برنامه مطالعه روزانه
۱۸ ژانویه
پیدایش باب ۳۱
31:1 و اما یعقوب شنید که پسران لابان میگفتند: «یعقوب همۀ دارایی پدر ما را گرفته و از اموال پدرمان همۀ این توانگری را به هم رسانیده است.»
2و یعقوب دریافت که لابان دیگر مانند گذشته به او نظر لطف ندارد.
3آنگاه خداوند یعقوب را گفت: «به سرزمین پدرانت و نزد خویشانت بازگرد و من با تو خواهم بود.»
4پس یعقوب فرستاده، راحیل و لیَه را به صحرا، به آنجا که گلۀ او بود، فرا~خواند.
5و به آنان گفت: «دریافتهام که پدرتان مانند گذشته به من نظر لطف ندارد. ولی خدای پدرم با من بوده است.
6میدانید که با همۀ توانم پدرتان را خدمت کردهام،
7با این همه پدر شما مرا فریب داده و ده بار مزد مرا تبدیل کرده است. ولی خدا نگذاشت به من ضرری برساند.
8اگر میگفت: ”خالدارها مزد تو باشند،“ آنگاه همۀ گلهها خالدار میزادند، و اگر میگفت: ”خطدارها مزد تو باشند،“ آنگاه همۀ گلهها خطدار میزادند.
9اینگونه، خدا از احشام پدرتان گرفته به من داده است.
10«در فصل جفتگیریِ گله، یک بار در خوابی سر بلند کرده، دیدم که بزهای نری که با گله جفت میشدند، خطدار یا اَبلَق یا خالدار بودند.
11آنگاه فرشتۀ خدا در خواب به من گفت: ”یعقوب،“ گفتم: ”لبیک!“
12گفت: ”سر خود را بلند کن و ببین که همۀ بزهای نر که با گله جفت میشوند، خطدار یا اَبلَق یا خالدارند، زیرا من هرآنچه را که لابان با تو کرده است، دیدهام.
13مَنَم خدای بِیتئیل، آنجا که ستونی را مسح کردی و به من نذر نمودی. اکنون برخیز و از این سرزمین به در آی و به سرزمین خویشان خود بازگرد.“»
14آنگاه راحیل و لیَه پاسخ داده، وی را گفتند: «آیا در خانۀ پدر ما بهره یا میراثی برای ما باقی است؟
15مگر او با ما همچون غریبه رفتار نمیکند؟ نه تنها ما را فروخته، بلکه پول ما را نیز به تمامی خورده است.
16بیگمان همۀ ثروتی که خدا از پدرمان گرفته، از آنِ ما و فرزندان ماست. پس اکنون آنچه را که خدا به تو گفته است، به جا آور.»
17آنگاه یعقوب برخاسته، فرزندان و همسرانش را بر شتران سوار کرد،
18و همۀ احشام و همۀ اموالی را که اندوخته بود، یعنی احشامی را که در فَدّاناَرام به دست آورده بود، به راه انداخت، تا نزد پدر خود اسحاق به سرزمین کنعان برود.
19و اما لابان برای پشمچینی گوسفندانش رفته بود که راحیل بتهای خانگی پدرش را دزدید.
20و یعقوب، لابانِ اَرامی را فریب داد زیرا او را آگاه نکرد که قصد گریختن دارد.
21بدینسان، او با هرآنچه داشت گریخت و برخاسته، از رودخانه گذشت و رو به سوی کوهستان جِلعاد نهاد.
22روز سوّم، لابان را خبر دادند که یعقوب گریخته است.
23لابان کسان خویش را با خود برگرفت و هفت روز یعقوب را تعقیب کرد و در کوهستان جِلعاد به او رسید.
24اما شبانگاه خدا در خواب بر لابانِ اَرامی ظاهر شد و به او فرمود: «باحذر باش که یعقوب را نیک یا بد نگویی.»
25یعقوب خیمۀ خویش را در کوهستان جِلعاد بر پا داشته بود که لابان به او رسید. لابان و کسانش نیز در آنجا خیمه زدند.
26آنگاه لابان به یعقوب گفت: «این چیست که کردی؟ این که مرا فریفتی و دخترانم را همچون اسیران جنگی بردی.
27چرا نهانی گریختی و مرا فریب دادی؟ چرا به من نگفتی، تا شما را با شادی و آواز و نوای دف و بربط مشایعت کنم؟
28حتی نگذاشتی نوهها و دخترانم را ببوسم. براستی که ابلهانه رفتار کردی.
29در توان من هست که به تو ضرر برسانم؛ ولی دیشب خدای پدر شما به من گفت: ”با حذر باش که یعقوب را نیک یا بد نگویی.“
30حال، از شوقی که به خانۀ پدرت داشتی، باید میرفتی، ولی چرا خدایان مرا دزدیدی؟»
31یعقوب به لابان پاسخ داد: «از آن رو که ترسیدم، زیرا گفتم مبادا دخترانت را بهزور از من بازگیری.
32ولی خدایانت را نزد هر کس بیابی، زنده نماند! در حضور برادران ما، هرآنچه را که از اموال تو نزد من است نشان بده، و آن را بازگیر.» اما یعقوب نمیدانست که راحیل بتها را دزدیده است.
33پس لابان به خیمۀ یعقوب و خیمۀ لیَه و خیمۀ دو کنیز درآمد، ولی آنها را نیافت. پس از آن که از خیمۀ لیَه بیرون آمد، به خیمۀ راحیل رفت.
34اما راحیل بتهای خانگی را گرفته و آنها را در جهاز شترش نهاده و بر آنها نشسته بود. لابان همه جای خیمه را جستجو کرد، ولی چیزی نیافت.
35راحیل به پدرش گفت: «سَرورم خشم مگیرد که در حضورت نتوانم برخاست؛ زیرا که عادت زنان بر من است.» پس لابان جستجو کرد، ولی بتها را نیافت.
36آنگاه یعقوب خشمگین شد و مجادلهکنان به لابان گفت: «جرم من چیست؟ چه گناهی کردهام که مرا چنین سخت تعقیب میکنی؟
37حال که همۀ اموال مرا تفتیش کردی، از اسباب خانۀ خود چه یافتی؟ آن را اینجا در برابر برادران من و برادران خود بگذار تا آنها میان ما دو نفر داوری کنند.
38در این بیست سال که با تو بودهام، میشها و بزهایت سقط نکردهاند و از قوچهای گلههای تو نخوردهام.
39دریدهشدهای را نزد تو نیاوردم بلکه خود خسارت آن را میدادم، و آن را از دست من میطلبیدی، خواه در روز دزدیده شده باشند خواه در شب.
40و چنین بودم که در روز، گرما رنجم میداد و در شب سرما، و خواب به چشمانم نمیآمد.
41این بیست سال را در خانهات بودم. چهارده سال برای دو دخترت و شش سال برای گلهات تو را خدمت کردهام و مزد مرا ده بار تغییر دادی.
42اگر خدای پدرم، خدای ابراهیم و هیبتِ اسحاق حامی من نبود، اکنون نیز مرا دستِ خالی روانه میکردی. ولی خدا سختیها و محنت دستهایم را دید و دیشب تو را توبیخ کرد.»
43لابان به یعقوب پاسخ داد: «این زنان، دختران من و این کودکان، فرزندان من و این گلهها، گلههای منند. هرآنچه میبینی از آنِ من است. اما امروز با این دخترانم یا با فرزندانی که زادهاند، چه میتوانم کرد؟
44حال بیا تا من و تو با هم عهد ببندیم تا شاهدی میان ما باشد.»
45پس یعقوب سنگی برگرفت و آن را همچون ستونی بر پا داشت،
46و به کسانش گفت: «سنگها گرد آورید!» پس سنگها برگرفتند و از آنها تودهای ساختند و آنجا در کنار آن توده غذا خوردند.
47لابان آن را یِجَرسَهَدوتَه، و یعقوب آن را جَلعید نامید.
48و لابان گفت: «امروز این توده میان من و تو شاهد باشد.» از همین رو آن را جَلعید نامید،
49و مِصفَه نیز، زیرا گفت: «هنگامی که ما از چشم هم دور هستیم، خداوند میان تو و من دیدبانی کند.
50اگر با دختران من بدرفتاری کنی یا بهجز آنان زنان دیگر بگیری، با اینکه انسانی با ما نیست، بدان که خدا میان من و تو شاهد است.»
51آنگاه لابان به یعقوب گفت: «این توده و این ستون را بنگر که آن را میان خود و تو بر پا داشتم.
52این توده شاهد باشد و این ستون شاهد باشد تا من به قصد بد از این توده به سوی تو نگذرم و تو به قصد بد از این توده و ستون به سوی من نگذری.
53خدای ابراهیم و خدای ناحور، خدای پدر ایشان، میان ما داوری کند.» پس یعقوب به هیبتِ پدرش اسحاق سوگند خورد،
54و در آن کوهستان قربانی تقدیم کرد و برادرانش را به نان خوردن دعوت نمود. آنان غذا خوردند و شب را در کوهستان به سر بردند.
55صبح زود، لابان برخاسته نوهها و دخترانش را بوسید و آنان را برکت داد. آنگاه روانه شد و به مکان خویش بازگشت.
مزامیر باب ۳۵
35:1 خداوندا، بستیز با آنان که با من میستیزند، و بجنگ با آنان که با من میجنگند.
2سپر کوچک و بزرگ خویش برگیر؛ برخیز و به یاریم بیا.
3نیزه را به در آر و راه بر تعقیبکنندگانم ببند. به جان من بگو: «نجات تو مَنَم.»
4آنان که قصد جان من دارند شرمنده و رسوا شوند؛ آنان که بر من دسیسه میچینند واپس روند و سرافکنده گردند!
5همچون کاه در برابر باد باشند، و فرشتۀ خداوند ایشان را برانَد؛
6راهشان تاریک و لغزنده شود، و فرشتۀ خداوند تعقیبشان کند.
7زیرا بیسبب دام بر سر راهم در حفره پنهان کردند که آن را بیجهت از بهر جانم کنده بودند.
8باشد که هلاکت بیآنکه بدانند ایشان را فرو~گیرد و خود در دامی که پنهان کردهاند، گرفتار آیند؛ باشد که در آن فرو~افتند و هلاک شوند.
9آنگاه جان من در خداوند شادی خواهد کرد و در نجات او شادمان خواهد شد.
10بند بند اعضایم خواهند گفت: «خداوندا، کیست مانند تو؟ ای که مظلوم را از دست نیرومندتر از او میرهانی، و مسکین و نیازمند را از دست تاراجکنندۀ وی.»
11شاهدانِ ستمکیش برمیخیزند، و دربارۀ آنچه از آن بیخبرم، بازخواستم میکنند.
12به سزای نیکویی، بدی بر من روا میدارند و مرا به روز سیاه مینشانند.
13اما آنگاه که ایشان بیمار بودند، من پلاس در بر میکردم، و جان خویش به روزهداری رنجور میساختم. چون دعایم بیجواب بازمیگشت،
14مویهکنان میرفتم، آن سان که برای دوست یا برادرم ماتم کنم. همچون کسی که برای مادرش زاری کند از فرط اندوه سر خم میکردم.
15اما چون افتادم، شادیکنان گِردم جمع شدند؛ فرومایگان بر من گرد آمدند، و کسانی که نشناخته بودم، بیوقفه مرا دریدند.
16همچون افراد نَجِسی که برای نان مسخرگی میکنند، بر من دندانها به هم فشردند.
17خداوندگارا، تا چند تماشا میکنی؟! جان مرا از ویرانگری ایشان برهان، و زندگی مرا از دهان شیران ژیان.
18تو را در جماعت بزرگ سپاس خواهم گفت؛ در میان انبوه مردم، تو را خواهم ستود.
19مگذار دشمنان خیانتپیشۀ من بر من شادی کنند؛ مگذار کسانی که بیسبب از من نفرت دارند، چشمک زنند.
20زیرا صلحجویانه سخن نمیگویند بلکه بر آنان که در این سرزمین آرام گرفتهاند، سخنان حیلهآمیز اندیشه میکنند.
21دهان بر من میگشایند و میگویند: «هَه هَه! به چشمان خود دیدیم.»
22خداوندا، تو این را دیدهای، پس خاموش نمان! خداوندگارا، از من دور مباش!
23بیدار شو و به دفاع از من برخیز! ای خدا و خداوندگار من، مرا داد بده!
24ای یهوه خدای من، در عدل خود مرا تأیید فرما، و مگذار بر من شادی کنند.
25مگذار در دل خویش بگویند: «هَه، به آرزوی خود رسیدیم!» مگذار بگویند: «او را درسته فرو~بلعیدیم!»
26هر که در مصیبت من شادی میکند خود شرمنده و خجل گردد؛ آنان که خویشتن را بر من برمیافرازند به شرم و رسوایی پوشانیده شوند.
27آنان که اعادۀ حق مرا خواهانند فریاد شادی برآورند و شادمان گردند؛ همواره بگویند: «چه بزرگ است خداوند، که از سلامتی بندهاش لذت میبرد.»
28زبانم دادگری تو را بیان خواهد کرد، و ستایش تو را، همۀ روز.
متی باب ۲۰
20:1 «زیرا پادشاهی آسمان صاحب باغی را میماند که صبح زود بیرون رفت تا برای تاکستان خود کارگرانی به مزد بگیرد.
2او با آنان توافق کرد که روزی یک دینار بابت کار در تاکستان به هر یک بپردازد. سپس ایشان را به تاکستان خود فرستاد.
3نزدیک ساعت سوّم دوباره بیرون رفت و عدهای را در میدان شهر بیکار ایستاده دید.
4به آنان نیز گفت: ”شما هم به تاکستان من بروید و آنچه حق شماست به شما خواهم داد.“
5پس آنها نیز رفتند. باز نزدیک ساعت ششم و نهم بیرون رفت و چنین کرد.
6در حدود ساعت یازدهم نیز بیرون رفت و باز چند تن دیگر را بیکار ایستاده دید. از آنان پرسید: ”چرا تمام روز در اینجا بیکار ایستادهاید؟“
7پاسخ دادند: ”چون هیچکس ما را به مزد نگرفت.“ به آنان گفت: ”شما نیز به تاکستان من بروید و کار کنید.“
8هنگام غروب، صاحب تاکستان به مباشر خود گفت: ”کارگران را فرا~خوان و از آخرین شروع کرده تا به اوّلین، مزدشان را بده.“
9کارگرانی که در حدود ساعت یازدهم به سرِ کار آمده بودند، هر کدام یک دینار گرفتند.
10چون نوبت به کسانی رسید که پیش از همه آمده بودند، گمان کردند که بیش از دیگران خواهند گرفت. امّا هر یک از آنان نیز یک دینار دریافت کردند.
11چون مزد خود را گرفتند، لب به شکایت گشوده، به صاحب باغ گفتند:
12”اینان که آخر آمدند فقط یک ساعت کار کردند و تو آنان را با ما که تمام روز زیر آفتاب سوزان زحمت کشیدیم، برابر ساختی!“
13او رو به یکی از آنان کرد و گفت: ”ای دوست، من به تو ظلمی نکردهام. مگر قرار ما یک دینار نبود؟
14پس حق خود را بگیر و برو! من میخواهم به این آخری مانند تو مزد دهم.
15آیا حق ندارم با پول خود آنچه میخواهم بکنم؟ آیا چشم دیدن سخاوت مرا نداری؟“
16پس، آخرینها اوّلین خواهند شد و اوّلینها آخرین!»
17هنگامی که عیسی به سوی اورشلیم میرفت، در راه، دوازده شاگرد خود را به کناری برد و به ایشان گفت:
18«اینک به اورشلیم میرویم. در آنجا پسر انسان را به سران کاهنان و علمای دین تسلیم خواهند کرد. آنها او را به مرگ محکوم خواهند نمود
19و به اقوام بیگانه خواهند سپرد تا استهزا شود و تازیانه خورَد و بر صلیب شود. امّا در روز سوّم بر خواهد خاست.»
20آنگاه مادرِ پسران زِبِدی با دو پسرش نزد عیسی آمد و در برابر او زانو زد و از وی درخواست کرد که آرزویش را برآورده سازد.
21عیسی پرسید: «آرزوی تو چیست؟» گفت: «عطا فرما که این دو پسر من در پادشاهی تو، یکی بر جانب راست و دیگری بر جانب چپ تو بنشینند.»
22عیسی در پاسخ گفت: «شما نمیدانید چه میخواهید! آیا میتوانید از جامی که من بهزودی مینوشم، بنوشید؟» پاسخ دادند: «آری، میتوانیم.»
23عیسی گفت: «شکی نیست که از جام من خواهید نوشید، امّا بدانید که نشستن بر جانب راست و چپ من در اختیار من نیست تا آن را به کسی ببخشم. این جایگاه از آن کسانی است که پدرم برایشان فراهم کرده است.»
24چون ده شاگردِ دیگر از این امر آگاه شدند، بر آن دو برادر خشم گرفتند.
25عیسی ایشان را فرا~خواند و گفت: «شما میدانید که حاکمانِ دیگر قومها بر ایشان سروری میکنند و بزرگانشان بر ایشان فرمان میرانند.
26امّا در میان شما چنین نباشد. هر که میخواهد در میان شما بزرگ باشد، باید خادم شما شود.
27و هر که میخواهد در میان شما اوّل باشد، باید غلام شما گردد.
28چنانکه پسر انسان نیز نیامد تا خدمتش کنند، بلکه آمد تا خدمت کند و جانش را چون بهای رهایی در راه بسیاری بنهد.»
29هنگامی که عیسی و شاگردانش اَریحا را ترک میکردند، عدۀ زیادی از پی او روانه شدند.
30در کنار راه، دو مرد کور نشسته بودند. چون شنیدند عیسی از آنجا میگذرد، فریاد برآوردند: «سرورِ ما، ای پسر داوود، بر ما رحم کن!»
31جمعیت آنان را عتاب کردند و خواستند که خاموش باشند؛ امّا ایشان بیشتر فریاد برمیآوردند که: «سرور ما، ای پسر داوود، بر ما رحم کن!»
32عیسی ایستاد و آن دو را فرا~خواند و پرسید: «چه میخواهید برای شما بکنم؟»
33پاسخ دادند: «سرور ما، میخواهیم چشمانمان باز شود.»
34عیسی دلسوزانه چشمان آنها را لمس کرد و در دم بینایی خود را بازیافتند و از پی او روانه شدند.