برنامه مطالعه روزانه
۱۴ جولای
اول سموییل باب ۲۸
28:1 در آن روزها، فلسطینیان نیروهای خود را برای جنگ با اسرائیل گرد آوردند. اَخیش به داوود گفت: «یقین بدان که تو و مردانت همراه من به جنگ خواهید آمد.»
2داوود به اَخیش گفت: «بسیار خوب، بدینگونه در خواهی یافت که خدمتگزارت چهها میتواند کرد.» اَخیش گفت: «در این صورت من نیز تو را محافظ دائمی خود خواهم ساخت.»
3سموئیل درگذشته بود و تمامی اسرائیل برایش سوگواری کرده و او را در شهرش رامَه دفن کرده بودند. و شائول همۀ احضارکنندگان ارواح و غیبگویان را از سرزمین اسرائیل بیرون رانده بود.
4باری، فلسطینیان گرد آمدند و رفته، در شونَم اردو زدند. شائول نیز همۀ اسرائیلیان را گرد آورد و آنان در جِلبواَع اردو زدند.
5چون شائول لشکر فلسطینیان را دید، هراسان شد و دلش بسیار لرزان گشت.
6پس از خداوند مسئلت کرد، اما خداوند او را پاسخی نداد، نه در خوابها، نه از طریق اوریم و نه توسط انبیا.
7آنگاه شائول به خادمان خود گفت: «بروید و زنی برایم بیابید که بتواند احضارِ ارواح کند، تا نزد او بروم و از او مسئلت نمایم.» آنان بدو گفتند: «اینک در عِیندور یکی هست.»
8پس شائول تغییر چهره داد و با جامۀ مبدل شبانه به همراه دو تن از مردان خود نزد آن زن رفت و گفت: «به واسطۀ روحی برایم غیبگویی کرده، هر که را نام میبرم، برایم احضار کن.»
9زن پاسخ داد: «بیگمان میدانی شائول چه کرده و چگونه احضارکنندگان ارواح و غیبگویان را از این سرزمین منقطع نموده است. پس چرا برای جانم دام میگستری تا مرا به کشتن دهی؟»
10شائول برای آن زن به خداوند قسم خورد و گفت: «به حیات خداوند قسم که هیچ مجازاتی به سبب این کار بر تو نخواهد آمد.»
11پس آن زن پرسید: «چه کسی را میخواهی برایت احضار کنم؟» شائول گفت: «سموئیل را برایم احضار کن.»
12چون آن زن سموئیل را دید، فریادی بلند برکشید و به شائول گفت: «از چه سبب مرا فریفتی؟ تو شائولی!»
13پادشاه به او گفت: «مترس. چه میبینی؟» زن گفت: «موجودی آسمانی میبینم که از زمین برمیآید.»
14پرسید: «ظاهرش چگونه است؟» زن گفت: «پیرمردی برمیآید که ردایی بر تن دارد.» چون شائول دریافت که سموئیل است، خم شده، روی بر زمین نهاد.
15آنگاه سموئیل به شائول گفت: «چرا با احضار من آسایشم را بر هم زدی؟» شائول گفت: «سخت در تنگی هستم. زیرا فلسطینیان با من در جنگند و خدا نیز از من روی گردانیده، دیگر هیچ پاسخی به من نمیدهد، نه توسط انبیا و نه از طریق خوابها. پس تو را خواندم تا مرا بگویی چه کنم.»
16سموئیل گفت: «حال که خداوند از تو روی گردانیده و دشمن تو شده، دیگر چرا از من سؤال میکنی؟
17خداوند آنچه را توسط من گفته بود، دربارۀ تو به انجام رسانده است. او سلطنت را از دست تو پاره کرده و آن را به همسایهات داوود داده است.
18چون تو آواز خداوند را نشنیدی و خشم شدید او را بر عَمالیق نازل نساختی، او نیز امروز با تو چنین کرده است.
19بهعلاوه، خداوند اسرائیل را نیز با تو به دست فلسطینیان تسلیم خواهد کرد، و فردا تو و پسرانت نزد من خواهید بود. خداوند، لشکر اسرائیل را نیز به دست فلسطینیان تسلیم خواهد کرد.»
20شائول از سخنان سموئیل سخت ترسان شد و به یکباره با تمامی قامت بر زمین افتاد. و چون تمام آن روز و شب چیزی نخورده بود، دیگر رمقی در او باقی نبود.
21چون آن زن نزد شائول آمد و دید که سخت ترسان است، به او گفت: «اینک کنیزت از تو اطاعت کرد. من جان بر کف نهادم و آنچه را به من گفتی، گوش گرفتم.
22حال تمنا دارم تو نیز سخن کنیز خود را بشنوی و رخصت دهی لقمهنانی پیش رویت بگذرام تا بخوری و در راه قوّت داشته باشی.»
23اما شائول نپذیرفت و گفت: «چیزی نخواهم خورد.» ولی چون خادمانش نیز به اتفاق آن زن به او اصرار کردند، شائول پذیرفت و از زمین برخاسته، بر بستر نشست.
24آن زن گوسالهای فربه در خانه داشت. بیدرنگ آن را ذبح کرد و قدری آرد گرفته، خمیر کرد و با آن نانِ بیخمیرمایه پخت.
25سپس آن را در برابر شائول و خادمانش نهاد. آنان خوردند و برخاسته، همان شب روانه شدند.
ارمیا باب ۴
4:1 «خداوند میگوید: ای اسرائیل، اگر بازمیگردی، نزد من بازگشت کن. اگر بتهای منفورِ خویش را از حضورم دور سازی، و تزلزل به خود راه ندهی،
2اگر به راستی و عدالت و انصاف سوگند خورده، بگویی: ”به حیات یهوه،“ آنگاه قومها خود را در او مبارک خواهند خواند و به او فخر خواهند کرد.»
3آری، خداوند به مردمان یهودا و اورشلیم چنین میفرماید: «زمینهای خود را شیار کنید، و در میان خارها کِشت مکنید.
4ای مردان یهودا و ساکنان اورشلیم، خویشتن را برای خداوند ختنه کنید، قُلَفَۀ دلهایتان را دور سازید، مبادا به سبب شرارتِ اعمال شما، خشم من چون آتش زبانه کشیده، بسوزانَد، و کسی نباشد که آن را خاموش سازد.»
5در یهودا اعلام کنید و در اورشلیم ندا در داده، بگویید: «در سرتاسر این سرزمین کَرِنا بنوازید، و به آواز بلند ندا کرده، بگویید: ”گرد آیید تا به شهرهای حصاردار داخل شویم!“
6عَلَمی به سوی صَهیون برافرازید؛ پناه بگیرید! درنگ مکنید! زیرا من بلایی از جانب شمال نازل میکنم و هلاکتی عظیم بر شما میآورم.
7«شیری از بیشۀ خود برآمده، و هلاککنندۀ قومها رهسپار شده است؛ او از مکان خویش به در آمده، تا سرزمین تو را ویران کند؛ شهرهایت خراب خواهد شد، و خالی از سکنه خواهد گشت.
8بدین سبب پلاس در بر کنید، بر سینۀ خود بزنید و شیون نمایید، زیرا خشمِ آتشین خداوند از ما برنگشته است!»
9«خداوند میفرماید: در آن روز دل پادشاه و صاحبمنصبان خواهد لرزید، و کاهنان مبهوت و انبیا متحیر خواهند شد.»
10پس گفتم: «آه، ای خداوندگارْ یهوه، براستی که این قوم و اورشلیم را بهغایت فریفتی، آنگاه که گفتی، ”شما را صلح و سلامت خواهد بود،“ حال آنکه شمشیر به جان ایشان رسیده است!»
11در آن هنگام به این قوم و به اورشلیم گفته خواهد شد: «بادی سوزان از بلندیهای خشکِ بیابان به سوی قوم عزیز من میوزد، اما نه به جهت افشاندن و پاک کردن خرمن!
12بلکه بادی بس شدیدتر از آن برای من میوزد. حال من خودْ داوری را بر ایشان اعلام خواهم کرد!»
13هان او همچون ابری برمیآید، ارابههایش همچون گردبادند! اسبانش تیزروتر از عقابند! وای بر ما، زیرا که هلاک شدهایم!
14ای اورشلیم، شرارت از دل بشوی تا نجات یابی؛ تا به کِی سودای شرارت در سر میپروری؟
15زیرا صدایی از دان ندا در میدهد، و از کوهستانِ اِفرایِم بانگِ مصیبت میزند.
16به قومها هشدار دهید که او در راه است؛ اورشلیم را ندا در داده، بگویید: «محاصرهکنندگان از سرزمین دوردست میآیند، و بر ضد شهرهای یهودا نعره برمیکشند؛
17همچون نگهبانان مزرعۀ او را احاطه میکنند، زیرا بر من عِصیان ورزیده است؛ این است فرمودۀ خداوند.
18رفتار و کردار خودت این را بر سرت آورده است؛ این مجازات توست، وچه تلخ است! اکنون تا به دلت رسیده.»
19احشای من، احشای من! از درد به خود میپیچم! آه از پردههای دلم! دل من بهشدّت میتپد، و خاموش نتوانم ماند. زیرا تو ای جان من نوای کَرِنا را میشنوی، غریو جنگ را!
20ندا میرسد که ویرانی از پی ویرانی! تمامی این سرزمین ویران شده است! خیمههایم به ناگاه فرو~ریخته، و سرپناهم در لحظهای نابود شده است.
21تا به کی عَلَمِ جنگ ببینم، و آواز کَرِنا بشنوم؟
22«زیرا خداوند میگوید قوم من نادانند و مرا نمیشناسند؛ کودکانی بیعقلند و هیچ فهم ندارند. در بدی کردن ماهرند، اما نیکی کردن نمیدانند.»
23بر زمین نظر افکندم، و اینک بیشکل و خالی بود؛ و بر آسمان، و هیچ نور نداشت.
24به کوهها نظر کردم، و اینک لرزان بودند؛ و تمامی تَلها در جنبش.
25نگریستم و اینک هیچ انسانی نبود، و تمامی پرندگانِ آسمان گریخته بودند.
26نظر کردم و اینک بوستانْ بیابان گشته، و شهرهایش یکسره با خاک یکسان شده بود، از حضور خداوند و از آتش خشم او.
27زیرا خداوند چنین میفرماید: «این سرزمین یکسره ویران خواهد شد، اما آن را بهتمامی نابود نخواهم کرد.
28«از این رو زمین به سوگ خواهد نشست، و آسمان در بالا سیاه خواهد شد؛ زیرا که من سخن گفتم و قصد کردم؛ منصرف نخواهم شد و از آن بر نخواهم گشت.»
29از صدای سواران و کمانگیران، ساکنان شهرها جملگی میگریزند؛ به بیشهها داخل میشوند، و به صخرهها برمیآیند. شهرها همه متروک گشته، و هیچکس در آنها ساکن نیست.
30و تو، ای ویران شده، این چه کار است که میکنی؟ چرا جامۀ سرخ بر تن میکنی، و خویشتن را به زیورهای طلا میآرایی؟ چرا سرمه بر چشم میکشی؟ زیرا که خود را به عبث میآرایی. عاشقانت تو را خوار شمردهاند و قصد جانت دارند.
31زیرا که فریادی شنیدم همچون فریاد زنی در حالِ زا، ضجّهای مانند ضجّۀ مادری که نخستین فرزندش را میزاید؛ فریاد دختر صَهیون را شنیدم که نفسش بند آمده، و دستان خویش دراز کرده، میگوید: «وای بر من! زیرا که در دست قاتلان از هوش میروم!»
متی باب ۱۵
15:1 سپس گروهی از فَریسیان و علمای دین از اورشلیم نزد عیسی آمدند و گفتند:
2«چرا شاگردان تو سنّت مشایخ را زیر پا میگذارند؟ آنها دستهای خود را پیش از غذا خوردن نمیشویند!»
3او در پاسخ گفت: «و شما چرا برای حفظ سنّت خویش، حکم خدا را زیر پا میگذارید؟
4زیرا خدا فرموده است: ”پدر و مادر خود را گرامی دار“ و نیز ”هر که پدر یا مادر خود را ناسزا گوید، البته باید کشته شود.“
5امّا شما میگویید اگر کسی به پدر یا مادرش بگوید: ”هر کمکی که ممکن بود از من دریافت کنید، وقف خداست،“
6در این صورت، دیگر بر او واجب نیست اینگونه پدرِ خود را گرامی دارد. اینچنین شما برای حفظ سنّت خویش کلام خدا را باطل میشمارید.
7ای ریاکاران! اِشعیا دربارۀ شما چه خوب پیشگویی کرد، آنگاه که گفت:
8«”این قوم با لبهای خود مرا حرمت میدارند، امّا دلشان از من دور است.
9آنان بیهوده مرا عبادت میکنند، و تعلیمشان چیزی جز فرایض بشری نیست.“»
10سپس آن جماعت را نزد خود فرا~خواند و گفت: «گوش فرا~دهید و بفهمید.
11نه آنچه به دهان آدمی داخل میشود او را نجس میسازد، بلکه آنچه از دهان او بیرون میآید، آن است که آدمی را نجس میسازد.»
12آنگاه شاگردان نزدش آمدند و گفتند: «آیا میدانی که این سخن تو فَریسیان را ناپسند آمده است؟»
13عیسی پاسخ داد: «هر نهالی که پدر آسمانی من نکاشته باشد، ریشهکن خواهد شد.
14آنها را به حال خود واگذارید. آنها راهنمایانی کورند. هر گاه کوری عصاکش کورِ دیگر شود، هر دو در چاه خواهند افتاد.»
15پطرس گفت: «این مَثَل را برای ما شرح بده.»
16عیسی پاسخ داد: «آیا شما نیز هنوز درک نمیکنید؟
17آیا نمیدانید که هر چه به دهان داخل میشود، به شکم میرود و بعد دفع میشود؟
18امّا آنچه از دهان بیرون میآید، از دل سرچشمه میگیرد، و این است آنچه آدمی را نجس میسازد.
19زیرا از دل است که افکار پلید، قتل، زنا، بیعفتی، دزدی، شهادتِ دروغ و تهمت سرچشمه میگیرد.
20اینهاست که شخص را نجس میسازد، نه غذا خوردن با دستهای ناشسته!»
21عیسی آنجا را ترک گفت و در منطقۀ صور و صیدون کناره جست.
22روزی زنی کنعانی از اهالی آنجا، نزدش آمد و فریادکنان گفت: «سرور من، ای پسر داوود، بر من رحم کن! دخترم سخت دیوزده شده است.»
23امّا عیسی هیچ پاسخ نداد، تا اینکه شاگردان پیش آمدند و از او خواهش کرده، گفتند: «او را مرخص فرما، زیرا فریادزنان از پی ما میآید.»
24در پاسخ گفت: «من تنها برای گوسفندان گمگشتۀ بنیاسرائیل فرستاده شدهام.»
25امّا آن زن آمد و در مقابل او زانو زد و گفت: «سرور من، مرا یاری کن!»
26او در جواب گفت: «نان فرزندان را گرفتن و پیش سگان انداختن روا نیست.»
27ولی زن گفت: «بله، سرورم، امّا سگان نیز از خردههایی که از سفرۀ صاحبشان میافتد، میخورند!»
28آنگاه عیسی گفت: «ای زن، ایمان تو عظیم است! خواهش تو برآورده شود!» در همان دم دختر او شفا یافت.
29عیسی از آنجا عزیمت کرد و کنارۀ دریاچۀ جلیل را پیموده، به کوهسار رسید و در آنجا بنشست.
30جماعتی بزرگ نزد او آمدند و با خود لنگان و کوران و مفلوجان و گنگان و بیماران دیگر را آورده، پیش پای عیسی گذاشتند و او ایشان را شفا بخشید.
31مردم چون دیدند که گنگان سخن میگویند، مفلوجان تندرست میشوند، لنگان راه میروند و کوران بینا میگردند، در شگفت شده، خدای اسرائیل را تمجید کردند.
32عیسی شاگردان خود را فرا~خواند و گفت: «دلم بر حال این مردم میسوزد، زیرا اکنون سه روز است که با مَنَند و چیزی برای خوردن ندارند. نمیخواهم ایشان را گرسنه روانه کنم، بسا که در راه از پا درافتند.»
33شاگردانش گفتند: «در این بیابان از کجا میتوانیم نان کافی برای سیر کردن چنین جمعیتی فراهم آوریم؟»
34پرسید: «چند نان دارید؟» گفتند: «هفت نان و چند ماهی کوچک.»
35عیسی به مردم فرمود تا بر زمین بنشینند.
36آنگاه هفت نان و چند ماهی را گرفت و پس از شکرگزاری، آنها را پاره کرده، به شاگردان خود داد و ایشان نیز به آن جماعت دادند.
37همه خوردند و سیر شدند و شاگردان هفت زنبیل نیز پر از خردههای باقیمانده برگرفتند.
38شمار کسانی که خوراک خوردند، غیر از زنان و کودکان، چهار هزار مرد بود.
39پس از آنکه عیسی مردم را مرخص کرد، سوار قایق شد و به ناحیۀ مَجَدان رفت.