برنامه مطالعه روزانه
۳۰ اکتبر
دوم تواریخ باب ۲۸
28:1 آحاز بیست ساله بود که پادشاه شد، و شانزده سال در اورشلیم سلطنت کرد. او برخلاف پدرش داوود، آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا نیاورد،
2بلکه راههای پادشاهان اسرائیل را در پیش گرفت و حتی بتهای ریخته شده برای بَعَلها بساخت.
3او در وادی بِنهِنّوم بخور میسوزانید، و به پیروی از اعمال کراهتآور قومهایی که خداوند آنها را از پیش روی بنیاسرائیل بیرون رانده بود، پسرانش را در آتش سوزانید؛
4او در مکانهای بلند و بر فراز تپهها و زیر هر درخت سبز، قربانی تقدیم میکرد و بخور میسوزانید.
5پس یهوه خدایش او را به دست پادشاه اَرام تسلیم کرد. اَرامیان او را شکست دادند و اسیران بسیار از او به اسیری گرفته، به دمشق بردند. و به دست پادشاه اسرائیل نیز تسلیم شد، که او را به کشتاری عظیم شکست داد.
6فِقَح پسر رِمَلیا در یک روز یکصد و بیست هزار تن را که جملگی جنگاورانی دلاور بودند در یهودا کشت، از آن سبب که یهوه خدای پدرانشان را ترک کرده بودند.
7همچنین زِکْری که از جنگاوران اِفرایِم بود، مَعَسیا پسر پادشاه، عَزریقام رئیس کاخ و اِلقانَه شخص دوّم پس از پادشاه را به قتل رسانید.
8اسرائیلیان از خویشاوندان خود دویست هزار زن، پسر و دختر را به اسیری بردند. آنان غنایم فراوان از ایشان گرفته، به سامِرِه بردند.
9اما یکی از انبیای خداوند به نام عودید در آنجا بود. چون آن لشکر به سامِرِه بازگشتند، عودید به پیشبازشان رفته، گفت: «اینک از آنجا که یهوه خدای پدرانتان از یهودا خشمگین بود، ایشان را به دست شما تسلیم کرد. اما شما آنان را با خشمی که سر به آسمان کشیده، کشتید.
10و حال میخواهید فرزندانِ یهودا و اورشلیم را غلامان و کنیزان خود سازید. آیا خود شما نیز در برابر یهوه خدایتان تقصیرکار نیستید؟
11پس حال به من گوش فرا~داده، اسیرانی را که از برادران خود به اسارت گرفتهاید بازگردانید، زیرا شدت خشم خداوند بر شما افروخته شده است.»
12آنگاه برخی از رؤسای قبیلۀ اِفرایِم، یعنی عَزَریا پسر یِهوحانان، بِرِکیا پسر مِشیلِموت، یِحِزقیا پسر شَلّوم و عَماسا پسر حَدلای بر ضد کسانی که از جنگ آمده بودند برخاسته،
13گفتند: «اسیران را بدینجا میاورید، زیرا که میخواهید ما را در برابر خداوند تقصیرکار ساخته، بر گناهان و تقصیرهایمان بیافزایید. زیرا تقصیر ما هماکنون نیز عظیم است، و شدّت غضب بر اسرائیل افروخته شده است.»
14پس سربازان، اسیران و غنایم را به حضور رهبران و تمامی جماعت واگذاشتند.
15افرادی که به نام تعیین شده بودند برخاسته، اسیران را برگرفتند و از ایشان، تمامی کسانی را که عریان بودند با غنایم پوشانیدند، و بر ایشان لباس و کفش پوشانیده، خوراک و آشامیدنی بدیشان دادند و تدهینشان کرده، همۀ ناتوانان را بر الاغان نشاندند، و ایشان را به اَریحا، شهر نخلها، نزد برادرانشان بازگرداندند. آنگاه خود به سامِرِه بازگشتند.
16در آن زمان، آحازِ پادشاه کسانی را فرستاده، از پادشاه آشور کمک طلبید.
17زیرا اَدومیان دیگر بار آمده، به یهودا حمله کرده بودند و جمعی را به اسارت برده بودند.
18فلسطینیان نیز به شهرهایی در کوهپایهها و در نِگِبِ یهودا هجوم برده بودند و بِیتشمس، اَیَلون، جِدیروت، سوکو و نیز تِمنَه و جِمزو را با توابعشان گرفته، در آنها ساکن شده بودند.
19بدین ترتیب خداوند یهودا را به سبب آحاز پادشاه اسرائیل ذلیل کرد، زیرا او یهودا را به سرکشی واداشته، به خداوند خیانتِ بسیار ورزید.
20تِغلَتفِلاِسِر پادشاه آشور بر ضد او برآمده، وی را به عوض یاری زحمت رسانید.
21زیرا آحاز از خانۀ خداوند و از خانۀ پادشاه و شاهزادگان سهمی برگرفته، آن را به پادشاه آشور تقدیم کرد، اما این کار کمکی به او نکرد.
22آحازِ پادشاه در ایام تنگی خود حتی بیش از پیش به خداوند خیانت ورزید.
23او برای خدایان دمشق که وی را شکست داده بودند قربانیها کرد، زیرا با خود میاندیشید: «خدایان پادشاهان اَرام ایشان را مدد رساندهاند، پس به آنها قربانی تقدیم خواهم کرد تا مرا نیز یاری دهند.» اما آنها باعث نابودی او و تمامی اسرائیل شدند.
24آحاز اسباب خانۀ خدا را گرد آورده، آنها را خُرد کرد و درهای خانۀ خداوند را بست، و در هر گوشه وکنار اورشلیم مذبحها برای خود بر پا نمود.
25او در همۀ شهرهای یهودا مکانهای بلند بنا کرد تا برای خدایانِ غیر بخور بسوزاند، و بدینسان خشم یهوه خدای پدرانش را برانگیخت.
26و اما دیگر کارهای او و تمامی راههایش، از آغاز تا پایان، در کتاب پادشاهان یهودا و اسرائیل نوشته شده است.
27آحاز با پدران خود آرَمید و او را در شهر، یعنی در اورشلیم، به خاک سپردند، اما او را در مقبرۀ پادشاهان اسرائیل ننهادند. و پسرش حِزِقیا به جای او پادشاه شد.
دانیال باب ۸
8:1 در سال سوّمِ سلطنتِ بِلشَصَّرِ پادشاه، در پیِ رؤیایی که پیشتر بر من نمایان شده بود، رؤیایی دیگر بر من، دانیال، نمایان شد.
2در رؤیا، چون مینگریستم دیدم که در مقر پادشاهی شوش هستم که در ولایت عیلام است. در رؤیا دیدم که در کنار آبراهِ اولای هستم.
3چون نظر کردم، ناگاه قوچی دیدم ایستاده نزد آبراه، که دو شاخ داشت و آن شاخها بلند بود، اما یکی از آنها بلندتر از دیگری بود، و شاخِ بلندتر در آخر برآمد.
4و دیدم که آن قوچ به سوی غرب و شمال و جنوب شاخ میزد، و هیچ وحشی را یارای ایستادگی در برابر او نبود، و کسی نبود که بتواند از دستش رهایی دهد. آن قوچ هر چه میخواست میکرد، و نیرومندتر میشد.
5چون در این باره میاندیشیدم، اینک بُزی نر از غرب بر روی تمامی زمین میآمد بیآنکه زمین را لمس کند. در میان چشمان بُز، شاخی شاخص بود.
6بُز به سوی قوچِ دو شاخی آمد که پیشتر دیدم نزد آبراه ایستاده بود، و با تمامیِ شدتِ نیروی خویش به سمت او دوید.
7و دیدم که چون به قوچ نزدیک شد، بر او بسیار غضبناک گشته، قوچ را زد و هر دو شاخِ او را شکست. قوچ را توان ایستادگی در برابر وی نبود. پس قوچ را بر زمین افکند و لگدمال کرد، و کسی نبود که قوچ را از دستش برهاند.
8بُزِ نر بهغایت نیرومند شد، اما چون قوی گشت آن شاخِ بزرگ بشکست و به جای آن، چهار شاخِ شاخص به سوی بادهای چهارگانۀ آسمان برآمد.
9از یکی از آن شاخها، شاخی کوچک برآمد و به جانب جنوب و مشرق و ’سرزمینِ زیبا‘ بهغایت نیرومند شد.
10آن شاخ چنان نیرومند شد که دستش به لشکر آسمانها رسید، و برخی از لشکریان و ستارگان را بر زمین افکنده، لگدمال کرد.
11او چنان نیرومند شد که دستش حتی به سردار لشکر رسید. قربانی دائمی را از او گرفت و مکان مقدسِ وی منهدم گشت.
12به سبب عِصیان، لشکری همراه با قربانی دائمی بدو واگذار شد. او راستی را بر زمین افکنده، عمل خواهد کرد و کامیاب خواهد شد.
13آنگاه موجودی مقدس را شنیدم که سخن میگفت، و موجودِ مقدسی دیگر، از آن که سخن میگفت پرسید: «رؤیای قربانی دائمی و عِصیان ویرانگر و واگذاری قُدس و لشکر به جهت لگدمال شدن تا به کی خواهد بود؟»
14او به من گفت: «تا دو هزار و سیصد شام و صبح؛ آنگاه قُدس اصلاح خواهد شد.»
15چون من، دانیال، رؤیا را دیدم و جویای درک آن شدم، به ناگاه شبیه مردی را دیدم که در برابرم ایستاده بود.
16و آواز انسانی را از میان آبراهِ اولای شنیدم که ندا کرده، گفت: «ای جبرائیل، این مرد را از معنی رؤیا آگاه ساز!»
17پس او نزدیکِ جایی که ایستاده بودم آمد، و چون آمد، هراسناک شده، به روی درافتادم. اما او مرا گفت: «ای پسر انسان، بدان که این رؤیا برای زمان آخر است.»
18چون او با من سخن میگفت، روی بر زمین به خوابی عمیق فرو~رفتم. اما او مرا لمس کرده، بر پاهایم به پا داشت.
19گفت: «اینک تو را از آنچه در اواخرِ غضب رخ خواهد داد آگاه میسازم، زیرا رؤیا مربوط به زمان مقرر در آخر است.
20آن قوچِ دو شاخ که دیدی، پادشاهان ماد و پارسَند.
21بز پر موی، پادشاه یونان است و شاخ بزرگ در میان چشمانش، نخستین پادشاه.
22چهار شاخی که پس از شکسته شدن آن شاخ در جایش برآمدند، چهار حکومتند که از قوم او اما نه به قدرت او بر خواهند خاست.
23در انتهای پادشاهی ایشان، آن هنگام که گناه عاصیان به نهایت خود رسیده باشد، شاهی سختروی و مُعمادان بر خواهد خاست.
24قدرت او عظیم خواهد شد، اما نه از تواناییِ خودش، و او ویرانیهای شگفتانگیز خواهد کرد، و در آنچه میکند کامیاب خواهد گشت. او قدرتمندان و قوم مقدس را نابود خواهد کرد.
25او به زیرکی، فریب را در دستش رونق خواهد داد، و خویشتن را در دل خود بزرگ خواهد ساخت. بسیاری را بیخبر هلاک خواهد کرد، و حتی در برابر سرورِ سروران خواهد ایستاد، ولی شکسته خواهد شد اما نه به دست بشری.
26رؤیایی که دربارۀ شامها و صبحها گفته شد، حقیقت است، اما تو رؤیا را مُهر و موم کن، زیرا مربوط به آیندۀ بسیار دور است.»
27پس من، دانیال، تا زمانی چند ضعیف و بیمار گشتم. سپس برخاستم و به کارهای پادشاه پرداختم، اما از آن رؤیا در حیرت بودم و آن را درک نمیکردم.
اعمال رسولان باب ۸
8:1 و سولُس با کشتن استیفان موافق بود. در آن روز، آزاری سخت بر کلیسای اورشلیم آغاز شد، چندان که جز رسولان، همه به نواحی یهودیه و سامِرِه پراکنده شدند.
2مردانی پارسا استیفان را به خاک سپردند و برای او سوگواری عظیمی بر پا داشتند.
3امّا سولُس سخت بر کلیسا میتاخت و خانه به خانه گشته، زنان و مردان را بیرون میکشید و به زندان میافکند.
4و امّا آنان که پراکنده شده بودند، هر جا که پا مینهادند، به کلام بشارت میدادند.
5فیلیپُس نیز به یکی از شهرهای سامِرِه رفت و مسیح را به مردم آنجا اعلام کرد.
6جماعتهای مردم چون سخنان فیلیپُس را شنیدند و آیاتی را که از او صادر میشد دیدند، همگی بهدقّت به آنچه میگفت گوش فرا~دادند؛
7زیرا ارواح پلید نعرهزنان از بسیاری که بدانها گرفتار بودند، بیرون میآمدند و شمار بسیار از مفلوجان و لنگان شفا مییافتند.
8از این رو شادی عظیمی آن شهر را فرا~گرفت.
9و امّا در آن شهر مردی میزیست شَمعون نام که مردم سامِرِه را مدتی با جادوگری خود در شگفت کرده بود و ادعا میکرد کسی است.
10همه از خُرد و بزرگ، به او گوش فرا~میدادند و میگفتند: «این مرد آن نیروی الهی است که ’عظیم‘ میخوانندش.»
11آنها به او گوش فرا~میدادند، زیرا دیرزمانی بود با جادوگری خود، آنان را شگفتزده میساخت.
12امّا چون به بشارت فیلیپُس دربارۀ پادشاهی خدا و نام عیسی مسیح ایمان آوردند، همگی، مرد و زن، تعمید یافتند.
13حتی شَمعون نیز ایمان آورد و پس از تعمید یافتن پیوسته فیلیپُس را همراهی میکرد و از دیدن آیات و معجزات عظیم که به ظهور میرسید، غرق در حیرت بود.
14چون رسولان در اورشلیم آگاه شدند که سامِریان کلام خدا را پذیرفتهاند، پطرس و یوحنا را نزد آنان فرستادند.
15آن دو به سامِرِه آمده، برای ایشان دعا کردند تا روحالقدس را بیابند،
16زیرا هنوز بر هیچیک از ایشان نازل نشده بود، بلکه تنها به نام عیسای خداوند تعمید یافته بودند و بس.
17پس پطرس و یوحنا دستهای خود را بر آنان نهادند و ایشان روحالقدس را یافتند.
18چون شَمعون دید که با دست نهادن رسولان روحالقدس عطا میشود، مبلغی پیش آورد و
19به رسولان گفت: «به من نیز این اقتدار را ببخشید تا بر هر که دست بگذارم، روحالقدس را بیابد.»
20پطرس گفت: «زَرَت با خودت نابود باد! زیرا پنداشتی عطای خدا را میتوان با پول خرید!
21تو در این خدمت هیچ سهم و قسمتی نداری، زیرا دلت در حضور خدا راست نیست.
22از این شرارتِ خود توبه کن و از خداوند بخواه تا شاید این اندیشۀ دلت آمرزیده شود؛
23زیرا میبینم که پر از زَهرۀ تلخ و اسیر بندهای شرارتی.»
24شَمعون گفت: «شما برای من نزد خداوند دعا کنید تا آنچه گفتید بر سرم نیاید.»
25پطرس و یوحنا پس از شهادت دادن و اعلام کلام خداوند، به اورشلیم بازگشتند و طی راه در بسیاری از روستاهای سامِرِه بشارت دادند.
26آنگاه فرشتۀ خداوند به فیلیپُس گفت: «برخیز و به سمت جنوب برو، به آن راه بیابانی که از اورشلیم به غزه میرود.»
27پس برخاست و روانه شد، که در راه به خواجهسرایی حَبَشی برخورد که از بزرگان دربار ’کَنداکِه‘ ملکۀ حَبَشه و خزانهدار او بود، و برای عبادت به اورشلیم آمده بود.
28او در بازگشت به وطن بر ارابۀ خویش نشسته بود و کتاب اِشعیای نبی را میخواند.
29آنگاه روح به فیلیپُس گفت: «نزدیک برو و با آن ارابه همراه شو.»
30فیلیپُس به سوی ارابه پیش دوید و شنید که خواجهسرای حَبَشی کتاب اِشعیای نبی را میخواند. پس به او گفت: «آیا آنچه میخوانی، میفهمی؟»
31گفت: «چگونه میتوانم بفهمم، اگر کسی رهنماییام نکند؟» پس از فیلیپُس خواهش کرد سوار شود و کنار او بنشیند.
32بخشی از کتب مقدّس که میخواند، این بود: «همچون گوسفندی که برای ذبح میبرند، و چون برهای که نزد پشمچینان خود خاموش است، همچنان دهان نگشود.
33در حقارتش، عدالت از او دریغ شد؛ چه کسی از نسل او سخن تواند گفت؟ زیرا حیات او از روی زمین منقطع گردید.»
34خواجهسرا به فیلیپُس گفت: «تمنا دارم به من بگویی که نبی در اینجا از که سخن میگوید، از خود یا از شخصی دیگر؟»
35پس فیلیپُس سخن آغاز کرد و از همان بخش از کتب مقدّس شروع کرده، دربارۀ عیسی به او بشارت داد.
36همچنان که در راه پیش میراندند، به آبی رسیدند. خواجهسرا گفت: «بنگر، اینک آب مهیاست! آیا تعمید گرفتن مرا مانعی است؟»
37[فیلیپُس گفت: «اگر با تمام دل ایمان آوردهای، مانعی نیست.» خواجهسرا گفت: «ایمان دارم که عیسی مسیح پسر خداست.»]
38پس خواجهسرا دستور داد ارابه را نگاه دارند، و فیلیپُس و خواجهسرا، هر دو به آب درآمدند و فیلیپُس او را تعمید داد.
39چون از آب بیرون آمدند، ناگاه روحِ خداوند فیلیپُس را برگرفت و برد و خواجهسرا دیگر او را ندید، ولی با شادی راه خود را در پیش گرفت.
40امّا فیلیپُس در اَشدود دیده شد. او در همۀ شهرهای آن ناحیه میگشت و بشارت میداد، تا به قیصریه رسید.