برنامه مطالعه روزانه
۲ جولای
اول سموییل باب ۱۴
14:1 روزی یوناتان، پسر شائول، به جوانی که سلاحش را حمل میکرد گفت: «بیا تا به قراول فلسطینیان که در آن طرف است بگذریم.» ولی به پدرش چیزی نگفت.
2شائول در حومۀ جِبعَه زیر درخت اناری میماند که در مِغرون است، و حدود ششصد مرد نیز همراهش بودند.
3یکی از آنان اَخیّا، پسر اَخیطوب برادر ایخابود، پسر فینِحاس، پسر عیلی، کاهنِ خداوند در شیلوه بود که ایفود میپوشید. همراهان شائول نیز از رفتن یوناتان بیخبر بودند.
4در گذرگاهی که یوناتان میخواست برای رسیدن به قراول فلسطینیان از آن بگذرد، دو صخرۀ تیز یکی بدین طرف و دیگری بدان طرف قرار داشت، به نامهای بوصیص و سِنِه.
5یکی از این صخرهها در شمال گذرگاه، مقابل مِکماش بود و دیگری در جنوب، مقابل جِبَع.
6یوناتان به جوانی که سلاحش را حمل میکرد، گفت: «بیا تا به قراول این ختنهناشدگان برآییم. شاید که خداوند برای ما عمل کند، زیرا هیچ چیز نمیتواند خداوند را از نجات بخشیدن به دستِ افراد کثیر یا قلیل بازدارد.»
7سلاحدارش به او گفت: «هر چه در دلت هست، انجام بده. پیش برو! اینک من در هرآنچه بخواهی با تو هستم.»
8پس یوناتان گفت: «اینک به آن سو نزد این مردان برویم و خود را بر ایشان بنمایانیم.
9اگر به ما گفتند: ”بازایستید تا ما نزد شما آییم“، همان جا میایستیم و نزد ایشان نمیرویم.
10اما اگر گفتند: ”نزد ما برآیید“، خواهیم رفت، چون این برای ما نشانه خواهد بود که خداوند آنان را به دست ما تسلیم کرده است.»
11پس هر دو خود را بر قراول فلسطینیان نمایان ساختند. و فلسطینیان گفتند: «بنگرید! عبرانیان از سوراخهایی که خود را در آن پنهان کرده بودند، بیرون میآیند!»
12پس قراولان به آواز بلند به یوناتان و سلاحدارش گفتند: «نزد ما برآیید تا درسی به شما بدهیم.» یوناتان به سلاحدار خود گفت: «از پی من بیا، زیرا خداوند آنان را به دست اسرائیل تسلیم کرده است.»
13آنگاه یوناتان به دست و پای خود بالا رفت، و سلاحدارش نیز از پی او. فلسطینیان در برابر یوناتان نقش زمین میشدند، و سلاحدارش از پی او ایشان را میکُشت.
14بدینسان، یوناتان و سلاحدارش در نخستین کشتار خود نزدیک به بیست تن را در زمینی حدود نیم جریب کشتند.
15آنگاه وحشت و لرز بر اردوگاه، در صحرا و بر تمامی لشکر مستولی شد؛ قراولان و حتی مهاجمان بر خود لرزیدند. زمین نیز به لرزه درآمد و وحشت و لرزی عظیم واقع شد.
16دیدبانان شائول در جِبعَۀ بِنیامین نگریسته، دیدند که انبوه لشکریان به هر سو پراکنده میشوند.
17پس شائول به مردانی که همراهش بودند گفت: «اکنون شمارش کنید و ببینید چه کسی از میان ما رفته است.» آنان شمارش کرده، دیدند یوناتان و سلاحدارش غایبند.
18آنگاه شائول به اَخیّا گفت: «صندوق خدا را بدینجا بیاور!» زیرا صندوق خدا در آن هنگام همراه بنیاسرائیل بود.
19اما در همان حال که شائول با کاهن سخن میگفت، آشوب در اردوی فلسطینیان هر دم بیشتر میشد. پس شائول به کاهن گفت: «دست نگاه دار.»
20آنگاه شائول و تمامی افرادی که همراهش بودند، گرد آمده، به جنگ رفتند. و دیدند آشوبی عظیم برپاست و شمشیر هر فلسطینی بر ضد همرزمش بلند است.
21حتی عبرانیانی که پیشتر با فلسطینیان بودند و همراهشان به اردوگاه آنان درآمده بودند، برگشته به اسرائیلیانی پیوستند که با شائول و یوناتان بودند.
22به همینسان، تمامی مردان اسرائیل نیز که خود را در کوهستانهای اِفرایِم پنهان کرده بودند، با شنیدن خبر گریز فلسطینیان، به جنگ درآمده، ایشان را سخت تعقیب کردند.
23بدین ترتیب خداوند در آن روز اسرائیل را نجات داد، و دامنۀ جنگ از بِیتآوِن نیز فراتر رفت.
24و اما مردان اسرائیل آن روز سخت در فشار بودند، زیرا شائول آنان را قسم داده و گفته بود: «ملعون باد کسی که تا آفتاب غروب نکرده و من از دشمنان خویش انتقام نگرفتهام، طعام خورَد!» پس هیچیک از آنان لب به طعام نزده بود.
25وقتی مردان اسرائیل جملگی به جنگل رسیدند، عسل بر زمین بود.
26چون به جنگل درآمدند، اینک عسل میچکید، اما هیچکس دست به دهان نبرد، زیرا از سوگندشان میترسیدند.
27اما یوناتان نشنیده بود که پدرش لشکر اسرائیل را سوگند داده است، پس عصایی را که در دست داشت دراز کرد و نوک آن را در شانۀ عسل فرو~برده، دست به دهان بُرد و چشمانش روشن گردید.
28آنگاه یکی از مردان به او گفت: «پدرت لشکریان را سخت قسم داده و گفته است: ”ملعون باد کسی که امروز طعام خورَد!“» و مردان اسرائیل را دیگر رمقی نمانده بود.
29یوناتان گفت: «پدرم همۀ ما را در عذاب افکنده است. ببینید با چشیدن اندکی از این عسل چشمانم چه روشن شده است!
30چقدر بهتر بود اگر امروز لشکریان از غنایمی که از دشمن ستاندهاند، آزادانه میخوردند. آیا شمار کشتگان فلسطینی بیشتر نمیشد؟»
31آنان در آن روز فلسطینیان را از مِکماش تا اَیَلون تار و مار کرده بودند، و لشکریان را دیگر هیچ رمقی نمانده بود.
32پس به غنایم هجوم برده، گوسفندان و گاوان و گوسالهها گرفتند و بر زمین کشته، آنها را با خونشان خوردند.
33پس به شائول خبر داده، گفتند: «اینک لشکریان به خداوند گناه ورزیده، گوشت را با خون میخورند.» شائول گفت: «شما خیانت کردهاید. هماکنون سنگی بزرگ نزد من بغلتانید.»
34سپس افزود: «به میان لشکریان بروید و به ایشان بگویید: ”هر کس گاو خود و گوسفند خود را نزد من بیاورد و در همین جا ذبح کرده، بخورد. با خوردن گوشت با خونش به خداوند گناه مورزید.“» پس آن شب لشکریان همگی گاوهای خود را به همراه آورده، در آنجا ذبح کردند.
35و شائول برای خداوند مذبحی ساخت؛ این نخستین مذبحی بود که او برای خداوند ساخت.
36آنگاه شائول گفت: «بیایید شبانه به تعقیب فلسطینیان برویم و ایشان را تا روشنایی صبح غارت کرده، هیچیک را زنده نگذاریم.» گفتند: «هر چه در نظرت پسند آید، بکن.» اما کاهن گفت: «بیایید در این مکان به خدا نزدیک شویم.»
37پس شائول از خدا سؤال کرد: «آیا به تعقیب فلسطینیان بروم؟ آیا آنان را به دست اسرائیل تسلیم خواهی کرد؟» اما خدا در آن روز پاسخی بدو نداد.
38بنابراین شائول گفت: «ای سرداران لشکر، همگی بدینجا نزدیک آیید تا دریابید و ببینید این چه گناهی است که امروز واقع شده است.
39قسم به حیات خداوند، نجاتدهندۀ اسرائیل، که حتی اگر پسرم یوناتان گناه کرده باشد، بهیقین خواهد مرد.» اما از تمامی مردان احدی به او پاسخ نداد.
40آنگاه شائول به تمامی اسرائیل گفت: «شما به یک سو بایستید، و من و پسرم یوناتان به سوی دیگر خواهیم ایستاد.» مردان اسرائیل گفتند: «هر چه در نظرت پسند آید، بکن.»
41آنگاه شائول گفت: «ای یهوه، خدای اسرائیل، چرا امروز به خدمتگزارت پاسخ ندادی؟ اگر من یا پسرم یوناتان تقصیرکاریم، ای یهوه خدای اسرائیل، با اوریم پاسخ ده، اما اگر قوم تو اسرائیل تقصیرکارند، با تُمّیم پاسخ ده.» پس یوناتان و شائول گرفته شدند و مردان اسرائیل رها گشتند.
42آنگاه شائول گفت: «بین من و پسرم یوناتان قرعه افکنید.» و یوناتان گرفته شد.
43شائول به یوناتان گفت: «به من بگو چه کردهای؟» یوناتان گفت: «با نوک عصایی که در دست داشتم اندکی عسل چشیدم. آیا حال باید بمیرم؟»
44شائول گفت: «ای یوناتان، خدا مرا سخت مجازات کند، اگر بهیقین تو نمیری!»
45اما لشکریان به شائول گفتند: «آیا یوناتان که چنین نجات عظیمی در اسرائیل به عمل آورده است، باید بمیرد؟ حاشا! به حیات خداوند قسم که مویی از سر او بر زمین نخواهد افتاد زیرا امروز با خدا عمل کرده است.» پس مردان اسرائیل یوناتان را رهانیدند و او نمرد.
46و شائول از تعقیب فلسطینیان بازگشت و فلسطینیان به سرزمین خود رفتند.
47چون شائول سلطنت را در اسرائیل به دست گرفت، با همۀ دشمنان خود در هر سو جنگید، یعنی با موآب و عَمّونیان و اَدوم و پادشاهان صوبَه و فلسطینیان. او به هر سو که روی مینمود، غلبه مییافت.
48شائول با دلیری عَمالیقیان را شکست داد و اسرائیل را از دست تاراجکنندگان ایشان رهانید.
49پسران شائول، یوناتان و یِشْوی و مَلکیشوعَ بودند. نامهای دو دخترش نیز چنین بود: نخستزادۀ او مِیرَب نام داشت و دختر کوچکش، میکال.
50نام همسر شائول اَخینوعَم بود، دختر اَخیمَعَص. فرماندۀ لشکر شائول اَبنیر نام داشت، پسر نیر عموی شائول.
51قِیس پدر شائول بود، و نیر پدر اَبنیر، پسر اَبیئیل بود.
52در همۀ روزهای سلطنت شائول جنگی سخت بر ضد فلسطینیان بر پا بود، و هرگاه شائول مردی نیرومند یا دلاور میدید، او را نزد خود میآورد.
اشعیا باب ۵۸
58:1 «فریاد بلند برآور و دریغ مدار؛ آواز خود را همچون کرّنا بلند کرده، به قوم من عِصیانشان را و به خاندان یعقوب گناهانشان را اعلام کن.
2زیرا آنان هر روزه مرا میجویند، چنانکه گویی به شناخت راههای من رغبت دارند؛ همچون قومی پارسا مینمایند، همچون قومی که قانون خدای خویش را ترک نکرده باشند. دربارۀ قوانین عادلانه از من پُرسش میکنند، و چنان مینمایند که از تقرب جستن به خدا مسرورند.
3میگویند: ”چرا روزه گرفتیم و تو ندیدی؟ جان خویش را رنجور ساختیم و درنیافتی؟“ «از آن رو که شما در ایام روزۀ خویش، خشنودی خود را میجویید و بر کارگران خود ظلم روا میدارید.
4اینک به جهت نزاع و کشمکش روزه میگیرید، برای اینکه شریرانه به یکدیگر مشت بزنید. با چنین روزهای، نمیتوانید صدای خود را در عرش برین بشنوانید.
5آیا روزهای که من میپسندم این است؟ روزی که آدمی جان خود را رنجور سازد، سر خویش را همچون نی خم کند، و بر پلاس و خاکستر بخوابد؟ آیا این است آنچه روزهاش مینامید و آن را روز مقبول خداوند میخوانید؟
6«آیا روزهای که من میپسندم این نیست که زنجیر بیعدالتی را بگشایی، و بندهای یوغ را باز کنی؟ مظلومان را آزاد سازی، و هر یوغ را بشکنی؟
7که نان خود را با گرسنگان قسمت کنی و فقیرانِ بیخانمان را به خانۀ خویش آوری؟ و چون برهنهای بینی، او را بپوشانی و از آن که از گوشت تن توست، خود را پنهان نسازی؟
8آنگاه نور تو همچون فجر طلوع خواهد کرد، و صحت تو بهزودی خواهد رویید؛ پارساییات پیشاپیش تو خواهد خرامید، و جلال خداوند از پشت نگاهبان تو خواهد بود.
9آنگاه دعا خواهی کرد و خداوند تو را اجابت خواهد نمود؛ یاری خواهی طلبید و او خواهد گفت: ”اینک حاضرم!“ «اگر یوغ ستم و انگشت اشاره را از خود دور کنی، و از بدگویی بپرهیزی؛
10اگر تمامی همّ خود را وقف گرسنگان کنی و جان ستمدیدگان را سیر سازی، آنگاه نور تو در تاریکی خواهد درخشید و شبِ تو همچون نیمروز روشن خواهد بود.
11خداوند پیوسته تو را هدایت خواهد کرد، و جان تو را در بیابان سوزناک سیر خواهد نمود؛ به استخوانهایت قوّت خواهد بخشید، و تو چون باغی خواهی بود سیراب و چشمهای که آبش کم نشود.
12قوم تو ویرانههای کهن را بنا خواهند کرد، و بنیانهای ایام سَلَف را بر پا خواهند داشت. و تو را بنا کننده دیوارهای شکسته خواهند خواند و مرمتگر کوچهها به جهت سکونت.
13«اگر شَبّات را زیر پا ننهی و در روز مقدس من خشنودی خود را به جا نیاوری، اگر شَبّات را مایۀ خوشی بشماری و روز مقدس خداوند را محترم بخوانی، اگر آن را حرمت نهی و به راههای خود رفتار نکنی، اگر لذت خود را نجویی و سخنان بیهوده بر زبان نرانی،
14آنگاه لذت تو در خداوند خواهد بود؛ تو را بر بلندیهای زمین سوار خواهم کرد، و میراث پدرت یعقوب را به تو خواهم خورانید؛» زیرا که دهان خداوند تکلم کرده است.
متی باب ۱ , ۲
1:1 کتاب تاریخچۀ عیسی مسیح، پسر داوود، پسر ابراهیم:
2ابراهیم، اسحاق را آورد، اسحاق، یعقوب را، و یعقوب، یهودا و برادرانش را.
3یهودا، فِرِص و زِراح را از تامار آورد. فِرِص، حِصْرون را آورد، و حِصْرون، رام را.
4رام، عَمّیناداب را آورد، عَمّیناداب، نَحشون را، و نَحشون، سَلمون را.
5سَلمون، بوعَز را از راحاب آورد، و بوعَز، عوبید را از روت. عوبید، یَسا را آورد،
6و یَسا، داوود پادشاه را. داوود، سلیمان را از زن اوریا آورد.
7سلیمان، رِحُبعام را آورد، رِحُبعام، اَبیّا را، و اَبیّا، آسا را.
8آسا، یَهوشافاط را آورد، یَهوشافاط، یورام را، و یورام، عُزّیا را.
9عُزّیا، یوتام را آورد، یوتام، آحاز را، و آحاز، حِزِقیا را.
10حِزِقیا، مَنَسی را آورد، مَنَسی، آمون را، و آمون، یوشیا را.
11یوشیا، یِکُنیا و برادرانش را آورد. در این زمان یهودیان به بابِل تبعید شدند.
12پس از تبعید یهودیان به بابِل: یِکُنیا، شِئَلتیئیل را آورد، و شِئَلتیئیل، زروبابِل را.
13زروبابِل، اَبیهود را آورد، اَبیهود، اِلیاقیم را، و اِلیاقیم، عازور را.
14عازور، صادوق را آورد، صادوق، اَخیم را، و اَخیم، اِلیود را.
15اِلیود، اِلعازار را آورد، اِلعازار، مَتّان را، و مَتّان، یعقوب را.
16یعقوب، یوسف همسر مریم را آورد که عیسی ملقّب به مسیح از او زاده شد.
17بدین قرار، از ابراهیم تا داوود بر روی هم چهارده نسل و از داوود تا زمان تبعید یهودیان به بابِل، چهارده نسل، و از زمان تبعید تا مسیح چهارده نسل بودند.
18تولد عیسی مسیح اینچنین روی داد: مریم، مادر عیسی، نامزد یوسف بود. امّا پیش از آنکه به هم بپیوندند، معلوم شد که مریم از روحالقدس آبستن است.
19از آنجا که شوهرش یوسف مردی پارسا بود و نمیخواست مریم را رسوا کند، بر آن شد که بی سر و صدا از او جدا شود.
20امّا چون این تصمیم را گرفت، به ناگاه فرشتۀ خداوند در خواب بر او ظاهر شد و گفت: «ای یوسف، پسر داوود، از گرفتن زن خویش مریم مترس، زیرا آنچه در بطن وی قرار گرفته، از روحالقدس است.
21او پسری به دنیا خواهد آورد و تو او را عیسی خواهی نامید، زیرا او قوم خود را از گناهانشان نجات خواهد بخشید.»
22این همه رخ داد تا آنچه خداوند به زبان نبی گفته بود، به حقیقت پیوندد که:
23«باکره آبستن شده، پسری به دنیا خواهد آورد و او را عِمانوئیل خواهند نامید،» که بهمعنی ’خدا با ما‘ است.
24چون یوسف از خواب بیدار شد، آنچه فرشتۀ خداوند به او فرمان داده بود، انجام داد و زن خود را گرفت.
25امّا با او همبستر نشد تا او پسر خود را به دنیا آورد؛ و یوسف او را عیسی نامید.
2:1 چون عیسی در دوران هیرودیسِ پادشاه، در بِیتلِحِمِ یهودیه به دنیا آمد، هان چند مُغ از مشرقزمین به اورشلیم آمدند
2و پرسیدند: «کجاست آن مولود که پادشاه یهود است؟ زیرا ستارۀ او را در مشرق دیدهایم و برای پرستش او آمدهایم.»
3چون این خبر به گوش هیرودیسِ پادشاه رسید، او و تمامی اورشلیم با وی مضطرب شدند.
4پس او همۀ سران کاهنان و علمای دینِ قوم را فرا~خواند و از آنها پرسید: «مسیح کجا باید زاده شود؟»
5پاسخ دادند: «در بِیتلِحِمِ یهودیه، زیرا نبی در این باره چنین نوشته است:
6«”ای بِیتلِحِم که در سرزمین یهودایی، تو در میان فرمانروایان یهودا به هیچ روی کمترین نیستی، زیرا از تو فرمانروایی ظهور خواهد کرد که قوم من، اسرائیل، را شبانی خواهد نمود.“»
7پس هیرودیس مُغان را در نهان نزد خود فرا~خواند و زمانِ دقیقِ ظهور ستاره را از ایشان جویا شد.
8سپس آنان را به بِیتلِحِم روانه کرده، بدیشان گفت: «بروید و دربارۀ آن کودک بهدقّت تحقیق کنید. چون او را یافتید، مرا آگاه سازید تا من نیز آمده، سَجدهاش کنم.»
9ایشان پس از شنیدن سخنان پادشاه، روانه شدند. و هان ستارهای که در مشرق دیده بودند، پیشاپیش آنها میرفت تا سرانجام بر فراز مکانی که کودک بود، بازایستاد.
10ایشان با دیدن ستاره بینهایت شاد شدند.
11چون به خانه درآمدند و کودک را با مادرش مریم دیدند، روی بر زمین نهاده، آن کودک را پرستش نمودند. سپس صندوقچههای خود را گشودند و هدیههایی از طلا و کُندُر و مُر به وی پیشکش کردند.
12و چون در خواب هشدار یافتند که نزد هیرودیس بازنگردند، از راهی دیگر رهسپار دیار خود شدند.
13پس از رفتن مُغان، فرشتۀ خداوند در خواب بر یوسف ظاهر شد و گفت: «برخیز، کودک و مادرش را برگیر و به مصر بگریز و در آنجا بمان تا به تو خبر دهم، زیرا هیرودیس در جستجوی کودک است تا او را بکشد.»
14پس او شبانگاه برخاست، کودک و مادرش را برگرفت و رهسپار مصر شد،
15و تا مرگ هیرودیس در آنجا ماند. این واقع شد تا آنچه خداوند به زبان نبی گفته بود تحقق یابد که «پسر خود را از مصر فرا~خواندم.»
16چون هیرودیس دید که مُغان فریبش دادهاند، سخت برآشفت و فرستاده، همۀ پسران دو ساله و کمتر را که در بِیتلِحِم و اطراف آن بودند، مطابق زمانی که از مُغان تحقیق کرده بود، بکشت.
17آنگاه آنچه به زبان اِرمیای نبی گفته شده بود، به حقیقت پیوست که:
18«صدایی از رامَه به گوش میرسد، صدای شیون و زاری و ماتمی عظیم. راحیل برای فرزندانش میگرید و تسلی نمیپذیرد، زیرا که دیگر نیستند.»
19پس از مرگ هیرودیس، فرشتۀ خداوند در مصر به خواب یوسف آمد
20و گفت: «برخیز، کودک و مادرش را برگیر و به سرزمین اسرائیل برو، زیرا آنان که قصد جان کودک داشتند، مردهاند.»
21پس او برخاست، کودک و مادرش را برگرفت و به سرزمین اسرائیل رفت.
22امّا چون شنید آرکِلائوس به جای پدرش هیرودیس در یهودیه حکم میراند، ترسید به آنجا برود، و چون در خواب هشدار یافت، رو به سوی نواحی جلیل نهاد
23و در شهری به نام ناصره سکونت گزید. این واقع شد تا کلام انبیا به حقیقت پیوندد که گفته بودند ’ناصری‘ خوانده خواهد شد.