتاب را به جانب مشرق سَجده میکردند.
17آنگاه مرا گفت: «ای پسر انسان، آیا این را میبینی؟ آیا برای خاندان یهودا به جای آوردنِ اعمال کراهتآوری که در اینجا مرتکب میشوند کم است که اکنون این سرزمین را نیز از خشونت آکنده میسازند و خشم مرا باز هم بیشتر برمیافروزند؟ آنها با این کار تَرکه به بینی خود فرو~میکنند.
18پس من نیز در غضب عمل خواهم کرد. بر آنان با شفقت نخواهم نگریست و رحم نخواهم کرد، و اگرچه به صدای بلند در گوش من فریاد برآورند، ایشان را اجابت نخواهم نمود.»
لوقا باب ۴
4:1 عیسی پر از روحالقدس، از رود اردن بازگشت و روح، او را در بیابان هدایت میکرد.
2در آنجا ابلیس چهل روز او را وسوسه کرد. در آن روزها چیزی نخورد، و در پایان آن مدت، گرسنه شد.
3پس ابلیس به او گفت: «اگر پسر خدایی، به این سنگ بگو نان شود.»
4عیسی پاسخ داد: «نوشته شده است که ”انسان تنها به نان زنده نیست.“»
5سپس ابلیس او را به مکانی بلند برد و در دَمی همۀ حکومتهای جهان را به او نشان داد
6و گفت: «من همۀ این قدرت و تمامی شکوه اینها را به تو خواهم بخشید، زیرا که به من سپرده شده است و مختارم آن را به هر که بخواهم بدهم.
7بنابراین، اگر در برابرم سَجده کنی، این همه از آن تو خواهد شد.»
8عیسی پاسخ داد: «نوشته شده است، «”خداوند، خدای خود را بپرست و تنها او را عبادت کن.“»
9آنگاه ابلیس او را به شهر اورشلیم برد و بر فراز معبد قرار داد و گفت: «اگر پسر خدایی، خود را از اینجا به زیر افکن.
10زیرا نوشته شده است: «”دربارۀ تو به فرشتگان خود فرمان خواهد داد تا نگاهبان تو باشند.
11آنها تو را بر دستهایشان خواهند گرفت مبادا پایت را به سنگی بزنی.“»
12عیسی به او پاسخ داد: «گفته شده است، ”خداوند، خدای خود را میازما.“»
13چون ابلیس همۀ این وسوسهها را به پایان رسانید، او را تا فرصتی دیگر ترک گفت.
14عیسی به نیروی روح به جلیل بازگشت و خبر او در سرتاسر آن نواحی پیچید.
15او در کنیسههای ایشان تعلیم میداد، و همه وی را میستودند.
16پس به شهر ناصره که در آن پرورش یافته بود، رفت و در روز شَبّات، طبق معمول به کنیسه درآمد. و برخاست تا تلاوت کند.
17طومار اِشعیای نبی را به او دادند. چون آن را گشود، قسمتی را یافت که میفرماید:
18«روح خداوند بر من است، زیرا مرا مسح کرده تا فقیران را بشارت دهم و مرا فرستاده تا رهایی را به اسیران و بینایی را به نابینایان اعلام کنم، و ستمدیدگان را رهایی بخشم،
19و سال لطف خداوند را اعلام نمایم.»
20سپس طومار را فرو~پیچید و به خادم کنیسه سپرد و بنشست. همه در کنیسه به او چشم دوخته بودند.
21آنگاه چنین سخن آغاز کرد: «امروز این نوشته، هنگامی که بدان گوش فرا~میدادید، جامۀ عمل پوشید.»
22همه از او نیکو میگفتند و از کلام فیضآمیزش در شگفت بودند و میگفتند: «آیا این پسر یوسف نیست؟»
23عیسی به ایشان گفت: «بیگمان این مَثَل را بر من خواهید آورد که ”ای طبیب خود را شفا ده! آنچه شنیدهایم در کَفَرناحوم کردهای، اینجا در زادگاه خویش نیز انجام بده.“»
24سپس افزود: «آمین، به شما میگویم که هیچ پیامبری در دیار خویش پذیرفته نیست.
25یقین بدانید که در زمان ایلیا، هنگامی که آسمان سه سال و نیم بسته شد و خشکسالیِ سخت سرتاسر آن سرزمین را فرا~گرفت، بیوهزنان بسیار در اسرائیل بودند.
26امّا ایلیا نزد هیچیک فرستاده نشد مگر نزد بیوهزنی در شهر صَرِفَه در سرزمین صیدون.
27در زمان اِلیشَع نبی نیز جذامیان بسیار در اسرائیل بودند، ولی هیچیک از جذام خود پاک نشدند مگر نَعَمانِ سُریانی.»
28آنگاه همۀ کسانی که در کنیسه بودند، از شنیدن این سخنان برآشفتند
29و برخاسته، او را از شهر بیرون کشیدند و بر لبۀ کوهی که شهر بر آن بنا شده بود، بردند تا از آنجا به زیرش افکنند.
30امّا او از میانشان گذشت و رفت.
31سپس عیسی به کَفَرناحوم، شهری در جلیل، فرود شد و در روز شَبّات به تعلیم مردم پرداخت.
32آنان از تعلیم او در شگفت شدند، زیرا در کلامش اقتدار بود.
33امّا در کنیسه، مردی دیوزده بود که روح پلید داشت. او به آواز بلند فریاد برآورد:
34«ای عیسای ناصری، تو را با ما چه کار است؟ آیا آمدهای نابودمان کنی؟ میدانم کیستی؛ تو آن قدوس خدایی!»
35عیسی روح پلید را نهیب زد و گفت: «خاموش باش و از او بیرون بیا!» آنگاه دیو، آن مرد را در حضور همگان بر زمین زد و بیآنکه آسیبی به او برساند، از او بیرون آمد.
36مردم همه شگفتزده به یکدیگر میگفتند: «این چه کلامی است؟ او با اقتدار و قدرت به ارواح پلید فرمان میدهد و بیرون میآیند!»
37بدینگونه خبر کارهای او در سرتاسر آن نواحی پیچید.
38آنگاه عیسی کنیسه را ترک گفت و به خانۀ شَمعون رفت. و امّا مادرزن شَمعون را تبی سخت عارض گشته بود. پس، از عیسی خواستند یاریاش کند.
39او نیز بر بالین وی خم شد و تب را نهیب زد، و تبش قطع شد. او بیدرنگ برخاست و مشغول پذیرایی از آنها شد.
40هنگام غروب، همۀ کسانی که بیمارانی مبتلا به امراض گوناگون داشتند، آنان را نزد عیسی آوردند، و او نیز بر یکایک ایشان دست نهاد و شفایشان داد.
41دیوها نیز از بسیاری بیرون میآمدند و فریادکنان میگفتند: «تو پسر خدایی!» امّا او آنها را نهیب میزد و نمیگذاشت سخنی بگویند، زیرا میدانستند مسیح است.
42بامدادان، عیسی به مکانی دورافتاده رفت. امّا مردم او را میجُستند و چون به جایی که بود رسیدند، کوشیدند نگذارند ترکشان کند.
43ولی او گفت: «من باید پادشاهی خدا را در شهرهای دیگر نیز بشارت دهم، چرا که به همین منظور فرستاده شدهام.»
44پس به موعظه در کنیسههای یهودیه ادامه داد.