برنامه مطالعه روزانه
۱۲ ژانویه
پیدایش باب ۲۲ , ۲۳
22:1 و اما ایامی چند پس از این وقایع، خدا ابراهیم را آزموده، بدو فرمود: «ای ابراهیم!» پاسخ داد: «لبیک!»
2گفت: «پسرت را که یگانه پسر توست و او را دوست میداری، یعنی اسحاق را برگیر و به سرزمین موریا برو، و او را در آنجا بر یکی از کوههایی که به تو خواهم گفت، چون قربانی تمامسوز تقدیم کن.»
3پس، صبح زود، ابراهیم برخاسته، الاغ خود را زین کرد و دو تن از نوکران خویش را با پسرش اسحاق برگرفته، هیزم برای قربانی تمامسوز شکست و به سوی جایی که خدا به او گفته بود، روانه شد.
4روز سوّم، ابراهیم چشمانش را برافراشت و آنجا را از دور دید.
5آنگاه به نوکرانش گفت: «شما همین جا نزد الاغ بمانید تا من با پسر بدانجا برویم، و پرستش کرده، نزد شما باز آییم.»
6ابراهیم هیزم قربانی تمامسوز را برگرفته، بر پسر خویش اسحاق نهاد، و آتش و چاقو را به دست خود گرفت، و هر دو با هم میرفتند.
7و اما اسحاق به پدرش ابراهیم گفت: «پدر؟» پاسخ داد: «بله، پسرم؟» گفت: «این از آتش و هیزم، ولی برۀ قربانی تمامسوز کجاست؟»
8ابراهیم پاسخ داد: «پسرم، خدا برۀ قربانی را برای خود فراهم خواهد کرد.» پس هر دو با هم میرفتند.
9چون به جایی که خدا به ابراهیم گفته بود رسیدند، او در آنجا مذبحی بنا کرد و هیزم بر آن چید، و پسرش اسحاق را بسته، او را بر مذبح، روی هیزم گذاشت.
10آنگاه دست دراز کرد و چاقو را گرفت تا پسر خود را ذبح کند.
11اما فرشتۀ خداوند از آسمان وی را ندا در داد: «ابراهیم! ابراهیم!» پاسخ داد: «لبیک!»
12فرشته گفت: «دست بر پسر دراز مکن و کاری با او نداشته باش! اکنون میدانم که از خدا میترسی، زیرا پسرت، آری یگانه پسرت را، از من دریغ نداشتی.»
13ابراهیم سر بلند کرد و پشت سرش قوچی را دید که با شاخهایش در بوتهای گرفتار شده بود. ابراهیم رفته، قوچ را گرفت و آن را به جای پسرش، چون قربانی تمامسوز تقدیم کرد.
14پس ابراهیم آن مکان را ’خداوند فراهم خواهد کرد‘ نامید. و تا امروز نیز گفته میشود: «بر کوهِ خداوند، فراهم خواهد شد.»
15فرشتۀ خداوند بارِ دوّم ابراهیم را از آسمان ندا در داد
16و گفت: «خداوند میفرماید: به ذات خودم سوگند، از آنجا که این کار را کردی و پسرت را که یگانه پسر توست دریغ نداشتی،
17بهیقین تو را برکت خواهم داد و نسلت را همچون ستارگان آسمان و مانند شنهای کنارۀ دریا کثیر خواهم ساخت. نسل تو دروازههای دشمنانشان را تصرف خواهند کرد،
18و به واسطۀ نسل تو همه قومهای زمین برکت خواهند یافت، زیرا به صدای من گوش گرفتی.»
19پس ابراهیم نزد نوکران خود بازگشت، و ایشان برخاسته با هم به بِئِرشِبَع رفتند. و ابراهیم در بِئِرشِبَع ساکن شد.
20مدتی پس از آن، به ابراهیم خبر داده گفتند: «مِلکَه نیز برای برادرت ناحور پسران زاده است:
21عوص، نخستزادۀ او، و برادرش بوز، و قِموئیل، پدر اَرام،
22و کِسِد و حَزو و فِلداش و یِدلاف و بِتوئیل.»
23بِتوئیل رِبِکا را آورد. این هشت پسر را مِلکَه برای ناحور، برادر ابراهیم، بزاد.
24مُتَعۀ ناحور نیز که رِئومَه نام داشت، صاحب پسران بود، یعنی طِبَح و جاحَم و تاحَش و مَعَکاه.
23:1 سارا صد و بیست و هفت سال زندگی کرد؛ این بود سالهای عمر سارا.
2و او در قَریهاَربَع که حِبرون باشد در سرزمین کنعان درگذشت، و ابراهیم رفت تا برای سارا ماتم کند و بگرید.
3آنگاه ابراهیم از کنار مُردۀ خود برخاست و حیتّیها را خطاب کرده، گفت:
4«من در میان شما غربت اختیار کرده و مقیم گشتهام. قطعه زمینی به جهت آرامگاه در میان خود به من بفروشید تا بتوانم مردهام را از پیش رویم دفن کنم.»
5حیتّیها به ابراهیم پاسخ دادند:
6«ای سرور ما، سخنمان را بشنو. تو در میان ما رهبری بزرگ هستی. مُردۀ خود را در بهترین مقبرههای ما دفن کن. هیچیک از ما مقبرۀ خویش را از تو دریغ نخواهیم داشت که مُردۀ خود را به خاک بسپاری.»
7آنگاه ابراهیم برخاست و در برابر مردم آن سرزمین، یعنی حیتّیان، تعظیم کرد،
8و ایشان را خطاب کرده، گفت: «اگر راضی هستید که مُردۀ خویش را از پیش روی خود دفن کنم، پس تمنا دارم به عِفرون پسر صوحَر برای من سفارش کنید
9تا غار مَکفیلَه را که از املاک اوست و در انتهای زمینش قرار دارد، به من بفروشد. از او بخواهید تا آن را به بهای کامل به جهت آرامگاه، در نظر شما به ملکیت من بدهد.»
10و عِفرون در میان حیتّیان نشسته بود، و او در حضور همۀ حیتّیان که به دروازۀ شهر او آمده بودند، به ابراهیم پاسخ داد:
11«نه، سرورم! سخن مرا بشنو؛ من آن زمین را به تو میبخشم و غاری را که در آن است به تو میدهم. من آن را در حضور مردم خود به تو میدهم. مُردۀ خود را دفن کن.»
12ابراهیم دوباره در برابر مردم آن سرزمین تعظیم کرد،
13و در حضور آنان به عِفرون گفت: «تمنا دارم سخن مرا بشنوی. من بهای زمین را پرداخت خواهم کرد. آن را از من بپذیر تا مُردۀ خود را در آنجا دفن کنم.»
14عِفرون به ابراهیم پاسخ داد:
15«ای سرورم، سخن مرا بشنو. بهای زمین چهارصد مثقال نقره است، ولی این میان من و تو چیست؟ مُردۀ خود را دفن کن.»
16ابراهیم سخن عِفرون را پذیرفت و مبلغی را که او در حضور حیتّیان بر زبان آورده بود، یعنی چهارصد مثقال نقره را بر حسب وزن رایج نزد بازرگانان برای او وزن کرد.
17پس مالکیت زمین عِفرون که در مَکفیلَه در نزدیکی مَمری بود، یعنی زمین و غاری که در آن است با همۀ درختانی که در محدودۀ آن زمین بود،
18در حضور همه حیتّیانی که به دروازۀ شهر آمده بودند، به ابراهیم واگذار شد.
19پس از این، ابراهیم همسرش سارا را در غار زمین مَکفیلَه در نزدیکی مَمری، که همان حِبرون است، در سرزمین کنعان دفن کرد.
20به این ترتیب، مالکیت آن زمین و غاری که در آن بود، به جهت آرامگاه، از سوی حیتّیان به ابراهیم واگذار شد.
مزامیر باب ۲۶ , ۲۷ , ۲۸
26:1 خداوندا، حکم بر برائتم ده، زیرا که من در صداقت خویش گام برداشتهام، و بیتزلزل بر خداوند توکل کردهام.
2خداوندا، مرا امتحان کن و بیازما، دل و اندیشهام را از بوتۀ آزمایش بگذران؛
3زیرا محبت تو را همواره پیش چشم خود دارم، و پیوسته در سایۀ وفاداری تو گام میزنم.
4با مردان باطل همنشین نمیگردم، و با ریاکاران همراه نمیشوم؛
5از جماعت بدکاران بیزارم و با شریران همنشینی نمیکنم.
6دستهایم را در بیگناهی میشویم، و مذبح تو را، خداوندا، طواف میکنم؛
7تا آواز شکرگزاری را بشنوانم، و همۀ شگفتیهای تو را بازگویم.
8خداوندا، محل خانۀ تو را دوست میدارم، و جایگاه سکونت جلالت را.
9جان مرا با گناهکاران برمگیر، و نه حیات مرا با مردمان خونریز؛
10که در دستانشان ترفندهای شریرانه است، و دست راستشان آکنده از رشوه.
11و اما من در صداقت خویش گام برمیدارم؛ فدیهام کن و فیضم ببخشا.
12پایم در جای هموار ایستاده است؛ در جماعت بزرگ خداوند را متبارک میخوانم.
27:1 خداوند نور من و نجات من است؛ از که بترسم؟ خداوند پناهگاه جان من است؛ از که هراسان شوم؟
2چون بدکاران بر من هجوم آورند تا گوشت تنم را بخورند، چون خصمان و دشمنانم بر من بتازند، آنانند که میلغزند و میافتند.
3اگر لشگری به مقابله با من اردو زند، دلم نخواهد ترسید؛ اگر جنگ بر من بر پا شود در آن نیز اطمینان خواهم داشت.
4یک چیز از خداوند خواستهام، و در پی آن خواهم بود: که همۀ روزهای زندگیام در خانۀ خداوند ساکن باشم، تا بر زیبایی خداوند چشم بدوزم و در معبدش، پاسخم را بجویم.
5زیرا در روز بلا مرا در سایبان خود پنهان خواهد کرد، و در پوشش خیمۀ خویش مخفی خواهد ساخت، و بر صخره، در جای بلندم قرار خواهد داد.
6آنگاه سرم بر دشمنانِ گرداگردم افراشته خواهد شد، و با فریادهای شادی در خیمۀ او قربانی خواهم کرد؛ و برای خداوند خواهم سرایید و خواهم نواخت.
7خداوندا، چون بخوانم، آوازم را بشنو؛ مرا فیض ببخشا و اجابتم فرما.
8ای دل من، او به تو گفته است: «روی مرا بجوی!» خداوندا، روی تو را خواهم جُست.
9روی خویش از من پنهان مکن، و خدمتگزارت را خشمگینانه برمگردان؛ ای که یاور من بودهای. ای خدای نجات من، طردم مکن و ترکم منما.
10اگرچه پدر و مادرم ترکم کنند، خداوند مرا خواهد پذیرفت.
11خداوندا، راه خود را به من بیاموز، و به سبب دشمنانم مرا به راه هموار هدایت فرما.
12به آرزوی خصمانم تسلیمم مکن، زیرا شاهدان دروغین بر من برخاستهاند، که خشونت را برمیدمند.
13اما من باور دارم که نیکویی خداوند را در زمین زندگان خواهم دید.
14برای خداوند انتظار بکش، نیرومند باش و دل قوی دار؛ آری، منتظر خداوند باش!
28:1 ای خداوند، ای صخرۀ من، تو را میخوانم گوش خویش بر من مبند. مبادا اگر خاموش بمانی، همچون کسانی گردم که به گودال فرو~میروند.
2چون تو را به یاری میخوانم، و دستانم را به سوی قُدسالاقداس تو برمیافرازم فریاد التماسم را بشنو.
3مرا با شریران محکوم مکن، با آنان که شرارت را پیشۀ خود ساختهاند؛ که با همسایگانشان دَم از صلح و صفا میزنند، اما بدی در دل ایشان است.
4آنان را بر حسب اعمالشان جزا ده، و بر طبق شرارتِ کَردههایشان؛ آری، بر حسب عمل دستهاشان جزایشان ده و ایشان را به سزای اعمالشان برسان.
5از آن رو که به کارهای خداوند اعتنا نمیکنند و نه به عمل دستهای او، پس ایشان را منهدم خواهد ساخت و دیگر هرگز بنا نخواهد کرد.
6متبارک باد خداوند، زیرا فریاد التماس مرا شنیده است.
7خداوند نیرو و سپر من است؛ دلم بر او توکل دارد، و مدد یافتهام. قلبم آکنده از شادی است و با سرود، او را سپاس میگویم.
8خداوند قوّت قوم خویش است، و قلعۀ نجات برای مسیح خود.
9قوم خویش را نجات بخش و میراث خود را مبارک فرما؛ ایشان را شبان باش و تا ابد بر دوش خود ببر.
متی باب ۱۴
14:1 در آن زمان آوازۀ عیسی به گوش هیرودیسِ حاکم رسید،
2و او به ملازمان خود گفت: «این یحیای تعمیددهنده است که از مردگان برخاسته و از همین روست که این قدرتها از او به ظهور میرسد.»
3و امّا هیرودیس بهخاطر هیرودیا که پیشتر زنِ برادرش فیلیپُس بود، یحیی را گرفته و او را بسته و به زندان انداخته بود.
4زیرا یحیی به او میگفت: «حلال نیست تو با این زن باشی.»
5هیرودیس میخواست یحیی را بکشد، امّا از مردم بیم داشت، زیرا یحیی را به پیامبری قبول داشتند.
6در روز جشن میلاد هیرودیس، دختر هیرودیا در مجلس رقصید و چنان دل هیرودیس را شاد ساخت
7که سوگند خورد هر چه بخواهد به او بدهد.
8دختر نیز به تحریک مادرش گفت: «سرِ یحیای تعمیددهنده را همین جا در طَبَقی به من بده.»
9پادشاه اندوهگین شد، امّا به پاس سوگند خود و به احترام میهمانانش دستور داد که به او بدهند.
10پس فرستاده، سر یحیی را در زندان از تن جدا کرد،
11و آن را در طَبَقی آورده، به دختر دادند و او نیز آن را نزد مادرش برد.
12شاگردان یحیی آمدند و بدن او را برده، به خاک سپردند و سپس رفتند و به عیسی خبر دادند.
13چون عیسی این را شنید، به قایق سوار شده، از آنجا به مکانی دورافتاده به خلوت رفت. امّا مردم باخبر شده، از شهرهای خود پای پیاده از پی او روانه شدند.
14چون عیسی از قایق پیاده شد، جمعیتی بیشمار دید و دلش بر حال آنان بهرحم آمده، بیمارانشان را شفا بخشید.
15نزدیک غروب، شاگردان نزدش آمدند و گفتند: «اینجا مکانی است دورافتاده، و دیروقت نیز هست. مردم را روانه کن تا به روستاهای اطراف بروند و برای خود خوراک بخرند.»
16عیسی به آنان گفت: «نیازی نیست مردم بروند. شما خود به ایشان خوراک دهید.»
17شاگردان گفتند: «در اینجا چیزی جز پنج نان و دو ماهی نداریم.»
18عیسی گفت: «آنها را نزد من بیاورید.»
19سپس به مردم فرمود تا بر سبزهها بنشینند. آنگاه پنج نان و دو ماهی را برگرفت و به آسمان نگریسته، برکت داد. سپس نانها را پاره کرد و به شاگردان داد و آنان نیز به مردم دادند.
20همه خوردند و سیر شدند و از خردههای باقیمانده، دوازده سبدِ پُر برگرفتند.
21شمار خورندگان، بهجز زنان و کودکان، پنج هزار مرد بود.
22عیسی بیدرنگ شاگردان را بر آن داشت تا در همان حال که او مردم را مرخص میکرد، سوار قایق شوند و پیش از او به آن سوی دریا بروند.
23پس از مرخص کردنِ مردم، خود به کوه رفت تا به تنهایی دعا کند. شب فرا~رسید و او آنجا تنها بود.
24در این هنگام، قایق از ساحل بسیار دور شده و دستخوش تلاطم امواج بود، زیرا بادِ مخالف بر آن میوزید.
25در پاس چهارم از شب، عیسی گامزنان بر روی آب به سوی آنان رفت.
26چون شاگردانْ او را در حال راه رفتن روی آب دیدند، وحشت کرده، گفتند: «شبح است»، و از ترس فریاد زدند.
27امّا عیسی بیدرنگ به آنها گفت: «دل قوی دارید. من هستم، مترسید!»
28پطرس پاسخ داد: «سرور من، اگر تویی، مرا بفرما تا روی آب نزد تو بیایم.»
29فرمود: «بیا!» آنگاه پطرس از قایق بیرون آمد و روی آب به سوی عیسی به راه افتاد.
30امّا چون باد را دید، ترسید و در حالی که در آب فرو~میرفت، فریاد برآورد: «سرور من، نجاتم ده!»
31عیسی بیدرنگ دست خود را دراز کرد و او را گرفت و گفت: «ای کمایمان، چرا شک کردی؟»
32چون به قایق برآمدند، باد فرو~نشست.
33سپس کسانی که در قایق بودند در برابر عیسی روی بر زمین نهاده، گفتند: «براستی که تو پسر خدایی!»
34پس چون به کرانۀ دیگر رسیدند، در ناحیۀ جِنیسارِت فرود آمدند.
35مردمان آنجا عیسی را شناختند و کسانی را به تمامی آن نواحی فرستاده، بیماران را نزدش آوردند.
36آنها از او تمنا میکردند اجازه دهد تا فقط گوشۀ ردایش را لمس کنند، و هر که لمس میکرد، شفا مییافت.