برنامه مطالعه روزانه
۲۷ جولای
دوم سموییل باب ۱۳
13:1 و اما اَبشالوم پسر داوود را خواهری زیباروی بود تامار نام. پس از ایامی چند، اَمنون، پسر داوود، دلباختۀ تامار شد.
2اَمنون به سبب خواهرش تامار چنان در عذاب بود که بیمار شد، زیرا تامار باکره بود و اَمنون را ناممکن مینمود که با او کاری کند.
3اَمنون دوستی داشت یوناداب نام، پسرِ شِمِعاه برادر داوود، که مردی بسیار زیرک بود.
4روزی او از اَمنون پرسید: «ای پسر پادشاه، چرا روز به روز چنین نحیف میشوی؟ آیا نمیخواهی مرا خبر دهی؟» اَمنون به او گفت: «من دلباختۀ تامار، خواهرِ برادرم اَبشالوم شدهام.»
5یوناداب به او گفت: «در بستر خود بخواب و خویشتن را بیمار بنما. چون پدرت به عیادت تو آید او را بگو: ”تمنا دارم خواهرم تامار بیاید و مرا طعام بخوراند و طعام را در برابر دیدگانم مهیا سازد تا ببینم و از دست او بخورم.“»
6پس اَمنون خوابید و خویشتن را بیمار نمود. چون پادشاه به عیادتش آمد، اَمنون به او گفت: «تمنا دارم خواهرم تامار بیاید و دو قرص نان در برابر دیدگانم مهیا سازد تا از دست او بخورم.»
7پس داوود پیغامی برای تامار به کاخ فرستاد که: «تمنا اینکه به خانۀ برادرت اَمنون بروی و برایش طعام مهیا سازی.»
8پس تامار به خانۀ برادرش اَمنون رفت و او در بستر خوابیده بود. آنگاه قدری خمیر برگرفته، آن را وَرز داد و در برابر دیدگان اَمنون قرصهای نان ساخت و آنها را پخت.
9سپس تابه را برگرفته، در برابر اَمنون نهاد، اما اَمنون از خوردن ابا کرد و گفت: «همه را از نزد من بیرون کنید.» پس همه از نزد او بیرون رفتند.
10آنگاه اَمنون به تامار گفت: «طعام را به خوابگاه من بیاور تا از دست تو بخورم.» پس تامار قرصهای نان را که ساخته بود، برگرفت و نزد برادرش اَمنون به خوابگاه برد.
11ولی چون آنها را نزد او آورد تا بخورد، اَمنون او را گرفته، به وی گفت: «ای خواهرم، بیا با من همبستر شو.»
12اما تامار به او پاسخ داد: «نه برادرم، مرا بیعصمت مساز! زیرا چنین چیزی در اسرائیل کرده نشود! دست به چنین قباحتی مزن.
13و اما من ننگ خود را کجا بِبرَم؟ و تو نیز، در اسرائیل همچون یکی از ابلهان خواهی شد. پس حال تمنا دارم با پادشاه سخن گویی، زیرا مرا از تو دریغ نخواهد کرد.»
14ولی اَمنون نخواست سخن تامار را بشنود، و چون نیرومندتر از او بود، او را بیعصمت کرده، با وی همبستر شد.
15اما پس از آن، اَمنون سخت از تامار نفرت کرد، چندان که نفرتش بیش از عشقی بود که پیشتر به او داشت. و به او گفت: «برخیز و برو!»
16ولی تامار به او گفت: «نه، برادرم، راندن من ظلمی است بزرگتر از آن کار دیگر که با من کردی.» اما اَمنون نخواست او را بشنود.
17پس جوانی را که او را خدمت میکرد، فرا~خواند و گفت: «این زن را از نزد من بیرون کرده، در را از پس او قفل کن.»
18پس خادم، تامار را بیرون برد و در را از پس او قفل کرد. تامار پیراهن بلند آستینداری بر تن داشت، زیرا که دختران باکرۀ پادشاه بدینگونه جامه بر تن میکردند.
19و تامار خاکستر بر سر ریخت و پیراهن بلند آستینداری را که در بر داشت، چاک زد و دست بر سر خویش نهاده، برفت، و در حالی که میرفت، به آواز بلند میگریست.
20برادرش اَبشالوم به او گفت: «آیا برادرت اَمنون با تو بوده است؟ پس حال، ای خواهرم، خاموش باش. او برادر توست؛ این امر را به دل مگیر.» پس تامار تنها و بیکس در خانۀ برادرش اَبشالوم بماند.
21چون داوودِ پادشاه از این همه باخبر شد، سخت خشمگین گردید.
22اما اَبشالوم به برادرش اَمنون نیک یا بد نگفت، زیرا از او متنفر بود، چراکه خواهرش تامار را بیعصمت کرده بود.
23و اما پس از دو سال، پشمچینانِ اَبشالوم در بَعَلحاصور، نزدیک اِفرایِم، بودند. اَبشالوم همۀ پسران پادشاه را دعوت کرد.
24او نزد پادشاه رفت و گفت: «اینک خادمت پشمچینان دارد. تمنا اینکه پادشاه و خدمتگزارانش نیز همراه خادمت بیایند.»
25اما پادشاه به اَبشالوم گفت: «نه، پسرم. همگی ما نمیآییم، مبادا برایت بار سنگین شویم.» هرچند اَبشالوم اصرار ورزید، پادشاه نخواست برود، اما او را برکت داد.
26آنگاه اَبشالوم گفت: «اگر نه، تمنا دارم برادرم اَمنون با ما بیاید.» پادشاه به او گفت: «چرا او با تو بیاید؟»
27اما چون اَبشالوم به او اصرار ورزید، اجازه داد تا اَمنون و همۀ پسران پادشاه با او بروند.
28سپس اَبشالوم به خادمانش فرمان داده، گفت: «ملاحظه کنید چه وقت دل اَمنون از شراب خوش میشود. و چون به شما بگویم، ”اَمنون را بزنید“، آنگاه او را بکُشید. مترسید؛ آیا من نیستم که به شما فرمان میدهم؟ پس شجاع و دلیر باشید.»
29بنابراین خادمان اَبشالوم بنا بر فرمانی که او داده بود، با اَمنون عمل کردند. آنگاه پسران پادشاه جملگی برخاستند و بر قاطران خود سوار شده، گریختند.
30آنان هنوز در راه بودند که به داوود خبر رسانیده، گفتند: «اَبشالوم همۀ پسران پادشاه را کشته و حتی یکی نیز باقی نمانده است.»
31 پس پادشاه برخاسته، جامه بر تن درید و بر زمین دراز شد. و همۀ خادمانش با جامههای دریده، آنجا ایستاده بودند.
32ولی یوناداب پسر شِمِعاه، برادر داوود، گفت: «سرورم مپندارد که آنان تمام جوانان یعنی همۀ پسران پادشاه را کشتهاند، زیرا تنها اَمنون مرده است. از آن روز که اَمنون، تامار خواهر اَبشالوم را بیحرمت ساخت، اَبشالوم بدین امر جزم کرده بود.
33پس حال، دل سرورم پادشاه از خبر کشته شدن همۀ پسران پادشاه اندیشناک نشود، زیرا تنها اَمنون مرده است.»
34و اما اَبشالوم گریخت. و جوانی که دیدبانی میکرد، چشمان خود را برافراشته، دید که اینک مردمانِ بسیار از راهی که پشت سرش در کنار کوهْ بود، میآمدند.
35یوناداب به پادشاه گفت: «اینک پسران پادشاه آمدهاند؛ پس همانگونه که خادمت گفت، واقع شده است.»
36چون او سخنش را به پایان رسانید، هان، پسران پادشاه از راه رسیدند و آواز خود را بلند کرده، گریستند. پادشاه و همۀ خادمانش نیز به تلخی بسیار گریستند.
37باری، اَبشالوم گریخته، نزد تَلمای، پسر عَمّیهود پادشاه جِشور رفت. و داوودِ پادشاه هر روز برای پسرش سوگواری میکرد.
38پس اَبشالوم گریخته، به جِشور رفت و سه سال در آنجا ماند.
39اما پادشاه مشتاق آن بود که نزد اَبشالوم رود، زیرا از مرگ اَمنون تسلی یافته بود.
ارمیا باب ۱۷
17:1 «گناه یهودا به قلم آهنین نگاشته شده، و به نوک الماس بر لوح دلشان و شاخهای مذبحهایشان حک شده است.
2فرزندانشان، مذبحهای خویش و اَشیرَههای خود را نزد هر درخت سبز، و بر هر تَلِ بلند، یاد میدارند.
3ای کوه من که در صحرایی، من ثروت و تمامی خزانههایت را همراه با مکانهای بلندت به تاراج خواهم داد، به سبب گناهانی که در سرتاسر حدودت مرتکب شدهای.
4تو خود آنچه را به تو به میراث بخشیدم بر باد خواهی داد، و من تو را در سرزمینی که نمیشناسی، به خدمت دشمنانت در خواهم آورد، زیرا که آتش خشم مرا برافروختهای، که تا به ابد شعلهور خواهد ماند.»
5خداوند چنین میفرماید: «ملعون باد آن که بر انسان توکل کند، و بشرِ خاکی را قوّت خویش سازد، و دلش از خداوند برگردد.
6او همچون بوتهای در بیابان خواهد بود که روی سعادت نخواهد دید. او در مکانهای خشکِ بیابان ساکن خواهد بود، بر زمینِ شورهزارِ غیرمسکون.
7«اما مبارک است آن که بر خداوند توکل کند، و اعتمادش بر او باشد.
8او همچون درختی نشانده در کنار آب خواهد بود، که ریشههای خویش را به جانب نهر میگستراند؛ چون موسم گرما فرا~رسد، هراسان نخواهد شد، و برگهایش همیشه سبز خواهد ماند؛ در خشکسالی نیز نگران نخواهد بود، و از ثمر آوردن باز نخواهد ایستاد.»
9دل از همه چیز فریبندهتر است، و بسیار بیمار؛ کیست که آن را بشناسد؟
10«من، یهوه، کاوشگرِ دل و آزمایندۀ افکارم؛ تا به هر کس بر حسب راههایش و بر وفق ثمرۀ کارهایش سزا دهم.»
11آن که به ناحق ثروت اندوزد، کبکی را مانَد نشسته بر تخمهایی که خود نگذاشته است؛ چون عمرش به نیمه رسد، تَرکش خواهد کرد، و در پایان کار خویش، احمقی بیش نخواهد بود.
12مکان قُدسِ ما سَریری است پرجلال، که از آغاز رفیع بوده است.
13ای خداوند، ای امید اسرائیل، آنان که تو را ترک کنند، جملگی سرافکنده خواهند شد؛ آنان که از تو روی بگردانند، بر خاک مکتوب خواهند شد؛ زیرا خداوند را ترک کردهاند، او را که چشمۀ آب حیات است.
14ای خداوند، شفایم ده، که شفا خواهم یافت؛ نجاتم ده، که نجات خواهم یافت. زیرا تویی ستایش من.
15اینک مرا گویند: «کجاست کلام خداوند؟ بگذار اکنون واقع شود!»
16من از شبانی برای تو نگریختهام، و تو میدانی که روز هلاکت را نخواستهام. آنچه بر لبانم جاری میشود، در حضورت آشکار است.
17مرا به وحشت میفکن، ای که در روز بلا، پناه منی.
18باشد که آزاردهندگانم سرافکنده شوند، نه من! باشد که آنان هراسان شوند، نه من! روز بلا را بر ایشان بیاور، و به هلاکتِ مضاعف، هلاکشان کن.
19خداوند به من چنین گفت: «برو و نزد دروازۀ ’قوم‘ که پادشاهان یهودا از آن داخل و خارج میشوند، و نزد همۀ دروازههای اورشلیم بایست،
20و بدیشان بگو: ”ای پادشاهان یهودا و تمامی مردمان یهودا و همۀ ساکنان اورشلیم که از این دروازهها داخل میشوید، کلام خداوند را بشنوید.
21خداوند چنین میفرماید: بهخاطر جان خود برحذر باشید که در روز شَبّات باری حمل نکنید و آن را از دروازههای اورشلیم داخل مسازید.
22در روز شَبّات هیچ باری از خانههای خود بیرون میاورید و هیچ کار مکنید. بلکه همانگونه که به پدرانتان فرمان دادم، روز شَبّات را مقدس بدارید.
23اما آنان نشنیدند و گوش فرا~ندادند، بلکه گردن خویش را سخت ساختند تا نشنوند و تأدیب نپذیرند.
24«”اما خداوند میفرماید: اگر به من بهدرستی گوش فرا~دهید و در روز شَبّات هیچ باری از دروازههای این شهر داخل نسازید، بلکه روز شَبّات را مقدس بدارید و در آن هیچ کار نکنید،
25آنگاه پادشاهان و حاکمانی که بر تخت داوود مینشینند، سوار بر ارابهها و اسبان، همراه با صاحبمنصبان و مردمان یهودا و ساکنان اورشلیم از دروازههای این شهر داخل خواهند شد، و این شهر تا به ابد مسکون خواهد ماند.
26و مردم از شهرهای یهودا و نواحی اطرافِ اورشلیم، و از سرزمین بنیامین، و از نواحی پست و مرتفع، و از نِگِب خواهند آمد و قربانیهای تمامسوز و دیگر قربانیها و هدایای آردی و بخور و قربانیهای شکرگزاری به خانۀ خداوند خواهند آورد.
27اما اگر مرا نشنوید و روز شَبّات را مقدس ندارید، و در روز شَبّات باری حمل کرده، آن را از دروازههای اورشلیم داخل سازید، آنگاه بر دروازههایش آتشی بر خواهم افروخت که کاخهای اورشلیم را در کام خواهد کشید و خاموشی نخواهد پذیرفت.“»
متی باب ۲۸
28:1 بعد از شَبّات، در سپیدهدمِ نخستین روز هفته، مریمِ مَجدَلیّه و آن مریمِ دیگر به دیدن مقبره رفتند.
2ناگاه زمینلرزهای شدید رخ داد، زیرا فرشتۀ خداوند از آسمان نازل شد و به سوی مقبره رفت و سنگ را از برابر آن به کناری غلتانید و بر آن بنشست.
3چهرۀ آن فرشته همچون برقِ آسمان میدرخشید و جامهاش چون برف، سفید بود.
4نگهبانان از هراسِ دیدن او به لرزه افتاده، چون مردگان شدند!
5آنگاه فرشته به زنان گفت: «هراسان مباشید! میدانم که در جستجوی عیسای مصلوب هستید.
6او اینجا نیست، زیرا همانگونه که فرموده بود، برخاسته است! بیایید و جایی را که او خوابیده بود، ببینید،
7سپس بیدرنگ بروید و به شاگردان او بگویید که ”او از مردگان برخاسته است و پیش از شما به جلیل میرود و در آنجا او را خواهید دید.“ اینک به شما گفتم!»
8پس زنان با هراسی آمیخته به شادیِ عظیم، بیدرنگ از مقبره روانه شدند و به سوی شاگردان شتافتند تا این واقعه را به آنان خبر دهند.
9ناگاه عیسی با ایشان روبهرو شد و گفت: «سلام بر شما باد!» زنان پیش آمدند و بر پایهای وی افتاده، او را پرستش کردند.
10آنگاه عیسی به ایشان فرمود: «مترسید! بروید و به برادرانم بگویید که به جلیل بروند. در آنجا مرا خواهند دید.»
11هنگامی که زنان در راه بودند، عدهای از نگهبانان به شهر رفته، همۀ وقایع را به سران کاهنان گزارش دادند.
12آنها نیز پس از دیدار و مشورت با مشایخ، به سربازان پول زیادی داده،
13گفتند: «بگویید، ”شاگردانِ او شبانه آمدند و هنگامی که ما در خواب بودیم، جسد او را دزدیدند.“
14و اگر این خبر به گوش والی برسد، ما خودْ او را راضی خواهیم کرد تا برای شما مشکلی ایجاد نشود.»
15پس آنها پول را گرفتند و طبق آنچه به آنها گفته شده بود عمل کردند. و این داستان تا به امروز در میان یهودیان شایع است.
16آنگاه آن یازده شاگرد به جلیل، بر کوهی که عیسی به ایشان فرموده بود، رفتند.
17چون در آنجا عیسی را دیدند، او را پرستش کردند. امّا بعضی شک کردند.
18آنگاه عیسی نزدیک آمد و به ایشان فرمود: «تمامی قدرت در آسمان و بر زمین به من سپرده شده است.
19پس بروید و همۀ قومها را شاگرد سازید و ایشان را به نام پدر و پسر و روحالقدس تعمید دهید
20و به آنان تعلیم دهید که هرآنچه به شما فرمان دادهام، به جا آورند. اینک من هر روزه تا پایان این عصر با شما هستم!»