برنامه مطالعه روزانه
۲۵ اکتبر
دوم تواریخ باب ۲۱ , ۲۲
21:1 آنگاه یِهوشافاط با پدران خود آرَمید، و او را در شهر داوود در کنار پدرانش به خاک سپردند. و پسرش یِهورام به جای او پادشاه شد.
2برادران یِهورام، یعنی پسران یِهوشافاط، از این قرار بودند: عَزَریا، یِحیئیل، زکریا، عَزَریاهو، میکائیل و شِفَطیا. اینان جملگی پسران یِهوشافاط پادشاه اسرائیل بودند.
3پدرشان هدایای بسیار از نقره و طلا و اشیاء نفیس، و نیز شهرهای حصاردار در یهودا بدیشان بخشید، اما سلطنت را به یِهورام سپرد، زیرا که نخستزاده بود.
4یِهورام چون حاکمیت خویش را بر مملکتِ پدرش استوار ساخت، تمامی برادرانش و نیز برخی از صاحبمنصبان اسرائیل را از دمِ شمشیر گذرانید.
5یِهورام سی و دو ساله بود که پادشاه شد، و هشت سال در اورشلیم سلطنت کرد.
6او نیز همچون خاندان اَخاب در طریق پادشاهان اسرائیل گام میزد، زیرا که دخترِ اَخاب زن او بود. و یِهورام آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد.
7با این حال، خداوند به سبب عهدی که با داوود بسته بود، و از آنجا که وعده داده بود به او و خاندانش تا به ابد چراغی عطا فرماید، نخواست خاندان داوود را نابود کند.
8در روزگار یِهورام، اَدومیان بر سلطۀ یهودا شوریده، پادشاهی از برای خود برگماشتند.
9پس یِهورام با سرداران و همۀ ارابههایش رهسپار گشته، شبانگاهان برخاست و بر اَدومیان که او و سردارانِ ارابههایش را در محاصره داشتند، یورش برد.
10پس اَدوم تا به امروز بر سلطۀ یهودا شوریده است. در همان زمان، اهالی لِبنَه نیز بر سلطۀ یِهورام شوریدند، زیرا او یهوه خدای پدرانش را ترک کرده بود.
11یِهورام همچنین بر کوههای یهودا مکانهای بلند بر پا کرد و ساکنین اورشلیم را به زناکاری سوق داده، یهودا را گمراه ساخت.
12و نامهای از ایلیای نبی به او رسید، بدین مضمون: «یهوه خدای پدرت داوود چنین میگوید: ”از آنجا که تو در راههای پدرت یِهوشافاط یا آسا پادشاه یهودا گام ننهادی،
13بلکه طریق پادشاهان اسرائیل را در پیش گرفتی و یهودا و ساکنین اورشلیم را به زناکاری کشاندی، به همان سان که خاندان اَخاب اسرائیل را به زناکاری کشاندند، و نیز برادران خود را که از خاندان پدرت و بهتر از تو بودند به قتل رساندی،
14پس اینک خداوند قوم تو، زنان و فرزندانت، و تمامی اموالت را به بلایی عظیم دچار خواهد ساخت.
15خودت نیز به مرض وخیم روده مبتلا خواهی شد، تا آنکه رودههایت به سبب آن مرض روز به روز بیرون آید.“»
16و خداوند روحِ فلسطینیان و اَعرابی را که در نزدیکی حَبَشیان بودند بر ضد یِهورام برانگیخت،
17و آنان بر ضد یهودا برآمده، بر آن یورش بردند و تمام اموالی را که در خانۀ پادشاه یافت میشد، و نیز پسران و زنان او را، به یغما بردند، آن سان که جز اَخَزیا کوچکترین پسرش، پسری برای وی باقی نماند.
18و بعد از این همه، خداوند رودههای او را به مرضی علاجناپذیر مبتلا کرد.
19به مرور ایام، بعد از دو سال، رودههایش به سبب آن بیماری بیرون زد، و او با رنج بسیار بمُرد. مردمِ او هیچ آتشی به افتخارش نیافروختند، چنانکه به افتخار پدرش افروخته بودند.
20یِهورام سی و دو ساله بود که پادشاه شد، و هشت سال در اورشلیم سلطنت کرد. او بیآنکه کسی برایش افسوس خورَد، درگذشت. یِهورام را در شهر داوود به خاک سپردند، اما نه در مقبرۀ پادشاهان.
22:1 ساکنان اورشلیم، اَخَزیا کوچکترین پسرِ یِهورام را به جایش پادشاه ساختند، زیرا گروهی که با عَرَبها به اردوگاه حمله کرده بودند، همۀ پسران بزرگتر را کشتند. پس اَخَزیا پسر یِهورام پادشاه یهودا، به پادشاهی رسید.
2او بیست و دو ساله بود که پادشاه شد، و یک سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش عَتَلیا بود، نوۀ عُمری.
3اَخَزیا نیز طریق خاندان اَخاب را در پیش گرفت، زیرا مادرش او را به شرارتپیشگی ترغیب میکرد.
4او نیز مانند خاندان اَخاب آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، از آن سبب که پس از مرگ پدرش ایشان به او مشورت میدادند، که او را به نابودی سوق میداد.
5او حتی به پیروی از مشورت ایشان، همراه یورام پسر اَخاب، پادشاه اسرائیل، برای جنگ با حَزائیل پادشاه اَرام به راموتجِلعاد رفت. اَرامیان یورام را زخمی کردند،
6پس او به یِزرِعیل بازگشت تا از جراحاتی که در رامَه به هنگام جنگ با حَزائیل پادشاه اَرام بر او وارد شده بود، شفا یابد. آنگاه اَخَزیا پسر یِهورام پادشاه یهودا برای عیادت یورام پسر اَخاب به یِزرِعیل فرود آمد، زیرا که یورام زخمی شده بود.
7و اما خدا چنین مقرر داشت که عیادتِ اَخَزیا از یورام اسبابِ سرنگونی اَخَزیا شود. زیرا چون او از راه رسید، با یورام به مقابله با یِیهو پسر نِمشی بیرون شد، که خداوند او را به جهت هلاک ساختن خاندان اَخاب مسح کرده بود.
8در آن هنگام که یِیهو در حال اجرای حکم داوری بر خاندان اَخاب بود، رهبران یهودا و پسرانِ خویشانِ اَخَزیا را که در خدمت اَخَزیا بودند یافته، ایشان را کشت.
9سپس به جستجوی اَخَزیا پرداخت. پس اَخَزیا را که در سامِرِه پنهان شده بود گرفتار کردند و نزد یِیهو آورده، کشتند. آنان وی را به خاک سپردند، زیرا گفتند: «او نوۀ یِهوشافاط است که خداوند را به تمامی دلِ خویش میطلبید.» پس، از خاندان اَخَزیا کسی که قادر به سلطنت باشد باقی نماند.
10چون عَتَلیا مادر اَخَزیا دریافت که پسرش مرده است، برخاست و تمامی اولاد پادشاهان از خاندان یهودا را نابود کرد.
11اما یِهوشِبَع دختر پادشاه، یوآش پسر اَخَزیا را برگرفته، او را از میان پسران پادشاه که کشته میشدند، در ربود و او و دایهاش را در خوابگاهی نهاد. بدینگونه یِهوشَبِعَت، دخترِ یِهورامِ پادشاه و همسرِ یِهویاداعِ کاهن، از آنجا که خواهرِ اَخَزیا بود، یوآش را از عَتَلیا پنهان کرد، و عَتَلیا نتوانست او را بکشد.
12یوآش شش سال نزد ایشان در خانۀ خدا پنهان ماند، و عَتَلیا بر آن سرزمین سلطنت میکرد.
دانیال باب ۳
3:1 نبوکدنصرِ پادشاه تمثالی از طلا ساخت، به بلندی شصت ذِراع و پهنای شش ذِراع؛ و آن را در دشت دورا واقع در ولایت بابِل بر پا داشت.
2آنگاه نبوکدنصرِ پادشاه کسان فرستاد تا ساتْراپها و رئیسان و والیان و مشاوران و خزانهداران و قاضیان و دادرسان و همۀ صاحبمنصبان ولایتها را گرد آورند، تا در مراسم تبرکِ تمثالی که نبوکدنصرِ پادشاه بر پا کرده بود حضور یابند.
3پس ساتْراپها و رئیسان و والیان و مشاوران و خزانهداران و قاضیان و دادرسان و همۀ صاحبمنصبان ولایتها جهت مراسم تبرک تمثالی که نبوکدنصرِ پادشاه بر پا داشته بود، گرد آمدند. آنان در برابر تمثالی که نبوکدنصر بر پا کرده بود، ایستادند.
4آنگاه مُنادی به بانگ بلند اعلام کرد: «ای قومها و ملتها و زبانها، به شما فرمان داده میشود
5که چون نوای کَرِنا و سُرنا و چنگ و بربط و سنتور و نی و هر قِسم ساز دیگر را بشنوید، همگی به روی درافتاده، تمثال طلا را که نبوکدنصرِ پادشاه بر پا داشته است، سَجده کنید.
6هر که به روی درنیفتد و سَجده نکند، بیدرنگ به میان کورۀ آتشِ سوزان افکنده خواهد شد!»
7پس چون همۀ مردم نوای کَرِنا و سُرنا و چنگ و بربط و سنتور و هر قسم ساز دیگر را شنیدند، همۀ قومها و ملتها و زبانها به روی درافتاده، تمثال طلا را که نبوکدنصرِ پادشاه بر پا داشته بود سَجده کردند.
8در این هنگام برخی از کَلدانیان نزدیک آمدند و از یهودیان شکایت کرده،
9نبوکدنصرِ پادشاه را گفتند: «پادشاه تا به ابد زنده بماند!
10تو ای پادشاه فرمانی صادر کردی که هر که نوای کَرِنا و سُرنا و چنگ و بربط و سنتور و نی و هر قسم ساز دیگر را بشنود، به روی درافتاده، تمثال طلا را سَجده کند،
11و هر که به روی درنیفتد و سَجده نکند به میان کورۀ آتشِ سوزان افکنده شود.
12اما تنی چند از یهودیان، یعنی شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو، که آنان را به ادارۀ امور ولایت بابِل برگماشتهای، تو را، پادشاها، اعتنا نمیکنند. آنان نه خدایان تو را میپرستند و نه تمثال طلا را که بر پا داشتهای، سَجده میکنند.»
13آنگاه نبوکدنصر با خشم و غضب فرمان داد تا شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو را حاضر کنند. پس ایشان را به حضور پادشاه آوردند.
14نبوکدنصر خطاب به ایشان گفت: «ای شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو، آیا راست است که شما خدایان مرا نمیپرستید و تمثال طلا را که بر پا داشتهام، سَجده نمیکنید؟
15حال اگر آمادهاید با شنیدن نوای کَرِنا و سُرنا و چنگ و بربط و سنتور و نی و هر قسم ساز دیگر به روی درافتاده، تمثالی را که ساختهام سَجده کنید، که چه خوب. ولی اگر آن را سَجده نکنید، بیدرنگ به میان کورۀ آتشِ سوزان افکنده خواهید شد. و کدام خداست که بتواند شما را از دست من برهاند؟»
16شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو در پاسخ پادشاه گفتند: «ای نبوکدنصر، ما نیازی نمیبینیم در این باره تو را جواب دهیم.
17اگر چنان کنی که میگویی، خدای ما که او را میپرستیم قادر است ما را از کورۀ آتشِ سوزان برهاند، و او ما را از دست تو، پادشاها، خواهد رهانید.
18ولی حتی اگر نرهاند، پادشاها، بدان که خدایان تو را نخواهیم پرستید و تمثال طلا را که بر پا داشتهای، سَجده نخواهیم کرد.»
19آنگاه نبوکدنصر از خشم مملو گردید و حالت چهرهاش بر شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو دگرگون شد. پس دستور داد کوره را از حدِ معمول هفت چندان داغتر کنند.
20او شماری از قویترین جنگاوران لشکر خود را امر فرمود که شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو را ببندند تا ایشان را به درون کورۀ آتشِ سوزان افکنند.
21پس آن مردان را با رداها و شلوارها و دستارها و دیگر جامههایشان، بستند و به میان کورۀ آتشِ سوزان افکندند.
22فرمان پادشاه چنان سخت بود و کورۀ آتش چنان سوزان که شعلههای آتش کسانی را که شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو را میبردند، کشت.
23و این سه مرد، یعنی شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو در حالی که بسته شده بودند، به میان کورۀ آتش سوزان افتادند.
24آنگاه نبوکدنصرِ پادشاه در شگفت شد و شتابان از جا برخاسته، از مشاوران خود پرسید: «آیا سه مرد را نبستیم و به درون آتش نیفکندیم؟» آنها در پاسخ پادشاه گفتند: «درست است، پادشاها.»
25گفت: «اما من چهار مرد میبینم که رها از بندها در میان آتش گام میزنند و گزندی به ایشان نرسیده است؛ و سیمای چهارمین شبیه پسر خدا است!»
26سپس نبوکدنصر به دهانۀ کورۀ آتشِ سوزان نزدیک آمد و گفت: «شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو، ای خدمتگزاران خدای متعال، بیرون شوید و به اینجا آیید!» پس شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو از میان آتش بیرون آمدند.
27آنگاه ساتْراپها و رئیسان و والیان و مشاورانِ پادشاه گرد هم آمدند و این مردان را دیدند که نه آتش به بدنهایشان گزندی رسانده بود، نه مویی از سرشان سوخته بود، نه رداهایشان تغییری کرده بود و نه حتی بوی آتش به ایشان رسیده بود.
28پس نبوکدنصر گفت: «متبارک باد خدای شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو که فرشتۀ خود را فرستاد و خدمتگزارانش را که بر او توکل داشتند، رهایی بخشید! آنان از فرمان پادشاه سر پیچیدند و بدنهای خویش را تسلیم کردند تا خدایی دیگر جز خدای خود را پرستش و سَجده نکنند.
29پس فرمانی صادر کردم که هر کس، از هر قوم و ملت و زبان، که بر ضد خدای شَدرَک، میشَک و عَبِدنِغو سخنی بگوید، پاره پاره شود و خانهاش به ویرانهای بدل گردد، زیرا خدایی دیگر نیست که اینچنین رهایی تواند داد.»
30و پادشاه، شَدرَک و میشَک و عَبِدنِغو را در ولایت بابِل کامروا ساخت.
اعمال رسولان باب ۱
1:1 من کتاب نخست خود را، ای تِئوفیلوس، در باب همۀ اموری تألیف کردم که عیسی به عمل نمودن و تعلیم دادنشان آغاز کرد
2تا روزی که به واسطۀ روحالقدس دستورهایی به رسولان برگزیدۀ خود داد و سپس به بالا برده شد.
3او پس از رنج کشیدن، خویشتن را بر آنان ظاهر ساخت و با دلایل بسیار ثابت کرد که زنده شده است. پس به مدت چهل روز بر آنان ظاهر میشد و دربارۀ پادشاهی خدا با ایشان سخن میگفت.
4یک بار در حین صرف غذا بدیشان امر فرمود که: «اورشلیم را ترک مکنید، بلکه منتظر آن وعدۀ پدر باشید که از من شنیدهاید.
5زیرا یحیی با آب تعمید میداد، امّا چند روزی بیش نخواهد گذشت که شما با روحالقدس تعمید خواهید یافت.»
6پس چون گرد هم آمده بودند، از او پرسیدند: «خداوندا، آیا در این زمان است که پادشاهی را به اسرائیل باز خواهی گردانید؟»
7عیسی پاسخ داد: «بر شما نیست که ایام و زمانهایی را که پدر در اختیار خود نگاه داشته است بدانید؛
8امّا چون روحالقدس بر شما آید، قدرت خواهید یافت و شاهدان من خواهید بود، در اورشلیم و تمامی یهودیه و سامِرِه و تا دورترین نقاط جهان.»
9عیسی پس از گفتن این سخنان، در حالی که ایشان مینگریستند، به بالا برده شد و ابری او را از مقابل چشمان ایشان برگرفت.
10هنگامی که میرفت و شاگردان به آسمان چشم دوخته بودند، ناگاه دو مردِ سفیدپوش در کنارشان ایستادند
11و گفتند: «ای مردان جلیلی، چرا ایستاده به آسمان چشم دوختهاید؟ همین عیسی که از میان شما به آسمان برده شد، باز خواهد آمد، به همینگونه که دیدید به آسمان رفت.»
12آنگاه شاگردان از کوه موسوم به زیتون به اورشلیم بازگشتند. آن کوه بیش از مسافت یک روز شَبّات با اورشلیم فاصله نداشت.
13چون به شهر رسیدند، به بالاخانهای رفتند که اقامتگاهشان بود. آنان پطرس و یوحنا، یعقوب و آندریاس، فیلیپُس و توما، بَرتولْما و مَتّی، یعقوب فرزند حَلْفای و شَمعون غیور و یهودا فرزند یعقوب بودند.
14ایشان همگی به همراه زنان و نیز مریم مادر عیسی و برادران او، یکدل تمامی وقت خود را وقف دعا میکردند.
15یکی از آن روزها، پطرس در میان برادران که جملگی حدود یکصد و بیست تن بودند، ایستاد
16و گفت: «ای برادران، آن نوشتۀ کتب مقدّس باید به حقیقت میپیوست که در آن روحالقدس مدتها پیش به زبان داوود دربارۀ یهودا، راهنمای گرفتارکنندگانِ عیسی، پیشگویی کرده بود.
17زیرا او یکی از ما محسوب میشد و سهمی در این خدمت داشت.»
18(یهودا با پاداشِ شرارت خود قطعه زمینی خرید و در آن به روی درافتاد و از میان پاره شد و اَمعا و اَحشایش همه بیرون ریخت.
19ساکنان اورشلیم همه از این واقعه آگاه شدند و به زبان خود آن محل را ’حَقِلْدَما‘، یعنی زمین خون نامیدند.)
20«در کتاب مزامیر نوشته شده است: «”منزلگاهش متروک گردد و کسی در آن ساکن نشود،“ و نیز آمده است: «”منصب نظارتش را دیگری بگیرد.“
21از این رو لازم است از میان کسانی که در تمام مدت آمد و رفت عیسای خداوند در میان ما، با ما بودهاند،
22از زمان تعمید یحیی تا روزی که عیسی از نزد ما بالا برده شد، یکی از آنان با ما از شاهدان رستاخیز عیسی گردد.»
23پس دو تن را پیشنهاد کردند: یوسف را که بَرسابا خوانده میشد و او را به نام یوستوس هم میشناختند، و مَتّیاس را.
24آنگاه چنین دعا کردند: «خداوندا، تو از قلوب همگان آگاهی. تو خود بر ما عیان فرما که کدامینیک از این دو را برگزیدهای
25تا این خدمت رسالت را بر عهده گیرد، خدمتی که یهودا از آن روی برتافت و به جایی رفت که بدان تعلق داشت.»
26سپس قرعه انداختند و به نام مَتّیاس افتاد. بدینگونه او به جرگۀ یازده رسول پیوست.