برنامه مطالعه روزانه
۱۹ آگوست
اول پادشاهان باب ۱۴
14:1 و در آن ایام اَبیّا، پسر یِرُبعام بیمار شد.
2و یِرُبعام به زن خود گفت: «برخیز و چهرۀ خویش تبدیل نما تا کسی نداند زن یِرُبعام هستی، و به شیلوه برو. اینک اَخیّای نبی آنجاست، همان که دربارۀ من گفت پادشاه این قوم خواهم شد.
3ده قرص نان، چند کلوچه و کوزهای عسل برداشته، نزد او برو. او تو را خواهد گفت که بر سر طفل چه خواهد آمد.»
4پس زن یِرُبعام چنین کرد. او برخاست و رهسپار شیلوه شده، به خانۀ اَخیّا رسید. اَخیّا نمیتوانست ببیند زیرا چشمانش به سبب کهنسالی تار شده بود.
5خداوند به اَخیّا گفته بود: «اینک زن یِرُبعام میآید تا از تو دربارۀ پسرش سئوال کند زیرا که بیمار است، و تو چنین و چنان او را پاسخ ده. و چون بیاید، وانمود خواهد کرد کسی دیگر است.»
6چون اَخیّا صدای پاهای زن را بر در شنید، گفت: «داخل شو ای زنِ یِرُبعام. چرا وانمود میکنی کسی دیگر هستی؟ زیرا مأمورم خبری ناگوار به تو برسانم.
7برو و به یِرُبعام بگو: ”یهوه خدای اسرائیل چنین میفرماید: ’من تو را از میان مردم برافراشتم و تو را برگماشتم تا بر قوم من اسرائیل رهبر باشی،
8و مملکت را از خاندان داوود پاره کرده، به تو بخشیدم. اما تو همچون خدمتگزار من داوود نبودی که فرامین مرا نگاه میداشت و با تمامی دل مرا پیروی میکرد، و تنها آنچه را که در نظر من درست بود انجام میداد،
9بلکه از همۀ آنان که پیش از تو بودند بیشتر شرارت ورزیدی و رفته، برای خود خدایانِ غیر و بتهای ریخته شده ساختی، و خشم مرا برافروخته، مرا پشت سر خود افکندی.
10بنابراین، اینک من خاندان یِرُبعام را به بلا گرفتار خواهم کرد، و همۀ ذکوران یِرُبعام را در اسرائیل از غلام و آزاد منقطع خواهم ساخت و خاندان یِرُبعام را خواهم سوزانید، آنگونه که سِرگین را میسوزانند تا اثری از آن باقی نماند.
11از بستگان یِرُبعام هر که در شهر بمیرد، سگان خواهند خورد و هر که در دشت بمیرد، مرغان هوا. زیرا که خداوند چنین فرموده است!“‘
12پس تو برخاسته، به خانهات برو. به محض رسیدن پاهایت به شهر، پسرت خواهد مرد.
13همۀ اسرائیل بر او سوگواری خواهند کرد و به خاکش خواهند سپرد، زیرا تنها او از نسل یِرُبعام به قبر داخل خواهد شد، چراکه در او چیزی خوشایندِ یهوه خدای اسرائیل در میان خاندان یِرُبعام یافت شد.
14افزون بر این، خداوند امروز بر اسرائیل پادشاهی برای خود برمیخیزاند که خاندان یِرُبعام را منقطع خواهد ساخت؛ آری، از همین امروز!
15«و خداوند اسرائیل را خواهد زد، همچون نیای که در آب میلرزد. او اسرائیل را از این سرزمین نیکو که به پدرانشان بخشید، ریشهکن خواهد کرد و ایشان را در آن سوی نهر پراکنده خواهد ساخت، زیرا با ساختن اَشیرَهها خشم خداوند را برانگیختهاند.
16و خداوند اسرائیل را به سبب گناهانی که یِرُبعام مرتکب شد و اسرائیل را نیز به انجام آن سوق داد، تسلیم خواهد کرد.»
17پس زن یِرُبعام برخاست و روانه شده، به تِرصَه رفت، و به محض ورود به آستانۀ خانه، پسر مرد.
18و تمامی اسرائیل او را دفن کردند و برایش ماتم گرفتند، مطابق کلام خداوند که به واسطۀ خدمتگزار خود اَخیّای نبی گفته بود.
19و اما دیگر امور مربوط به یِرُبعام، که چگونه جنگید و چگونه سلطنت کرد، اینک در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل مکتوب است.
20ایام سلطنت یِرُبعام بیست و دو سال بود. و او با پدران خود آرَمید، و پسرش ناداب به جای وی پادشاه شد.
21و اما رِحُبعام پسر سلیمان در یهودا سلطنت میکرد. او چهل و یک ساله بود که پادشاه شد. رِحُبعام هفده سال در اورشلیم پادشاهی کرد، در شهری که خداوند از میان تمامی قبایل اسرائیل برگزیده بود تا نام خود را در آن بگذارد. مادر او نَعَمَه نام داشت و از عَمّونیان بود.
22مردم یهودا آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند، و با گناهانی که مرتکب شدند، حتی بیش از تمامی اعمال پدرانشان، غیرت او را برانگیختند.
23زیرا آنان نیز مکانهای بلند و ستونها و اَشیرَهها بر روی هر تپۀ بلند و زیر هر درخت سبز برای خود بر پا کردند.
24در مملکت حتی روسپیان مرد نیز در بتکدهها روسپیگری میکردند. آری، مردم یهودا تمامی اعمال کراهتآور اقوامی را که خداوند آنها را از پیش روی بنیاسرائیل بیرون رانده بود، انجام میدادند.
25و واقع شد که در پنجمین سال رِحُبعامِ پادشاه، شیشَق پادشاه مصر به اورشلیم حمله کرد.
26شیشَق خزائن معبد خداوند و خزائن کاخ شاهی را برداشت. او همه چیز را با خود برد، از جمله همۀ سپرهایی را که سلیمان از طلا ساخته بود.
27پس رِحُبعامِ پادشاه به جای آن سپرها، سپرهای برنجین ساخت و آنها را به دست رؤسای نگهبانانی که نزد درِ ورودی کاخ شاهی کشیک میدادند، سپرد.
28هرگاه پادشاه به معبد خداوند میرفت، نگهبانان سپرها را به دست میگرفتند و دوباره آنها را به اتاق نگهبانان برمیگرداندند.
29و اما دیگر امور مربوط به رِحُبعام، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟
30میان رِحُبعام و یِرُبعام همیشه جنگ بود.
31رِحُبعام با پدران خود آرَمید و کنار ایشان در شهر داوود به خاک سپرده شد. مادر او نَعَمَه نام داشت و از عَمّونیان بود. و پسرش اَبیّام به جای وی پادشاه شد.
ارمیا باب ۴۰
40:1 این است کلامی که از جانب خداوند به اِرمیا رسید، پس از آنکه نبوزَرَدان رئیس گارد سلطنتی او را در رامَه رها کرد. نبوزَرَدان او را در غُل و زنجیر همراه با تمامی اسیران اورشلیم و یهودا که به بابِل تبعید میشدند، به آنجا برده بود.
2رئیس گارد سلطنتی اِرمیا را برگرفته، او را گفت: «یهوه خدایت این بلا را دربارۀ این مکان اعلام فرموده بود.
3حال خداوند آن را عملی کرده و آنچه را که گفته بود، به انجام رسانده است. از آنجا که به خداوند گناه ورزیده و به کلام او گوش فرا~ندادهاید، این همه بر شما گذشته است.
4اینک من امروز تو را از زنجیرهایی که بر دستان توست، میرهانم. اگر مایلی با من به بابِل بیایی، بیا، و من از تو به نیکویی مراقبت خواهم کرد؛ ولی اگر مایل نیستی با من به بابِل بیایی، نیا. ببین، تمامی این سرزمین پیش روی توست؛ به هر کجا که تو را خوش و پسند آید، برو.
5اما اگر میمانی، نزد جِدَلیا پسر اَخیقام پسر شافان بازگرد که پادشاه بابِل وی را بر شهرهای یهودا نصب کرده است، و نزد او در میان مردم ساکن شو. یا به هر کجای دیگر که دلخواه توست، برو.» پس رئیس گارد سلطنتی به او توشۀ راه و هدیه داد، و رهایش کرد.
6اِرمیا نیز به مِصفَه نزد جِدَلیا پسر اَخیقام رفت و با او در میان مردمانی که در زمین باقی مانده بودند، سکونت گزید.
7چون تمامی سرداران سپاه که در صحرا بودند و مردانشان شنیدند که پادشاهِ بابِل جِدَلیا پسر اَخیقام را بر آن سرزمین نصب کرده و مردان و زنان و کودکان، از فقیرترین مردمان آن دیار را که به تبعید بابِل برده نشده بودند، به دست او سپرده است،
8به مِصفَه نزد جِدَلیا آمدند: اسماعیل پسر نِتَنیا، یوحانان و یوناتان پسران قاریَح، سِرایا پسر تَنحومِت، پسران عِفای نِطوفاتی و یِزَنیا پسر مَعَکایی، و مردانشان.
9جِدَلیا پسر اَخیقام پسر شافان برای ایشان و افرادشان سوگند خورده، گفت: «از خدمت کردن به کَلدانیان مهراسید؛ در این سرزمین ساکن شوید و پادشاه بابِل را خدمت کنید، که سعادتمند خواهید بود.
10و اما من در مِصفَه خواهم ماند تا به نمایندگی از جانب شما به حضور کَلدانیانی که نزد ما میآیند، بایستم. پس شما شراب و میوههای تابستانی و روغن گرد آورید و در ظروف خود ذخیره کنید و در شهرهایی که گرفتهاید، ساکن شوید.»
11چون تمامی یهودیانی که در موآب و در میان عَمّونیان و در اَدوم و دیگر ولایات بودند، شنیدند که پادشاه بابِل شماری را در یهودا باقی گذاشته و جِدَلیا پسر اَخیقام پسر شافان را بر ایشان نصب کرده است،
12همگی از هر مکانی که در آن پراکنده شده بودند، به سرزمین یهودا و نزد جِدَلیا در مِصفَه بازگشتند و شراب و میوههای تابستانی بسیار زیاد گرد آوردند.
13و اما یوحانان پسر قاریَح و تمامی سرداران سپاه که در صحرا بودند، به مِصفَه نزد جِدَلیا آمدند
14و او را گفتند: «آیا میدانی که بَعَلیس پادشاه بنیعَمّون، اسماعیل پسر نِتَنیا را فرستاده تا تو را بکشد؟» اما جِدَلیا پسر اَخیقام سخن ایشان را باور نکرد.
15آنگاه یوحانان پسر قاریَح، پنهانی در مِصفَه به جِدَلیا گفت: «تمنا اینکه اجازه دهی تا بروم و اسماعیل پسر نِتَنیا را بکُشم، و کسی آگاه نخواهد شد. چرا او جان تو را بستاند و مردمان یهودا که جملگی نزد تو گرد آمدهاند، پراکنده شوند و باقیماندگانِ یهودا نابود گردند؟»
16اما جِدَلیا پسر اَخیقام به یوحانان پسر قاریَح پاسخ داده، گفت: «این کار را مکن، زیرا سخنت دربارۀ اسماعیل دروغ است.»
مرقس باب ۱۴
14:1 دو روز به عید پِسَخ و فَطیر مانده بود. سران کاهنان و علمای دین در جستجوی راهی بودند که عیسی را به نیرنگ گرفتار کنند و به قتل رسانند،
2زیرا میگفتند: «نه در ایام عید، مبادا مردم شورش کنند.»
3چون عیسی در بِیتعَنْیا در خانۀ شَمعون جذامی بر سفره نشسته بود، زنی با ظرفی مرمرین از عطری بسیار گرانبها، از سنبل خالص، نزد عیسی آمد و ظرف را شکسته، عطر را بر سر او ریخت.
4امّا بعضی از حاضران به خشم آمده، با یکدیگر گفتند: «چرا باید این عطر اینگونه تلف شود؟
5میشد آن را به بیش از سیصد دینار فروخت و بهایش را به فقیران داد.» و آن زن را سخت سرزنش کردند.
6امّا عیسی بدیشان گفت: «او را به حال خود بگذارید. چرا میرنجانیدش؟ او کاری نیکو در حق من کرده است.
7فقیران را همیشه با خود دارید و هر گاه بخواهید میتوانید به آنها کمک کنید، امّا من همیشه نزد شما نخواهم بود.
8این زن آنچه در توان داشت، انجام داد. او با این کار، بدن مرا پیشاپیش برای تدفین، تدهین کرد.
9آمین، به شما میگویم، در تمام جهان، هر جا انجیل موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد.»
10آنگاه یهودای اَسخَریوطی که یکی از آن دوازده تن بود، نزد سران کاهنان رفت تا عیسی را به آنها تسلیم کند.
11آنها چون سخنان یهودا را شنیدند، شادمان شدند و به او وعدۀ پول دادند. پس او در پی فرصت بود تا عیسی را تسلیم کند.
12در نخستین روز عید فَطیر که برۀ پِسَخ را قربانی میکنند، شاگردان عیسی از او پرسیدند: «کجا میخواهی برویم و برایت تدارک ببینیم تا شام پِسَخ را بخوری؟»
13او دو تن از شاگردان خود را فرستاد و به آنها گفت: «به شهر بروید؛ در آنجا مردی با کوزهای آب به شما برمیخورد. از پی او بروید.
14هر جا که وارد شد، به صاحب آن خانه بگویید، ”استاد میگوید، میهمانخانۀ من کجاست تا شام پِسَخ را با شاگردانم بخورم؟“
15و او بالاخانهای بزرگ و مفروش و آماده به شما نشان خواهد داد. در آنجا برای ما تدارک ببینید.»
16آنگاه شاگردان به شهر رفته، همه چیز را همانگونه که به ایشان گفته بود یافتند و پِسَخ را تدارک دیدند.
17چون شب فرا~رسید، عیسی با دوازده شاگرد خود به آنجا رفت.
18هنگامی که بر سفره نشسته، غذا میخوردند، عیسی گفت: «آمین، به شما میگویم که یکی از شما که با من غذا میخورَد مرا تسلیم دشمن خواهد کرد.»
19آنها غمگین شدند و یکی پس از دیگری از او پرسیدند: «من که آن کس نیستم؟»
20عیسی گفت: «یکی از شما دوازده تن است، همان که نان خود را با من در کاسه فرو~میبَرَد.
21پسر انسان همانگونه که دربارۀ او نوشته شده، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که پسر انسان را تسلیم دشمن میکند. بهتر آن میبود که هرگز زاده نمیشد.»
22هنوز مشغول خوردن بودند که عیسی نان را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به شاگردان داد و فرمود: «بگیرید، این است بدن من.»
23سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری، به آنها داد و همه از آن نوشیدند.
24و بدیشان گفت: «این است خون من برای عهد [جدید] که بهخاطر بسیاری ریخته میشود.
25آمین، به شما میگویم که از محصول مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را در پادشاهی خدا، تازه بنوشم.»
26آنگاه پس از خواندن سرودی، به سمت کوه زیتون به راه افتادند.
27عیسی به آنان گفت: «همۀ شما خواهید لغزید زیرا نوشته شده، «”شبان را خواهم زد و گوسفندان پراکنده خواهند شد.“
28امّا پس از آنکه برخاستم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت.»
29پطرس به او گفت: «حتی اگر همه بلغزند، من هرگز نخواهم لغزید.»
30عیسی به او گفت: «آمین، به تو میگویم که امروز، آری همین امشب، پیش از آنکه خروس دو بار بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد!»
31امّا پطرس با تأکید بسیار گفت: «اگر لازم باشد با تو بمیرم، انکارت نخواهم کرد.» سایر شاگردان نیز چنین گفتند.
32آنگاه به مکانی به نام جِتْسیمانی رفتند و در آنجا عیسی به شاگردان خود گفت: «در اینجا بنشینید، تا من دعا کنم.»
33سپس پطرس و یعقوب و یوحنا را با خود برد و پریشان و مضطرب شده، بدیشان گفت:
34«از فرط اندوه، به حال مرگ افتادهام. در اینجا بمانید و بیدار باشید.»
35سپس قدری پیش رفته، بر خاک افتاد و دعا کرد که اگر ممکن باشد آن ساعت از او بگذرد.
36او چنین گفت: «اَبّا، پدر، همه چیز برای تو ممکن است. این جام را از من دور کن، امّا نه به خواست من بلکه به ارادۀ تو.»
37چون بازگشت، آنان را در خواب یافت. پس به پطرس گفت: «شَمعون، خوابیدهای؟ آیا نمیتوانستی ساعتی بیدار بمانی؟
38بیدار باشید و دعا کنید تا در آزمایش نیفتید. روح مشتاق است امّا جسم ناتوان.»
39پس دیگر بار رفت و همان دعا را کرد.
40چون بازگشت، ایشان را همچنان در خواب یافت، زیرا چشمانشان بسیار سنگین شده بود. آنها نمیدانستند چه به او بگویند.
41آنگاه عیسی سوّمین بار نزد شاگردان آمد و بدیشان گفت: «آیا هنوز در خوابید و استراحت میکنید؟ دیگر بس است! ساعت مقرر فرا~رسیده. اینک پسر انسان به دست گناهکاران تسلیم میشود.
42برخیزید، برویم. اینک تسلیمکنندۀ من از راه میرسد.»
43عیسی همچنان سخن میگفت که ناگاه یهودا، یکی از آن دوازده تن، همراه با گروهی مسلّح به چماق و شمشیر، از سوی سران کاهنان و علمای دین و مشایخ آمدند.
44تسلیمکنندۀ او به همراهان خود علامتی داده و گفته بود: «آن کس را که ببوسم، همان است؛ او را بگیرید و با مراقبت کامل ببرید.»
45پس چون به آن مکان رسید، بیدرنگ به عیسی نزدیک شد و گفت: «استاد!» و او را بوسید.
46آنگاه آن افراد بر سر عیسی ریخته، او را گرفتار کردند.
47امّا یکی از حاضران شمشیر برکشیده، ضربهای به خدمتکار کاهن اعظم زد و گوش او را برید.
48عیسی به آنها گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به گرفتنم آمدهاید؟
49هر روز در حضور شما در معبد تعلیم میدادم و مرا نگرفتید. امّا کتب مقدّس میباید تحقق یابد.»
50آنگاه همۀ شاگردان ترکش کرده، گریختند.
51جوانی که فقط پارچهای به تن پیچیده بود، در پی عیسی به راه افتاد. او را نیز گرفتند،
52امّا او آنچه بر تن داشت رها کرد و عریان گریخت.
53عیسی را نزد کاهن اعظم بردند. در آنجا همۀ سران کاهنان و مشایخ و علمای دین گرد آمده بودند.
54پطرس نیز دورادور از پی عیسی رفت تا به حیاط خانۀ کاهن اعظم رسید. پس در آنجا، کنار آتش، با نگهبانان نشست تا خود را گرم کند.
55سران کاهنان و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادتهایی علیه عیسی بودند تا او را بکشند، ولی هیچ نیافتند.
56زیرا هرچند بسیاری شهادتهای دروغ علیه عیسی دادند، امّا شهادتهای ایشان با هم وفق نداشت.
57آنگاه عدهای پیش آمدند و به دروغ علیه او شهادت داده، گفتند:
58«ما خود شنیدیم که میگفت، ”این معبد را که ساختۀ دست بشر است خراب خواهم کرد و ظرف سه روز، معبدی دیگر خواهم ساخت که ساختۀ دست بشر نباشد.“»
59امّا شهادتهای آنها نیز ناموافق بود.
60آنگاه کاهن اعظم برخاست و در برابر همه از عیسی پرسید: «هیچ پاسخ نمیگویی؟ این چیست که علیه تو شهادت میدهند؟»
61امّا عیسی همچنان خاموش ماند و پاسخی نداد. دیگر بار کاهن اعظم از او پرسید: «آیا تو مسیح، پسر خدای متبارک هستی؟»
62عیسی بدو گفت: «هستم، و پسر انسان را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، با ابرهای آسمان میآید.»
63آنگاه کاهن اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «دیگر چه نیاز به شاهد است؟
64کفرش را شنیدید. حُکمتان چیست؟» آنها همگی فتوا دادند که سزایش مرگ است.
65آنگاه بعضی شروع کردند به آبِ دهان بر او انداختن؛ آنها چشمانش را بستند و در حالی که او را میزدند، میگفتند: «نبوّت کن!» نگهبانان نیز او را گرفتند و زدند.
66هنگامی که پطرس هنوز پایین، در حیاط بود، یکی از خادمههای کاهن اعظم نیز به آنجا آمد
67و او را دید که کنار آتش خود را گرم میکرد. آن زن با دقّت بر وی نگریست و گفت: «تو نیز با عیسای ناصری بودی.»
68امّا پطرس انکار کرد و گفت: «نمیدانم و درنمییابم چه میگویی!» این را گفت و به سرسرای خانه رفت. در همین هنگام خروس بانگ زد.
69دیگر بار، چشم آن کنیز به او افتاد و به کسانی که آنجا ایستاده بودند، گفت: «این مرد یکی از آنهاست.»
70امّا پطرس باز انکار کرد. کمی بعد، کسانی که آنجا ایستاده بودند، بار دیگر به پطرس گفتند: «بیگمان تو نیز یکی از آنهایی، زیرا جلیلی هستی.»
71امّا پطرس لعنکردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را که میگویید، نمیشناسم!»
72در همان دم، خروس بار دوّم بانگ زد. آنگاه پطرس سخنان عیسی را به یاد آورد که به او گفته بود: «پیش از آنکه خروس دو بار بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد». پس دلش ریش شد و بگریست.