برنامه مطالعه روزانه
۲۰ جولای
دوم سموییل باب ۴ , ۵
4:1 چون ایشبوشِت، پسر شائول شنید که اَبنیر در حِبرون مرده است، روحیۀ خود را باخت و اسرائیل نیز جملگی پریشانخاطر شدند.
2باری، پسر شائول دو مرد داشت که فرماندۀ دستههای مهاجم بودند. نام یکی بَعَنا بود و نام دیگری رِکاب. آنان پسران رِمّونِ بِئیروتی از قبیلۀ بِنیامین بودند، زیرا بِئیروت نیز بخشی از بِنیامین محسوب میشد؛
3بِئیروتیان به جِتّایم گریختند و تا به امروز در آن دیار غربت گزیدهاند.
4و اما یوناتان پسر شائول را پسری لنگ بود. وقتی از یِزرِعیل خبر مرگ شائول و یوناتان رسید، او پنج سال داشت. پس دایهاش او را برگرفت تا بگریزد. اما در حالی که شتابان میگریخت، پسرک افتاد و لنگ شد. نام این پسر مِفیبوشِت بود.
5باری، رِکاب و بَعَنا، پسران رِمّونِ بِئیروتی راهی خانۀ ایشبوشِت شدند و در گرمترین ساعت روز، یعنی هنگام خواب نیمروزیِ ایشبوشِت، بدانجا رسیدند.
6پس به بهانۀ برداشتن گندم به درون خانه رفتند و با شمشیر بر شکم ایشبوشِت زدند و گریختند.
7آری، رِکاب و بَعَنَه هنگامی وارد خانه شدند که ایشبوشِت در خوابگاهش بر بستر آرمیده بود. پس او را به شمشیر زدند و کشتند، و سرش را از تن جدا کرده، با خود بردند، و تمامی شب در مسیر عَرَبَه راه پیمودند.
8آنان سرِ ایشبوشِت را به حِبرون نزد داوود بردند و به پادشاه گفتند: «این است سرِ ایشبوشِت، پسر دشمنت شائول که قصد جان تو داشت. امروز خداوند انتقام سرورمان پادشاه را از شائول و نسلش گرفته است.»
9اما داوود در پاسخ رِکاب و برادرش بَعَنا، پسران رِمّونِ بِئیروتی گفت: «به حیات خداوند که جان مرا از هر مصیبت رهانیده، سوگند
10که من کسی را که خبر مرگ شائول را برایم آورد و گمان میکرد مژده آورده است، گرفتم و در صِقلَغ کشتم. آری، این پاداشی بود که در ازای خبرش به او دادم.
11چقدر بیشتر، هنگامی که مردانی شریر شخصی پارسا را در خانۀ خودش بر بستر کشتهاند، خون او را از دست ایشان طلب خواهم کرد و آنان را از زمین هلاک خواهم ساخت.»
12پس داوود به مردان خود دستور داد آنها را بکشند. آنان چنین کردند و دستها و پاهای ایشان را بریده، جسدشان را کنار حوضِ حِبرون به دار آویختند. اما سرِ ایشبوشِت را برگرفته، در مقبرۀ اَبنیر در حِبرون به خاک سپردند.
5:1 آنگاه تمامی قبایل اسرائیل نزد داوود به حِبرون آمده، گفتند: «اینک ما از گوشت و استخوان توییم.
2پیش از این نیز که شائول بر ما سلطنت میکرد، تو بودی که اسرائیل را در جنگهایش رهبری میکردی. خداوند به تو گفت: ”تویی که قوم من اسرائیل را شبانی خواهی کرد و بر ایشان حکم خواهی راند.“»
3پس مشایخ اسرائیل جملگی به حِبرون نزد پادشاه آمدند، و داوود پادشاه در آنجا در حضور خداوند با ایشان پیمان بست، و آنان داوود را به پادشاهی بر اسرائیل مسح کردند.
4داوود سی ساله بود که پادشاه شد، و چهل سال سلطنت کرد.
5او هفت سال و شش ماه در حِبرون بر یهودا، و سی و سه سال در اورشلیم بر تمامی اسرائیل و یهودا، سلطنت کرد.
6و اما پادشاه و مردانش به اورشلیم رفتند تا به مقابله با یِبوسیان که در آنجا ساکن بودند، برآیند. یِبوسیان به داوود گفتند: «بدینجا داخل نخواهی شد، بلکه کوران و شلان شما را عقب خواهند راند.» آنان با خود میاندیشیدند که: «داوود نمیتواند بدینجا داخل شود.»
7با وجود این، داوود دژ صَهیون، شهر داوود را تصرف کرد.
8و داوود در آن روز گفت: «هر که میخواهد بر یِبوسیان حمله آوَرَد، از راه مجرای آب بر ’کوران و شلانی‘ که منفورِ جان داوودند، بتازد.» از این روست که میگویند: «کوران و شلان نباید به خانه درآیند.»
9پس داوود در آن دژ ساکن شد، و آن را شهر داوود نامید. و داوود شهر را دور تا دور بنا کرد، از مِلّو به سمت داخل.
10و داوود هر روز نیرومندتر میشد، و یهوه خدای لشکرها با او بود.
11حیرام، پادشاه صور قاصدانی با درختان سرو آزاد و نجاران و سنگتراشان نزد داوود فرستاد، و آنان برایش خانهای ساختند.
12پس داوود دانست که خداوند او را به پادشاهی بر اسرائیل استوار داشته، و بهخاطر قوم خود اسرائیل سلطنت او را برافراشته است.
13پس از آمدن از حِبرون، داوود در اورشلیم زنان و مُتَعِههای بیشتری گرفت و پسران و دختران بیشتری نیز برایش زاده شدند.
14این است نام فرزندانی که در اورشلیم برای داوود زاده شدند: شَمّوعا، شوباب، ناتان، سلیمان،
15یِبحار، اِلیشوعَ، نِفِج، یافیَع،
16اِلیشَمَع، اِلیاداع و اِلیفِلِط.
17چون فلسطینیان شنیدند که داوود به پادشاهی بر اسرائیل مسح شده است، جملگی به جستجویش برآمدند. اما وقتی داوود این را شنید، به دژ فرود آمد.
18فلسطینیان آمده، در سراسر وادیِ رِفائیم موضع گرفته بودند.
19داوود از خداوند مسئلت کرده، گفت: «آیا به مقابله با فلسطینیان برآیم؟ آیا ایشان را به دست من تسلیم خواهی کرد؟» خداوند گفت: «برآی، زیرا بهیقین ایشان را به دست تو تسلیم خواهم کرد.»
20پس داوود به بَعَلفِراصیم آمد و در آنجا فلسطینیان را شکست داده، گفت: «چنانکه سیلابها میخروشند، همچنان خداوند پیش روی من بر دشمنانم خروشیده است.» از این رو، آن مکان بَعَلفِراصیم نام گرفت.
21و فلسطینیان بتهای خود را در آنجا رها کردند، و داوود و مردانش آنها را همراه خود بردند.
22فلسطینیان بار دیگر برآمده، در سرتاسر وادی رِفائیم موضع گرفتند.
23چون داوود از خداوند مسئلت کرد، خداوند او را گفت: «مستقیم نزد آنها بَرمَیا، بلکه دور زده، به عقب ایشان برو و از مقابل درختان بَلَسان به ایشان حمله کن.
24چون از فراز درختان بَلَسان صدای پای لشکریان را شنیدی، بشتاب، زیرا در آن وقت خداوند پیشاپیش تو بیرون رفته است تا لشکر فلسطینیان را شکست دهد.»
25پس داوود مطابق آنچه خداوند به او فرمان داد، عمل کرد، و فلسطینیان را از جِبعون تا جازِر شکست داد.
ارمیا باب ۱۰
10:1 ای خاندان اسرائیل، کلامی را که خداوند به شما میگوید، بشنوید!
2خداوند چنین میفرماید: «راه و رسم دیگرْ قومها را نیاموزید، و از نشانههای آسمان مهراسید، هرچند دیگرْ قومها از آنها در هراسند.
3زیرا رسوم این قومها باطل است: درختی از جنگل میبُرند و صنعتگر با قلم خویش به آن شکل میدهد.
4سپس آن را به طلا و نقره میآراید، و به میخ و چکش استوار میسازد تا تکان نخورد.
5آنان همچون مَتَرسک در بُستانِ خیارند، که سخن گفتن نتوانند، و آنها را حمل باید کرد، از آن رو که راه رفتن نتوانند. از آنها مهراسید، زیرا نه بدی توانند کرد و نه نیکی!»
6ای خداوند، چون تو کسی نیست! تو عظیمی، و نامت عظیم در قدرت!
7ای پادشاه قومها، کیست که از تو نترسد؟ زیرا که این تو را میشاید! چراکه در میانِ جملۀ حکیمان قومها و در همۀ ممالک ایشان، چون تو کسی نیست.
8آنان جملگی ابلهند و نادان، زیرا تعلیم بتها چوب است و بس!
9نقرۀ چکشخورده از تَرشیش میآورند، و طلای ناب از اوفاز. این بتها کارِ صنعتگرند، و عمل دستانِ زرگر؛ پوشش آنها لاجورد است و ارغوان، همۀ آنها کار مردانی است چیرهدست.
10اما یهوه خدای حقیقی است؛ اوست خدای زنده و پادشاه جاودان. از غضب او زمین به لرزه درمیآید، و قومها را در برابرِ قهرش تابِ تحمل نیست.
11بدیشان چنین بگویید: «خدایانی که زمین و آسمان را نساختهاند، از روی زمین و از زیر آسمان نابود خواهند شد.»
12او زمین را به قوّت خویش ساخت، و جهان را به حکمت خویش استوار کرد، و آسمانها را به فهم خویش گسترانید.
13چون ندا درمیدهد، غوغای آبها در آسمان پدید میآید؛ او ابرها را از کَرانهای زمین برمیآورَد؛ برقها برای باران میسازد، و باد از خزانههای خویش بیرون میآوَرَد.
14آدمیان جملگی ابلهند و نادان؛ هر زرگری از تمثالهای تراشیدۀ خویش سرافکنده خواهد شد، زیرا بتهای ریختهشدهاش دروغین است، و هیچ نَفَسی در آنها نیست.
15آنها بیارزشند و اسباب مسخره، و در روز محاکمه تلف خواهند شد.
16اما آن که نصیب یعقوب است، مانند آنها نیست، زیرا اوست سازندۀ همۀ موجودات. اسرائیل قبیلۀ میراث اوست، نام او خداوند لشکرهاست.
17ای کسانی که در محاصرهاید، بُغچۀ خویش از زمین برگیرید!
18زیرا خداوند چنین میفرماید: «این بار ساکنان این سرزمین را گویی با فَلاخَن بیرون خواهم افکند، و ایشان را مضطرب خواهم ساخت تا بفهمند.»
19وای بر من، به سبب جراحتم! زخم مرا علاجی نیست! اما گفتم، «این مصیبت من است، و باید آن را تحمل کنم.»
20خیمهام ویران گشته، و طنابهایم جملگی گسسته است؛ فرزندانم از نزدم رفتهاند، و دیگر در کنارم نیستند؛ کسی نیست که دیگر بار خیمهام را بِگُسترَد، و پردههایم را بر پا دارد.
21زیرا شبانان ابلهند، و از خداوند مسئلت نمیکنند؛ پس کامیاب نمیشوند، و تمامی گلۀ آنها پراکنده است.
22بشنوید! صدای خبری میآید! آشوبی عظیم از سرزمین شمال، تا شهرهای یهودا را ویران کند، و آنها را لانۀ شغالان سازد.
23ای خداوند، میدانم که راه انسان از آنِ او نیست، و آدمی که راه میرود، قادر به هدایت قدمهای خویش نمیباشد.
24ای خداوند، مرا اصلاح کن، اما نه با خشم بلکه به انصاف خویش، مبادا نابودم سازی.
25غضبت را بر قومهایی بریزکه تو را نمیشناسند، بر طوایفی که نامت را نمیخوانند؛ زیرا ایشان یعقوب را فرو~بلعیدهاند؛ او را فرو~بلعیده و تباه ساختهاند، و کاشانهاش را ویران کردهاند.
متی باب ۲۱
21:1 چون به اورشلیم نزدیک شدند و به بِیتفاجی در دامنۀ کوه زیتون رسیدند، عیسی دو تن از شاگردان خود را فرستاده،
2به آنان فرمود: «به دهکدهای که پیش روی شماست، بروید. بهمحض ورود، الاغی را با کُرًهاش بسته خواهید یافت. آنها را باز کنید و نزد من آورید.
3اگر کسی سخنی به شما گفت، بگویید: ”خداوند بدانها نیاز دارد،“ و او بیدرنگ آنها را خواهد فرستاد.»
4این امر واقع شد تا آنچه نبی گفته بود تحقق یابد که:
5«به دختر صَهیون گویید، ”هان پادشاهت نزد تو میآید، فروتن و سوار بر الاغ، بر کُرّۀ الاغ.“»
6آن دو شاگرد رفتند و طبق فرمان عیسی عمل کردند.
7آنان الاغ و کُرّهاش را آوردند و رداهای خود را بر آنها افکندند و او بر رداها نشست.
8جمعیت انبوهی نیز رداهای خود را بر سر راه گستردند و عدهای نیز شاخههای درختان را بریده، در راه میگستردند.
9جمعیتی که پیشاپیش او میرفتند و گروهی که از پس او میآمدند، فریادکنان میگفتند: «هوشیعانا بر پسر داوود!» «مبارک است آن که به نام خداوند میآید!» «هوشیعانا در عرش برین!»
10چون او وارد اورشلیم شد، شور و شوق همۀ شهر را فرا~گرفت. مردم میپرسیدند: «این کیست؟»
11و آن جماعت پاسخ میدادند: «این است عیسای پیامبر، از ناصرۀ جلیل!»
12آنگاه عیسی به معبد خدا درآمد و کسانی را که در آنجا داد و ستد میکردند، بیرون راند و تختهای صرّافان و بساط کبوترفروشان را واژگون ساخت
13و به آنان فرمود: «نوشته شده است که، ”خانۀ من خانۀ دعا خوانده خواهد شد،“ امّا شما آن را ’لانۀ راهزنان‘ ساختهاید.»
14در معبد، نابینایان و لنگان نزدش آمدند و او ایشان را شفا بخشید.
15امّا چون سران کاهنان و علمای دین اعمال خارقالعادۀ او را مشاهده کردند و نیز دیدند که کودکان در معبد فریاد میزنند: «هوشیعانا بر پسر داوود،» خشمناک شدند.
16پس به او گفتند: «آیا میشنوی اینها چه میگویند؟» پاسخ داد: «بله. مگر نخواندهاید که، «”از زبان کودکان و شیرخوارگان ستایش را مهیا ساختی“؟»
17پس عیسی ایشان را ترک گفت و از شهر خارج شده، به بِیتعَنْیا رفت و شب را در آنجا به سر برد.
18بامدادان عیسی در راهِ بازگشت به شهر، گرسنه شد.
19در کنار راه، درخت انجیری دید و به سوی آن رفت، امّا جز برگ چیزی بر آن نیافت. پس خطاب به درخت گفت: «مباد که دیگر هرگز میوهای از تو بهبار آید!» در همان دم درخت خشک شد.
20شاگردان که از دیدن این واقعه حیرت کرده بودند، از او پرسیدند: «چگونه درخت انجیر چنین زود خشک شد؟»
21عیسی در پاسخ به آنان گفت: «آمین، به شما میگویم، اگر ایمان داشته باشید و شک نکنید، نه تنها میتوانید آنچه بر درخت انجیر گذشت انجام دهید، بلکه هر گاه به این کوه بگویید ”از جا کنده شده، به دریا افکنده شو،“ چنین خواهد شد.
22اگر ایمان داشته باشید، هرآنچه در دعا درخواست کنید، خواهید یافت.»
23آنگاه عیسی وارد معبد شد و به تعلیم مردم پرداخت. در این هنگام، سران کاهنان و مشایخ قوم نزد او آمدند و گفتند: «به چه اجازهای این کارها را میکنی؟ چه کسی این اقتدار را به تو داده است؟»
24عیسی در پاسخ گفت: «من نیز از شما پرسشی دارم. اگر پاسخ گفتید، من نیز به شما میگویم با چه اقتداری این کارها را میکنم.
25تعمید یحیی از کجا بود؟ از آسمان یا از انسان؟» آنها بین خود بحث کردند و گفتند: «اگر بگوییم از آسمان بود، به ما خواهد گفت، ”پس چرا به او ایمان نیاوردید؟“
26و اگر بگوییم از انسان بود، از مردم بیم داریم، زیرا همه یحیی را پیامبر میدانند.»
27پس به عیسی پاسخ دادند: «نمیدانیم.» عیسی گفت: «من نیز به شما نمیگویم با چه اقتداری این کارها را میکنم.
28«نظر شما چیست؟ مردی دو پسر داشت. نزد پسر نخست خود رفت و گفت: ”پسرم، امروز به تاکستان من برو و به کار مشغول شو.“
29پاسخ داد: ”نمیروم.“ امّا بعد تغییر عقیده داد و رفت.
30پدر نزد پسر دیگر رفت و همان را به او گفت. پسر پاسخ داد: ”میروم، آقا،“ امّا نرفت.
31کدامیک از آن دو پسر خواست پدر خود را به جا آورد؟» پاسخ دادند: «اوّلی.» عیسی به ایشان گفت: «آمین، به شما میگویم، خَراجگیران و فاحشهها پیش از شما به پادشاهی خدا راه مییابند.
32زیرا یحیی در طریق پارسایی نزد شما آمد امّا به او ایمان نیاوردید، ولی خَراجگیران و فاحشهها ایمان آوردند. و شما با اینکه این را دیدید، تغییر عقیده ندادید و به او ایمان نیاوردید.
33«به مَثَل دیگری گوش فرا~دهید. صاحب مِلکی تاکستانی غَرْس کرد و گِرد آن دیوار کشید و چَرخُشتی در آن کَند و برجی بنا نهاد. سپس تاکستان را به چند باغبان اجاره داد و خود به سفر رفت.
34چون موسم برداشت محصول فرا~رسید، غلامان خود را نزد باغبانان فرستاد تا میوۀ او را تحویل بگیرند.
35امّا باغبانان غلامان او را گرفته، یکی را زدند و دیگری را کشتند و سوّمی را سنگسار کردند.
36دیگر بار، غلامانی بیشتر نزد آنها فرستاد، امّا باغبانان با آنها نیز همانگونه رفتار کردند.
37سرانجام پسر خود را نزد باغبانان فرستاد و با خود گفت: ”پسرم را حرمت خواهند داشت.“
38امّا هنگامی که باغبانان پسر را دیدند، به یکدیگر گفتند: ”این وارث است. بیایید او را بکشیم و میراثش را تصاحب کنیم.“
39پس او را گرفتند و از تاکستان بیرون افکنده، کشتند.
40با این اوصاف، وقتی صاحب تاکستان بیاید با این باغبانان چه خواهد کرد؟»
41پاسخ دادند: «آن افراد بیرحم را با بیرحمی تمام نابود خواهد ساخت و تاکستان را به باغبانان دیگر اجاره خواهد داد تا میوۀ آن را در فصلش به او بدهند.»
42آنگاه عیسی به آنان گفت: «آیا تا به حال در کتب مقدّس نخواندهاید که، «”سنگی که معماران رد کردند، مهمترین سنگ بنا شده است. خداوند چنین کرده و در نظر ما شگفت مینماید“؟
43پس شما را میگویم که پادشاهی خدا از شما گرفته و به قومی داده خواهد شد که میوۀ آن را بدهند. [
44هر که بر آن سنگ افتد، خُرد خواهد شد، و هر گاه آن سنگ بر کسی افتد، او را در هم خواهد شکست.]»
45چون سران کاهنان و فَریسیان مَثَلهای عیسی را شنیدند، دریافتند که دربارۀ آنها سخن میگوید.
46پس بر آن شدند که او را گرفتار کنند، امّا از مردم بیم داشتند زیرا آنها عیسی را پیامبر میدانستند.