برنامه مطالعه روزانه
۲۰ آگوست
اول پادشاهان باب ۱۵
15:1 در هجدهمین سال پادشاهیِ یِرُبعام پسر نِباط، اَبیّام پادشاه یهودا شد،
2و سه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. مادرش، مَعَکاه نام داشت و دختر اَبشالوم بود.
3اَبیّام نیز در همۀ گناهانی که پدرش پیش از او کرده بود سلوک مینمود، و دلش همچون دل پدرش داوود با یهوه خدایش کامل نبود.
4با این حال، یهوه خدایش به خاطر داوود چراغی در اورشلیم به وی عطا فرمود، به اینکه پسرش را به جانشینی او نصب کرد، و اورشلیم را استوار ساخت.
5زیرا داوود آنچه را که در نظر خداوند درست بود به جا میآورد، و غیر از موضوع اوریای حیتّی، در تمامی روزهای زندگیاش از هیچیک از فرمانهای خداوند انحراف نورزیده بود.
6در تمامی دوران زندگی اَبیّام، میان رِحُبعام و یِرُبعام جنگ بود.
7و اما دیگر امور مربوط اَبیّام، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ و میان اَبیّام و یِرُبعام جنگ بود.
8و اَبیّام با پدران خود آرَمید و در شهر داوود به خاک سپرده شد، و پسرش آسا به جای او پادشاه شد.
9در بیستمین سال سلطنت یِرُبعام، پادشاه اسرائیل، آسا پادشاه یهودا شد،
10و چهل و یک سال در اورشلیم سلطنت کرد. مادرش مَعَکاه نام داشت و دختر اَبشالوم بود.
11آسا همچون پدرش داوود، آنچه را که در نظر خداوند درست بود، به جا میآورد.
12او روسپیان مرد بتکدهها را از ولایت بیرون راند، و همۀ بتهای بیارزشی را که پدرانش ساخته بودند دور ساخت.
13او حتی مادر خود مَعَکاه را از مقام ملکه عَزل کرد، زیرا تمثالی کراهتآور برای اَشیرَه ساخته بود، و آسا آن را قطع کرده، در وادی قِدرون سوزانید.
14اما مکانهای بلند برداشته نشد؛ با وجود این، دل آسا در تمامی روزهای زندگیاش با خداوند کامل بود.
15او هدایای وقفیِ پدرش و هدایای وقفیِ خود را از سیم و زر و ظروف، به خانۀ خداوند درآورد.
16میان آسا و بَعَشا، پادشاه اسرائیل، در تمامی ایامشان جنگ بود.
17بَعَشا پادشاه اسرائیل به جنگ یهودا برآمد و رامَه را بنا کرد تا نگذارد کسی نزد آسا پادشاه یهودا رفت و آمد کند.
18آسا نیز هر چه سیم و زر در خزانههای خانۀ خداوند و کاخ شاهی باقی مانده بود، گرفت و آنها را به دست خادمانش سپرد، و ایشان را نزد بِنهَدَد پسر طَبریمّون پسر حِزیون پادشاه اَرام فرستاد که در دمشق زندگی میکرد، با این پیام که:
19«بگذار میان من و تو پیمانی باشد، چنانکه میان پدر من و پدر تو بود. اینک برایت هدیهای از سیم و زر فرستادهام. پس برو و پیمان خود را با بَعَشا، پادشاه اسرائیل بشکن، تا از نزد من عقبنشینی کند.»
20بِنهَدَد درخواست آسای پادشاه را پذیرفته، سرداران لشکر خود را برای جنگ با شهرهای اسرائیل گسیل داشت. او عیون، دان، آبِلبِیتمَعَکاه، تمامی کِنِروت و نیز تمامی سرزمین نَفتالی را فتح کرد.
21چون بَعَشا این را شنید، بنای رامَه را متوقف ساخته، در تِرصَه اقامت گزید.
22آنگاه آسای پادشاه تمامی مردم یهودا را بدون استثنا ندا در داد تا ایشان سنگها و الوارهایی را که بَعَشا در بنای رامَه به کار برده بود نقل کنند، و آسای پادشاه با آنها جِبَع بِنیامین و مِصفَه را بنا کرد.
23و اما تمامی دیگر امور مربوط به آسا، و تمامی عظمتش، و هرآنچه کرد، و شهرهایی که بنا نمود، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ اما آسا در ایام پیری به مرضی در پاهایش دچار شد.
24و آسا با پدران خود آرَمید، و او را کنار ایشان در شهر پدرش داوود به خاک سپردند. و پسرش یَهوشافاط به جای او پادشاه شد.
25در دوّمین سال سلطنتِ آسا، پادشاه یهودا، ناداب پسر یِرُبعام بر اسرائیل پادشاه شد و دو سال بر اسرائیل سلطنت کرد.
26او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا میآورد و در راه پدرش و گناه او که اسرائیل را نیز به ارتکاب آن کشانیده بود، سلوک میکرد.
27بَعَشا پسر اَخیّا از خاندان یِساکار، بر ضد ناداب دسیسه کرد و او را در جِبِتون که از آنِ فلسطینیان بود، کُشت، زیرا ناداب و تمامی اسرائیل جِبِتون را محاصره کرده بودند.
28پس بَعَشا در سوّمین سال سلطنت آسا، پادشاه یهودا، ناداب را کشت و به جای او پادشاه شد.
29و چون پادشاه شد، تمامی خاندان یِرُبعام را کشت. او مطابق کلام خداوند که به واسطۀ خدمتگزار خود اَخیّای شیلونی گفته بود، یک تن را نیز برای یِرُبعام زنده نگذاشت، تا همه را هلاک ساخت.
30این به سبب گناهانی بود که یِرُبعام مرتکب شده و اسرائیل را نیز به ارتکاب آنها کشانده بود، و اینگونه خشم یهوه خدای اسرائیل را برانگیخته بود.
31و اما دیگر امور مربوط به ناداب، و هرآنچه کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟
32میان آسا و بَعَشا، پادشاه اسرائیل، در تمامی ایامشان جنگ بود.
33در سوّمین سال سلطنت آسا، پادشاه یهودا، بَعَشا پسر اَخیّا در تِرصَه بر تمامی اسرائیل پادشاه شد و بیست و چهار سال سلطنت کرد.
34او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا میآورد، و در راه یِرُبعام و گناه او که اسرائیل را نیز به ارتکاب آن کشانیده بود، سلوک میکرد.
ارمیا باب ۴۱
41:1 در ماه هفتم، اسماعیل پسر نِتَنیا پسر اِلیشَمَع که از خاندان سلطنتی و یکی از سرداران پادشاه بود، به همراه ده مرد دیگر به مِصفَه نزد جِدَلیا پسر اَخیقام آمد. همچنان که آنان با یکدیگر به نان خوردن مشغول بودند،
2اسماعیل پسر نِتَنیا و آن ده که همراهش بودند، برخاستند و جِدَلیا پسر اَخیقام پسر شافان را که پادشاه بابِل به فرمانداری آن دیار برگماشته بود، به ضرب شمشیر به قتل رساندند.
3اسماعیل همچنین تمامی یهودیانی را که با جِدَلیا در مِصفَه بودند و نیز سربازان کَلدانی را که از قضا در آنجا حضور داشتند، کشت.
4روز بعد از کشته شدن جِدَلیا، پیش از آنکه کسی از این امر آگاه شود،
5هشتاد تن با ریشِ تراشیده و جامۀ دریده و تنِ خراشیده از شِکیم، شیلوه و سامِرِه رسیدند، در حالی که هدایایی از غَله و بخور به همراه داشتند تا در خانۀ خداوند تقدیم کنند.
6اسماعیل پسر نِتَنیا از مِصفَه به استقبال ایشان بیرون رفت و در راه میگریست. چون بدیشان رسید، گفت: «نزد جِدَلیا پسر اَخیقام بیایید.»
7چون به شهر درآمدند، اسماعیل پسر نِتَنیا و مردانش ایشان را کشتند و اجسادشان را به گودالی افکندند.
8اما در میان ایشان ده تن یافت شدند که به اسماعیل گفتند: «ما را نکش، زیرا ذخیرهای از گندم و جو و روغن و عسل در صحرا پنهان داشتهایم.» پس آنها را واگذاشت و با همراهانشان نکشت.
9و اما آبانباری که اسماعیل اجساد همۀ کسانی را که با جِدَلیا کشته بود بدان افکند، همان آبانبار بزرگی بود که آسای پادشاه برای مقابله با بَعَشا پادشاه اسرائیل ساخته بود. بدینسان، اسماعیل پسر نِتَنیا آن آبانبار را از اجساد کشتگان پر ساخت.
10اسماعیل سپس مابقی مردم را که در مِصفَه بودند با دخترانِ پادشاه و همۀ کسانی که نبوزَرَدان رئیس گارد سلطنتی به جِدَلیا پسر اَخیقام سپرده بود و در نتیجه در مِصفَه مانده بودند، به اسیری گرفت. پس اسماعیل پسر نِتَنیا ایشان را اسیر ساخته، روانه شد تا به نزد عَمّونیان عبور کند.
11وقتی یوحانان پسر قاریَح و تمامی سرداران سپاه که همراه وی بودند، دربارۀ تمامی جنایاتی که اسماعیل پسر نِتَنیا مرتکب شده بود شنیدند،
12تمامی مردان خود را گرد آورده، به جنگ با اسماعیل پسر نِتَنیا رفتند، و در نزدیکی دریاچهای بزرگ واقع در جِبعون به او رسیدند.
13چون کسانی که با اسماعیل بودند یوحانان پسر قاریَح و سرداران سپاه را همراه وی دیدند، جملگی شادمان شدند.
14و همۀ کسانی که اسماعیل از مِصفَه به اسیری گرفته بود، بازگشته، نزد یوحانان پسر قاریَح آمدند.
15اما اسماعیل پسر نِتَنیا به اتفاق هشت تن از مردانش از چنگ یوحانان گریختند و نزد عَمّونیان رفتند.
16آنگاه یوحانان پسر قاریَح و تمامی سرداران سپاه که همراه او بودند، باقیماندگان مِصفَه را که او از اسماعیل پسر نِتَنیا بازپس گرفته بود با خود بردند، یعنی همان کسان را که اسماعیل پس از کشتن جِدَلیا پسر اَخیقام به اسیری گرفته بود. پس یوحانان مردان جنگاور و زنان و کودکان و مقامات درباری را از جِبعون بازآورد،
17و آنها رفته، در جیروتکِمهام واقع در نزدیکی بِیتلِحِم ماندند تا از آنجا راهی مصر شوند،
18زیرا که از کَلدانیان در هراس بودند، از آن رو که اسماعیل پسر نِتَنیا، جِدَلیا پسر اَخیقام را که پادشاه بابِل او را به فرمانداری آن دیار برگماشته بود، به قتل رسانیده بود.
مرقس باب ۱۵
15:1 بامدادان، بیدرنگ، سران کاهنان همراه با مشایخ و علمای دین و تمامی اعضای شورای یهود به مشورت نشستند و عیسی را دست بسته بردند و به پیلاتُس تحویل دادند.
2پیلاتُس از او پرسید: «آیا تو پادشاه یهودی؟» عیسی پاسخ داد: «تو خود چنین میگویی!»
3سران کاهنان اتهامات بسیار بر او میزدند.
4پس پیلاتُس باز از او پرسید: «آیا هیچ پاسخی نداری؟ ببین چقدر بر تو اتهام میزنند!»
5ولی عیسی باز هیچ پاسخ نداد، چندان که پیلاتُس در شگفت شد.
6پیلاتُس را رسم بر این بود که هنگام عید، یک زندانی را به تقاضای مردم آزاد کند.
7در میان شورشیانی که به جرم قتل در یک بلوا به زندان افتاده بودند، مردی بود باراباس نام.
8مردم نزد پیلاتُس آمدند و از او خواستند که رسم معمول را برایشان به جای آورد.
9پیلاتُس از آنها پرسید: «آیا میخواهید پادشاه یهود را برایتان آزاد کنم؟»
10این را از آن رو گفت که دریافته بود سران کاهنان عیسی را از سَرِ رشک به او تسلیم کردهاند.
11امّا سران کاهنان جمعیت را برانگیختند تا از پیلاتُس بخواهند به جای عیسی، باراباس را برایشان آزاد کند.
12آنگاه پیلاتُس بار دیگر از آنها پرسید: «پس با مردی که شما او را پادشاه یهود میخوانید، چه کنم؟»
13دیگر بار فریاد برآوردند که: «بر صلیبش کن!»
14پیلاتُس از آنها پرسید: «چرا؟ چه بدی کرده است؟» امّا آنها بلندتر فریاد زدند: «بر صلیبش کن!»
15پس پیلاتُس که میخواست مردم را خشنود سازد، باراباس را برایشان آزاد کرد و عیسی را تازیانه زده، سپرد تا بر صلیبش کِشند.
16آنگاه سربازان، عیسی را به صحن کاخ، یعنی کاخ والی، بردند و همۀ گروه سربازان را نیز گرد هم فرا~خواندند.
17سپس خرقهای ارغوانی بر او پوشانیدند و تاجی از خار بافتند و بر سرش نهادند.
18آنگاه شروع به تعظیم کرده، میگفتند: «درود بر پادشاه یهود!»
19و با چوب بر سرش میزدند و آبِ دهان بر او انداخته، در برابرش زانو میزدند و ادای احترام میکردند.
20پس از آنکه استهزایش کردند، خرقۀ ارغوانی را از تنش به در آورده، جامۀ خودش را بر او پوشاندند. سپس وی را بیرون بردند تا بر صلیبش کشند.
21آنها رهگذری شَمعون نام از مردم قیرَوان را که پدر اسکندر و روفُس بود و از مزارع میآمد، واداشتند تا صلیب عیسی را حمل کند.
22پس عیسی را به مکانی بردند به نام جُلجُتا، که به معنی مکان جمجمه است.
23آنگاه به او شرابِ آمیخته به مُر دادند، امّا نپذیرفت.
24سپس بر صلیبش کشیدند و جامههایش را بین خود تقسیم کرده، برای تعیین سهم هر یک قرعه انداختند.
25ساعت سوّم از روز بو