برنامه مطالعه روزانه
۱۶ ژانویه
پیدایش باب ۲۸ , ۲۹
28:1 پس اسحاق یعقوب را فرا~خوانده، او را برکت داد و او را امر فرموده، گفت: «زنی از دختران کنعانی مگیر.
2بلکه برخیز و به فَدّاناَرام، به خانۀ پدرِ مادرت، بِتوئیل، برو. و از آنجا، از دختران برادرِ مادرت، لابان، زنی برای خود بگیر.
3خدای قادر مطلق تو را برکت دهد و بارور و کثیر گرداند تا از تو قومهای بسیار پدید آید.
4و برکت ابراهیم را به تو دهد، به تو و به نسل تو، تا وارث سرزمین غربت خود شوی، که خدا آن را به ابراهیم بخشید.»
5پس اسحاق یعقوب را روانه کرد، و او به فَدّاناَرام، نزد لابان پسر بِتوئیل اَرامی که برادر رِبِکا، مادر یعقوب و عیسو بود، رفت.
6و اما عیسو دانست که اسحاق یعقوب را برکت داده و به فَدّاناَرام فرستاده است تا از آنجا زنی برای خود بگیرد، و در حین برکت دادن، او را امر فرموده است که «از دختران کنعانی زن مگیر،»
7و اینکه یعقوب نیز از پدر و مادر خویش فرمان برده و به فَدّاناَرام رفته است.
8پس چون عیسو دانست که زنان کنعانی خوشایند پدرش اسحاق نیستند،
9نزد اسماعیل رفت و افزون بر زنانی که داشت، مَحَلَت دختر اسماعیل پسر ابراهیم را که خواهر نِبایوت بود به زنی گرفت.
10و اما یعقوب بِئِرشِبَع را ترک گفته، به سوی حَران روانه شد.
11و به مکانی رسید و شب را در آنجا به سر برد، زیرا آفتاب غروب کرده بود. او سنگی از آنجا برگرفت و زیر سر خود نهاده، در همان جا خوابید.
12و خوابی دید که اینک پلکانی بر زمین بر پاست که سرش به آسمان میرسد و فرشتگان خدا بر آن صعود و نزول میکنند.
13و هان خداوند بر بالای آن ایستاد و گفت: «من یهوه، خدای پدرت ابراهیم و خدای اسحاق هستم. سرزمینی را که بر آن خفتهای به تو و به نسل تو خواهم داد.
14نسل تو همچون غبار زمین خواهند بود، و تو به غرب و شرق و شمال و جنوب منتشر خواهی شد. همۀ طوایف زمین به واسطۀ تو و نسل تو برکت خواهند یافت.
15اینک من با تو هستم و تو را هر جا که بروی محافظت خواهم کرد و تو را به این سرزمین باز خواهم آورد. زیرا تا زمانی که آنچه را به تو وعده دادم به جا نیاورم، رهایت نخواهم کرد.»
16آنگاه یعقوب از خواب برخاست و گفت: «بیگمان خداوند در این مکان است و من ندانستم.»
17پس ترسان شده، گفت: «این مکان چه ترسناک است! این جز خانۀ خدا نیست؛ این است دروازۀ آسمان.»
18صبح زود، یعقوب سنگی را که زیر سر نهاده بود برگرفت و آن را همچون ستونی بر پا داشت و بر سر آن روغن ریخت.
19و آنجا را بِیتئیل نامید، حال آنکه نام آن شهر نخست لوز بود.
20آنگاه یعقوب نذر کرده، گفت: «اگر خدا با من باشد و مرا در این راه که میروم محافظت کند و مرا نان برای خوردن و لباس برای پوشیدن عطا فرماید،
21تا به سلامت به خانۀ پدری بازگردم، آنگاه یهوه خدای من خواهد بود
22و این سنگ که آن را همچون ستونی بر پا داشتم خانۀ خدا خواهد بود و از هر چه به من بدهی، دهیک آن را بهیقین به تو خواهم داد.»
29:1 پس یعقوب سفر خویش را پی گرفت و به سرزمین مردمان مشرق رسید.
2چون نگریست، چاهی در صحرا دید که سه گلۀ گوسفند نزدیک آن خوابیده بودند زیرا از آن چاه به گلهها آب میدادند. سنگی که بر دهانۀ چاه بود، بزرگ بود.
3چون همۀ گلهها در آنجا فراهم میآمدند، سنگ را از دهانۀ چاه میغلطانیدند و گله را آب میدادند. سپس سنگ را بر جای خود، بر دهانۀ چاه باز مینهادند.
4یعقوب از چوپانان پرسید: «ای برادرانم، شما از کجایید؟» پاسخ دادند: «از حَرانیم.»
5به آنان گفت: «آیا لابان، نوۀ ناحور را میشناسید؟» پاسخ دادند: «آری، او را میشناسیم.»
6یعقوب از آنان پرسید: «آیا سلامت است؟» گفتند: «آری، سلامت است، و اینک دخترش راحیل نیز با گله میآید.»
7یعقوب گفت: «روز هنوز باقی است و زمانِ جمع کردن دامها نیست. گله را آب دهید و رفته آنها را بچرانید.»
8اما آنها پاسخ دادند: «تا همۀ گلهها گرد نیایند و سنگ از دهانۀ چاه غلطانیده نشود، نمیتوانیم. آنگاه گله را آب خواهیم داد.»
9هنوز با ایشان سخن میگفت که راحیل با گلۀ پدرش آمد، زیرا که چوپان بود.
10چون یعقوب، راحیل دخترِ دایی خود لابان و گلۀ دایی خود را دید پیش رفت و سنگ را از دهانۀ چاه غلطانید و گلۀ دایی خویش را آب داد.
11آنگاه یعقوب راحیل را بوسید و به صدای بلند گریست.
12و یعقوب به راحیل گفت که او خویشاوند پدرش و پسر رِبِکا است. پس راحیل دوان~دوان رفته، پدر را خبر داد.
13چون لابان خبرِ آمدن خواهرزادهاش یعقوب را شنید، درحال به استقبال او شتافت و او را در آغوش گرفته، بوسید و به خانۀ خویش برد. یعقوب همۀ این امور را به لابان بازگفت.
14آنگاه لابان به او گفت: «تو براستی از گوشت و خون منی.» پس از آنکه یعقوب یک ماه نزد لابان به سر برده بود،
15لابان به او گفت: «آیا چون خویشِ منی، باید برایگان خدمتم کنی؟ به من بگو چه مزدی میخواهی؟»
16و اما لابان را دو دختر بود؛ دختر بزرگتر لیَه نام داشت، دختر کوچکتر، راحیل.
17چشمان لیَه کمفروغ بود، ولی راحیل خوشاندام و زیباروی بود.
18یعقوب دلباختۀ راحیل بود. پس گفت: «برای دختر کوچکت راحیل هفت سال تو را خدمت خواهم کرد.»
19لابان گفت: «بهتر است او را به تو دهم تا به مردی دیگر. نزد من بمان.»
20پس یعقوب برای رسیدن به راحیل هفت سال خدمت کرد، ولی به سبب مهری که به راحیل داشت، در نظرش چند روزی بیش ننمود.
21آنگاه یعقوب به لابان گفت: «همسرم را به من بده تا به او درآیم، زیرا زمان خدمتم به سر آمده است.»
22پس لابان همۀ مردم آنجا را گرد آورد و ضیافتی به پا کرد.
23اما چون شب شد، دخترش لیَه را برگرفته، نزد یعقوب برد و یعقوب به وی درآمد.
24(و لابان کنیزش زِلفَه را به دخترش لیَه به کنیزی داد.)
25چون صبح شد، یعقوب دید که هان لیَه است! پس به لابان گفت: «این چیست که بر من روا داشتی؟ مگر من برای راحیل تو را خدمت نکردم؟ چرا فریبم دادی؟»
26لابان پاسخ داد: «در ولایت ما رسم نیست که دختر کوچکتر را پیش از دختر نخستین شوهر دهیم.
27هفتۀ عروسی این دختر را تمام کن و آنگاه دختر کوچکتر را نیز، در برابر هفت سال دیگر که خدمت کنی، به تو خواهیم داد.»
28یعقوب این را انجام داد و هفتۀ لیَه را تمام کرد. آنگاه لابان دخترش راحیل را نیز به همسری او داد.
29(لابان کنیز خود بِلهَه را به دخترش راحیل به کنیزی داد.)
30یعقوب به راحیل نیز درآمد و راحیل را بیشتر از لیَه دوست میداشت. و هفت سال دیگر نیز لابان را خدمت کرد.
31چون خداوند دید که لیَه محبوب نیست، رَحِم او را گشود، ولی راحیل نازا ماند.
32لیَه باردار شد و پسری بزاد و او را رِئوبین نامید، زیرا گفت: «خداوند محرومیت مرا دیده است. بیگمان اکنون شوهرم مرا دوست خواهد داشت.»
33او دوباره باردار شد و پسری بزاد و گفت: «چون خداوند شنید که من محبوب نیستم، این پسر را نیز به من داد.» پس او را شمعون نامید.
34و باز باردار شد و پسری بزاد و گفت: «این بار، شوهرم به من خواهد پیوست، زیرا سه پسر برایش زادهام.» پس او را لاوی نامید.
35و بار دیگر باردار شد و پسری بزاد و گفت: «این بار خداوند را ستایش خواهم کرد.» پس او را یهودا نامید. آنگاه از زادن بازایستاد.
مزامیر باب ۳۳
33:1 ای پارسایان، در خداوند بانگ شادی برآورید! زیرا صالحان را ستایشِ او میشاید.
2خداوند را با نوای بربط بستایید! با چنگ دهتار برای او بنوازید.
3او را سرودی تازه بسرایید! نیکو بنوازید، با آهنگ بلند.
4زیرا کلام خداوند مستقیم است، و همۀ کارهای او با وفاداری.
5او عدل و انصاف را دوست میدارد؛ جهان آکنده از محبت خداوند است.
6به کلام خداوند آسمانها ساخته شد، و همۀ لشکر آنها، به دَمِ دهان او.
7آبهای دریا را همچون توده گرد میآورد؛ و ژرفا را در خزانهها ذخیره میکند.
8تمامی اهل زمین از خداوند بترسند، همۀ مردم جهان او را حرمت بدارند.
9زیرا او گفت و شد؛ امر فرمود و بر پا گردید.
10خداوند نقشههای امتها را باطل میکند؛ او تدبیرهای قومها را عقیم میگرداند.
11اما نقشههای خداوند جاودانه پابرجاست، و تدبیرهای دلش در همۀ نسلها.
12خوشا به حال امتی که یهوه خدای ایشان است، و قومی که برای میراث خویش برگزیده است.
13خداوند از آسمان نظر میافکند و بنی آدم را جملگی میبیند؛
14از مکان سکونت خود نظر میافکند، بر همۀ ساکنان زمین.
15او که دلهای ایشان را جملگی سرشته است، و هرآنچه را که میکنند، درک میکند.
16پادشاه را بزرگی لشکرش نجات نمیدهد، و دلاور را عظمت قوّتش نمیرهاند.
17امید بستن بر اسب برای پیروزی بیهوده است، زیرا به قوّت عظیم خود خلاصی نتواند داد.
18هان چشمان خداوند بر ترسندگان اوست، بر آنان که به محبت او امیدوارند،
19تا جان ایشان را از مرگ برهاند و ایشان را در قحطی زنده نگاه دارد.
20جان ما منتظر خداوند است؛ او اعانت و سپر ماست.
21دل ما در او شادی میکند، زیرا بر نام قدوس او توکل داریم.
22خداوندا، محبت تو بر ما باد، چنانکه امید ما بر توست.
متی باب ۱۸
18:1 در آن هنگام، شاگردان نزد عیسی آمدند و پرسیدند: «چه کسی در پادشاهی آسمان بزرگتر است؟»
2عیسی کودکی را فرا~خواند و او را در میان ایشان قرار داد
3و گفت: «آمین، به شما میگویم، تا دگرگون نشوید و همچون کودکان نگردید، هرگز به پادشاهی آسمان راه نخواهید یافت.
4پس، هر که خود را همچون این کودک فروتن سازد، در پادشاهی آسمان بزرگتر خواهد بود.
5و هر که چنین کودکی را به نام من بپذیرد، مرا پذیرفته است.
6«امّا هر که سبب شود یکی از این کوچکان که به من ایمان دارند لغزش خورَد، او را بهتر آن میبود که سنگ آسیابی بزرگ به گردنش بسته، در اعماق دریا غرق شود!
7وای بر این جهان به سبب لغزشها! زیرا هرچند لغزشها اجتنابناپذیرند، امّا وای بر آن که آنها را سبب گردد!
8«پس اگر دستت یا پایت تو را میلغزاند، آن را قطع کن و دور انداز، زیرا تو را بهتر آن است که لنگ یا شَل به حیات راه یابی تا آنکه با دو دست یا دو پا در آتش ابدی افکنده شوی.
9و اگر چشمت تو را میلغزاند، آن را به در آر و دور انداز، زیرا تو را بهتر آن است که با یک چشم به حیات راه یابی تا آنکه با دو چشم در آتش دوزخ افکنده شوی.
10«آگاه باشید که هیچیک از این کوچکان را تحقیر نکنید، زیرا به شما میگویم که فرشتگان ایشان در آسمان همیشه روی پدر مرا که در آسمان است، میبینند. [
11زیرا پسر انسان آمده است تا گمشده را نجات بخشد.]
12چه گمان میبرید؟ اگر مردی صد گوسفند داشته باشد و یکی از آنها گم شود، آیا آن نود و نه گوسفند را در کوهسار نمیگذارد و به جستجوی آن گمشده نمیرود؟
13آمین، به شما میگویم، که اگر آن را بیابد، برای آن یک گوسفند بیشتر شاد میشود تا برای نود و نه گوسفندی که گم نشدهاند.
14به همینسان، ارادۀ پدر شما که در آسمان است این نیست که حتی یکی از این کوچکان از دست برود.
15«اگر برادرت به تو گناه ورزد، نزدش برو و میان خودت و او خطایش را به او گوشزد کن. اگر سخنت را پذیرفت، برادرت را بازیافتهای؛
16امّا اگر نپذیرفت، یک یا دو نفر دیگر را با خود ببر تا ”هر سخنی با گواهیِ دو یا سه شاهد ثابت شود.“
17اگر نخواست به آنان نیز گوش دهد، به کلیسا بگو؛ و اگر کلیسا را نیز نپذیرفت، آنگاه او را اَجنبی یا خَراجگیر تلقی کن.
18آمین، به شما میگویم، هرآنچه بر زمین ببندید، در آسمان بسته خواهد شد؛ و هرآنچه بر زمین بگشایید، در آسمان گشوده خواهد شد.
19باز به شما میگویم که هر گاه دو نفر از شما بر روی زمین دربارۀ هر مسئلهای که در خصوص آن سؤال میکنند با هم موافق باشند، همانا از جانب پدر من که در آسمان است برای ایشان به انجام خواهد رسید.
20زیرا جایی که دو یا سه نفر به نام من جمع شوند، من آنجا در میان ایشان حاضرم.»
21سپس پطرس نزد عیسی آمد و پرسید: «سرور من، تا چند بار اگر برادرم به من گناه ورزد، باید او را ببخشم؟ آیا تا هفت بار؟»
22عیسی پاسخ داد: «به تو میگویم نه هفت بار، بلکه هفتادْ هفت بار.
23«از این رو، میتوان پادشاهی آسمان را به شاهی تشبیه کرد که تصمیم گرفت با خادمان خود تسویه حساب کند.
24پس چون شروع به حسابرسی کرد، شخصی را نزد او آوردند که ده هزار قنطار به او بدهکار بود.
25چون او نمیتوانست قرض خود را بپردازد، اربابش دستور داد او را با زن و فرزندان و تمامی داراییاش بفروشند و طلب را وصول کنند.
26خادم پیش پای ارباب به زانو درافتاد و التماسکنان گفت: ”مرا مهلت ده تا همۀ قرض خود را ادا کنم.“
27پس دل ارباب به حال او سوخت و قرض او را بخشید و آزادش کرد.
28امّا هنگامی که خادم بیرون میرفت، یکی از همکاران خود را دید که صد دینار به او بدهکار بود. پس او را گرفت و گلویش را فشرد و گفت: ”قرضت را ادا کن!“
29همکارش پیش پای او به زانو درافتاد و التماسکنان گفت: ”مرا مهلت ده تا همۀ قرض خود را بپردازم.“
30امّا او نپذیرفت، بلکه رفت و او را به زندان انداخت تا قرض خود را بپردازد.
31هنگامی که سایر خادمان این واقعه را دیدند، بسیار آزرده شدند و نزد ارباب خود رفتند و تمام ماجرا را بازگفتند.
32پس ارباب، آن خادم را نزد خود فرا~خواند و گفت: ”ای خادم شریر، مگر من محض خواهش تو تمام قرضت را نبخشیدم؟
33آیا نمیبایست تو نیز بر همکار خود رحم میکردی، همانگونه که من بر تو رحم کردم؟“
34پس ارباب خشمگین شده، او را به زندان افکند تا شکنجه شود و همۀ قرض خود را ادا کند.
35به همینگونه پدر آسمانی من نیز با هر یک از شما رفتار خواهد کرد، اگر شما نیز برادر خود را از دل نبخشید.»