برنامه مطالعه روزانه
۶ ژانویه
پیدایش باب ۱۱ , ۱۲
11:1 و اما، تمامی زمین را یک زبان و یک گفتار بود.
2و چون مردم از مشرق کوچ میکردند، در سرزمین شِنعار دشتی هموار یافتند و در آنجا ساکن شدند.
3آنان به یکدیگر گفتند: «بیایید خشتها بزنیم و آنها را خوب بپزیم.» ایشان را خشت به جای سنگ و قیر به جای ملات بود.
4آنگاه گفتند: «بیایید شهری برای خود بسازیم و برجی که سر بر آسمان ساید، و نامی برای خود پیدا کنیم، مبادا بر روی تمامی زمین پراکنده شویم.»
5اما خداوند فرود آمد تا شهر و برجی را که بنیآدم بنا میکردند، ببیند.
6و خداوند گفت: «اینک آنان قومی یگانهاند و ایشان را جملگی یک زبان است و این تازه آغازِ کارِ آنهاست؛ و دیگر هیچ کاری که قصد آن بکنند، از ایشان بازداشته نخواهد شد.
7اکنون فرود آییم و زبان ایشان را مغشوش سازیم تا سخن یکدیگر را درنیابند.»
8پس خداوند آنان را از آنجا بر روی تمامی زمین پراکنده ساخت و از ساختن شهر بازایستادند.
9از این رو آنجا را بابِل نامیدند، زیرا در آنجا خداوند زبان همۀ جهانیان را مغشوش ساخت. از آنجا، خداوند ایشان را بر روی تمامی زمین پراکنده کرد.
10این است تاریخچۀ نسل سام: چون سام صد ساله بود، دو سال پس از توفان، اَرفَکشاد را آورد؛
11و سام پس از آوردن اَرفَکشاد، پانصد سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
12اَرفَکشاد سی و پنج ساله بود که شِلَخ را آورد؛
13و اَرفَکشاد پس از تولد شِلَخ، چهارصد و سه سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
14شِلَخ سی ساله بود که عِبِر را آورد؛
15و شِلَخ پس از آوردن عِبِر، چهارصد و سه سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
16عِبِر سی و چهار ساله بود که فِلِج را آورد؛
17و عِبِر پس از آوردن فِلِج، چهارصد و سی سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
18فِلِج سی ساله بود که رِعو را آورد؛
19و فِلِج پس از آوردن رِعو، دویست و نه سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
20رِعو سی و دو ساله بود که سِروج را آورد؛
21و رِعو پس از آوردن سِروج، دویست و هفت سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
22سِروج سی ساله بود که ناحور را آورد؛
23و سِروج پس از آوردن ناحور، دویست سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
24ناحور بیست و نه ساله بود که تارَح را آورد؛
25و ناحور پس از آوردن تارَح، صد و نوزده سال زندگی کرد و پسران و دختران دیگر آورد.
26تارَح هفتاد ساله بود که اَبرام و ناحور و هاران را آورد.
27این است تاریخچۀ نسل تارَح: تارَح، اَبرام و ناحور و هاران را آورد، و هاران لوط را آورد.
28هاران نزد پدر خود تارَح، در زادگاه خویش، اورِ کَلدانیان، درگذشت.
29اَبرام و ناحور زن اختیار کردند. نام زن اَبرام سارای، و نام زن ناحور مِلکَه بود، دخترِ هاران، که پدر مِلکَه و یِسکَه بود.
30و اما سارای نازا بود و فرزندی نداشت.
31تارَح پسر خود اَبرام، و نوۀ خود لوط، پسر هاران، و عروس خود سارای، همسر پسرش اَبرام را برگرفت، و ایشان با هم از اورِ کَلدانیان به در آمدند تا به سرزمین کنعان بروند، ولی چون به حَران رسیدند، در آنجا اقامت گزیدند.
32روزهای زندگانی تارَح دویست و پنج سال بود، و تارَح در حَران درگذشت.
12:1 خداوند به اَبرام گفته بود: «از سرزمین خویش و از نزد خویشان خود و از خانۀ پدرت بیرون بیا و به سرزمینی که به تو نشان خواهم داد، برو.
2از تو قومی بزرگ پدید خواهم آورد و تو را برکت خواهم داد؛ نام تو را بزرگ خواهم ساخت و تو برکت خواهی بود.
3برکت خواهم داد به کسانی که تو را برکت دهند، و لعنت خواهم کرد کسی را که تو را لعنت کند؛ و همۀ طوایف زمین به واسطۀ تو برکت خواهند یافت.»
4پس اَبرام، چنانکه خداوند بدو فرموده بود، روانه شد؛ و لوط نیز همراه او رفت. اَبرام هفتاد و پنج ساله بود که از حَران بیرون آمد.
5او همسر خود سارای، برادرزادۀ خود لوط، و همۀ اموالِ اندوختۀ خویش را با اشخاصی که در حَران به دست آورده بودند، برگرفت و به مقصد سرزمین کنعان بهراه افتاد، و به کنعان رسید.
6اَبرام در آن سرزمین تا محل بلوطِ مورِه، در شِکیم، پیش رفت. در آن زمان، کنعانیان در آن سرزمین بودند.
7آنگاه خداوند بر اَبرام ظاهر شد و فرمود: «به نسل تو این سرزمین را میبخشم.» پس در آنجا برای خداوند، که بر او ظاهر شده بود، مذبحی ساخت.
8سپس از آنجا به ناحیۀ کوهستانی که در شرق بِیتئیل است کوچ کرد و خیمۀ خویش را بر پا داشت، به گونهای که بِیتئیل به جانب غرب و عای به جانب شرق آن بود. او در آنجا مذبحی برای خداوند ساخت و نام خداوند را خواند.
9سپس اَبرام از محلی به محل دیگر کوچ کرده، به سوی نِگِب پیش رفت.
10و اما در آن سرزمین قحطی شد، و اَبرام به مصر رفت تا مدتی در آنجا به سر بَرد، چراکه قحطی شدید بود.
11نزدیک ورود به مصر، اَبرام به همسر خویش سارای گفت: «میدانم که تو زنی زیباروی هستی.
12مصریان چون تو را بینند، خواهند گفت: ”این زن اوست.“ آنگاه مرا خواهند کشت ولی تو را زنده نگاه خواهند داشت.
13پس بگو خواهر من هستی، تا بهخاطر تو برای من نیکو شود، و جانم به سبب تو زنده بماند.»
14چون اَبرام به مصر درآمد، مصریان آن زن را دیدند که بسیار زیبا بود.
15و چون امیرانِ فرعون سارای را دیدند، وی را نزد فرعون ستودند. پس آن زن را به خانۀ فرعون بردند.
16فرعون بهخاطر او به اَبرام احسان کرد، و اَبرام صاحب گلهها و رمهها، الاغهای نر و ماده، غلامان و کنیزان، و شتران شد.
17اما خداوند، بهخاطر سارای همسر اَبرام، فرعون و اهل خانهاش را به بلایای سخت مبتلا کرد.
18پس فرعون اَبرام را فرا~خواند و گفت: «این چه کاری است که در حق من کردی؟ چرا به من نگفتی که او همسر توست؟
19چرا گفتی: ”خواهر من است،“ که او را به زنی گرفتم؟ اینک، این همسرت. او را برگیر و برو!»
20آنگاه فرعون دربارۀ اَبرام فرمانهایی به افراد خود داد، و آنها او را با همسر و هرآنچه داشت روانه کردند.
مزامیر باب ۱۴ , ۱۵ , ۱۶
14:1 ابله در دل خود میگوید: «خدایی نیست!» اینان فاسدند و کارهایشان کراهتآور است! نیکوکاری نیست!
2خداوند از آسمان بر بنی آدم مینگرد، تا ببیند آیا کسی هست که عاقلانه رفتار کند و خدا را بجوید.
3همه گمراه گشتهاند، و با هم فاسد شدهاند! نیکوکاری نیست، حتی یکی!
4آیا بدکاران را شناختی نیست؟ آنان که قوم مرا فرو~میبلعند چنانکه گویی نان میخورند، و خداوند را نمیخوانند؟
5آنجا ایشان سخت ترسانند، زیرا خدا با مردمان پارسا است.
6شما تدبیرهای ستمدیدگان را باطل میسازید، اما خداوند پناه ایشان است.
7کاش که نجات برای اسرائیل از صَهیون فرا~میرسید! چون خداوند سعادت گذشته را به قوم خویش بازگردانَد، یعقوب به وجد آید و اسرائیل شادی کند!
15:1 خداوندا، کیست که در خیمۀ تو میهمان شود؟ و کیست که در کوه مقدست ساکن گردد؟
2آن که در صداقت گام بردارد، و درستکار باشد، و از دل، راست بگوید.
3که به زبان خویش غیبت نکند، و به همسایهاش بدی روا مدارد، و ملامت را دربارۀ نزدیکانش نپذیرد؛
4که شریران در نظر او حقیر باشند، و آنان را که از خداوند میترسند حرمت بدارد؛ که به قول خویش وفا کند، هرچند به زیانش باشد؛
5که پول خود را به ربا ندهد و رشوه بر ضد بیگناه نپذیرد. آن که اینها را به جای آرد هرگز جنبش نخواهد خورد.
16:1 خدایا، مرا محافظت فرما، زیرا که در تو پناه جُستهام.
2خداوند را گفتم: «تویی خداوندگار من؛ جز تو مرا چیز نیکویی نیست!»
3و اما مقدسینی که بر زمینند، آنانند والامرتبگانی که همۀ خوشی من در ایشان است.
4غمهای کسانی که در پی خدایی دیگر میشتابند، بسیار خواهد شد؛ هدایای خونی ایشان را نخواهم ریخت و نامشان را بر زبان نخواهم آورد.
5خداوندا، تویی نصیبِ مقرر و پیالۀ من؛ تو سهم مرا نگاه میداری.
6حدود من به جاهای دلپذیر افتاده است؛ میراثی دلانگیز به من رسیده.
7خداوند را که به من مشورت میدهد، متبارک میخوانم؛ شبانگاه نیز دلم مرا تأدیب میکند.
8خداوند را همواره پیش روی خود میدارم. چون بر دست راست من است، جنبش نخواهم خورد.
9از این رو دلم شادمان است و تمام وجودم در وجد؛ پیکرم نیز در امنیت ساکن خواهد بود.
10زیرا جانم را در هاویه وا نخواهی نهاد، و نخواهی گذاشت سرسپردۀ تو فساد را ببیند.
11تو راه حیات را به من خواهی آموخت؛ در حضور تو کمال شادی است، و به دست راست تو لذتها تا ابدالآباد!
متی باب ۸
8:1 چون عیسی از کوه پایین آمد، جماعتهای بزرگ از پی او روانه شدند.
2در این هنگام مردی جذامی نزد او آمد و در برابرش زانو زد و گفت: «سرورم، اگر بخواهی میتوانی پاکم سازی.»
3عیسی دست خود را دراز کرده، او را لمس نمود و گفت: «میخواهم؛ پاک شو!» در دم، جذام او پاک شد.
4سپس عیسی به او فرمود: «آگاه باش که در این باره به کسی چیزی نگویی، بلکه برو خود را به کاهن بنما و هدیهای را که موسی امر کرده، تقدیم کن تا برای آنها گواهی باشد.»
5چون عیسی وارد کَفَرناحوم شد، یک نظامی رومی نزدش آمد و با التماس
6به او گفت: «سرور من، خدمتکارم مفلوج در خانه خوابیده و سخت درد میکشد.»
7عیسی گفت: «من میآیم و او را شفا میدهم.»
8نظامی پاسخ داد: «سرورم، شایسته نیستم زیر سقف من آیی. فقط سخنی بگو که خدمتکارم شفا خواهد یافت.
9زیرا من خود مردی هستم زیر فرمان. سربازانی نیز زیر فرمان خود دارم. به یکی میگویم ”برو،“ میرود، و به دیگری میگویم ”بیا،“ میآید. به غلام خود میگویم ”این را به جای آر،“ به جای میآورد.»
10عیسی چون سخنان او را شنید، به شگفت آمد و به کسانی که از پیاش میآمدند، گفت: «آمین، به شما میگویم، چنین ایمانی حتی در اسرائیل هم ندیدهام.
11و به شما میگویم که بسیاری از شرق و غرب خواهند آمد و در پادشاهی آسمان با ابراهیم و اسحاق و یعقوب بر سر یک سفره خواهند نشست،
12امّا فرزندان این پادشاهی به تاریکیِ بیرون افکنده خواهند شد، جایی که گریه و دندان بر هم ساییدن خواهد بود.»
13سپس به آن نظامی گفت: «برو! مطابق ایمانت به تو داده شود.» در همان دم خدمتکار او شفا یافت.
14چون عیسی به خانۀ پطرس رفت، مادرزن او را دید که تب کرده و در بستر است.
15عیسی دست او را لمس کرد و تبش قطع شد. پس او برخاست و مشغول پذیرایی از عیسی شد.
16هنگام غروب، بسیاری از دیوزدگان را نزدش آوردند و او با کلام خود ارواح را از آنان به در کرد و همۀ بیماران را شفا داد،
17تا بدینسان، پیشگویی اِشعیای نبی به حقیقت پیوندد که: «او ضعفهای ما را برگرفت و بیماریهای ما را حمل کرد.»
18چون عیسی دید گروهی بیشمار نزدش گرد آمدهاند، امر فرمود: «به آن سوی دریا برویم.»
19آنگاه یکی از علمای دین نزد او آمد و گفت: «ای استاد، هر جا بروی، تو را پیروی خواهم کرد.»
20عیسی پاسخ داد: «روباهان را لانههاست و مرغان هوا را آشیانهها، امّا پسر انسان را جای سر نهادن نیست.»
21شاگردی دیگر به وی گفت: «سرورم، نخست رخصت ده تا بروم و پدر خود را به خاک بسپارم.»
22امّا عیسی به او گفت: «مرا پیروی کن و بگذار مردگان، مردگانِ خود را به خاک بسپارند.»
23سپس عیسی سوار قایقی شد و شاگردانش نیز از پی او رفتند.
24ناگاه توفانی سهمگین درگرفت، آنگونه که نزدیک بود امواجْ قایق را غرق کند. امّا عیسی در خواب بود.
25پس شاگردان آمده بیدارش کردند و گفتند: «سرور ما، چیزی نمانده غرق شویم؛ نجاتمان ده!»
26عیسی پاسخ داد: «ای کمایمانان، چرا اینچنین ترسانید؟» سپس برخاست و باد و امواج را نهیب زد و آرامش کامل حکمفرما شد.
27آنان شگفتزده از یکدیگر میپرسیدند: «این چگونه شخصی است؟ حتی باد و امواج نیز از او فرمان میبرند!»
28هنگامی که به ناحیۀ جَدَریان، واقع در آن سوی دریا رسیدند، دو مرد دیوزده که از گورستان خارج میشدند، بدو برخوردند. آن دو به قدری وحشی بودند که هیچکس نمیتوانست از آن راه عبور کند.
29آنان فریاد زدند: «تو را با ما چه کار است، ای پسر خدا؟ آیا آمدهای تا پیش از وقتِ مقرر عذابمان دهی؟»
30کمی دورتر از آنها گلهای بزرگ از خوکها مشغول چرا بود.
31دیوها التماسکنان به عیسی گفتند: «اگر بیرونمان میرانی، به درون گلۀ خوکها بفرست.»
32به آنها گفت: «بروید!» دیوها خارج شدند و به درون خوکها رفتند و تمام گله از سرازیریِ تپه به درون دریا هجوم بردند و در آب هلاک شدند.
33خوکبانان گریخته، به شهر رفتند و همۀ این وقایع، از جمله آنچه را که برای آن دیوزدهها رخ داده بود، بازگو کردند.
34سپس تمام مردم شهر برای دیدن عیسی بیرون آمدند و چون او را دیدند بدو التماس کردند که آن ناحیه را ترک گوید.