برنامه مطالعه روزانه
۷ جولای
اول سموییل باب ۱۹
19:1 شائول به پسرش یوناتان و به همۀ خدمتگزاران خویش فرمان داد تا داوود را بکشند. اما یوناتان، پسر شائول، داوود را بسیار دوست میداشت.
2پس به او گفت: «پدرم شائول قصد کشتن تو دارد. بامدادان به هوش باش و در مخفیگاه مانده، خود را پنهان کن.
3من خواهم رفت و در همان صحرایی که تو هستی، نزد پدرم ایستاده، دربارۀ تو با او گفتگو خواهم کرد، و اگر چیزی دریافتم، تو را خبر خواهم داد.»
4پس یوناتان نزد پدرش شائول از داوود به نیکی یاد کرد و گفت: «مباد که پادشاه نسبت به خدمتگزار خود داوود گناه ورزد، زیرا او به تو گناهی نورزیده، و اعمالش جز نیکویی برایت در پی نداشته است.
5او جان بر کف نهاده، آن فلسطینی را کشت، و خداوند نجاتی عظیم برای تمامی اسرائیل به عمل آورد. تو آن را دیدی و شادمان شدی. پس حال چرا میخواهی نسبت به شخصی بیگناه خطا ورزی و داوود را بیسبب بکشی؟»
6شائول سخن یوناتان را گوش گرفت و سوگند خورده، گفت: «به حیات خداوند سوگند که داوود کشته نخواهد شد.»
7یوناتان داوود را خواند و تمامی این امور را برایش بازگفت. سپس داوود را نزد شائول برد، و او همچون گذشته در حضور شائول ماند.
8و اما دیگر بار جنگ درگرفت. پس داوود روانه شده، با فلسطینیان جنگید و چنان ضربتی سخت بر آنان وارد کرد که از برابرش پا به فرار گذاشتند.
9اما هنگامی که شائول نیزه به دست در خانۀ خود نشسته بود، روحی پلید از جانب خداوند بر او آمد. و داوود مشغول نواختن چنگ بود.
10شائول خواست داوود را با نیزۀ خود به دیوار بدوزد. ولی داوود خود را کنار کشید و نیزه به دیوار اصابت کرد. آن شب داوود گریخت و جان به در بُرد.
11و اما شائول مأمورانی به خانۀ داوود فرستاد تا مراقبش باشند و بامدادان او را بکشند. اما میکال، همسر داوود بدو گفت: «اگر امشب نگریزی و جان خود را نرهانی، فردا کشته خواهی شد.»
12پس داوود را از پنجره پایین فرستاد و او گریخته، جان به در بُرد.
13آنگاه میکال بتی خانگی برگرفته، آن را بر بستر گذاشت و بالشی از پشم بز نیز در جای سرش نهاد و آن را با جامه پوشانید.
14وقتی شائول مأموران برای گرفتار کردن داوود فرستاد، میکال به آنها گفت: «او بیمار است.»
15پس شائول مأموران را بازپس فرستاد تا داوود را ببینند، و بدیشان گفت: «او را بر بسترش نزد من آورید تا او را بکشم.»
16چون مأموران داخل شدند، بر بستر بتی خانگی دیدند با بالشی از پشم بز در جای سرش!
17پس شائول به میکال گفت: «چرا اینگونه مرا فریب دادی و دشمنم را رها کردی تا جان به در بَرَد؟» میکال پاسخ داد: «داوود به من گفت: ”بگذار بروم، وگرنه تو را خواهم کشت.“»
18باری، داوود گریخت و جان به در برد. او به رامَه نزد سموئیل رفت و او را از هرآنچه شائول با وی کرده بود، آگاه ساخت. سپس داوود و سموئیل به نایوت رفتند و در آنجا ماندند.
19پس به شائول خبر دادند که: «اینک داوود در نایوتِ رامَه است.»
20او نیز مأموران فرستاد تا داوود را گرفتار کنند. اما وقتی مأموران شائول گروه انبیا را دیدند که به رهبری سموئیل نبوت میکردند، روح خدا بر ایشان نازل شد و آنها نیز به نبوت مشغول شدند.
21وقتی این خبر به گوش شائول رسید، مأمورانی دیگر فرستاد. اما آنان نیز به نبوت پرداختند. پس شائول برای بار سوّم مأموران فرستاد، ولی آنها نیز به نبوت مشغول شدند.
22سرانجام خود شائول به رامَه رفت. چون به چاه بزرگی که در سیخوه است رسید، پرسید: «سموئیل و داوود کجا هستند؟» گفتند: «در نایوتِ رامَه.»
23پس شائول به نایوتِ رامَه رفت. اما روح خدا بر او نیز نازل شد و همچنان که میرفت، نبوت میکرد تا به نایوتِ رامَه رسید.
24و او نیز جامه از تن برکنده، در حضور سموئیل به نبوت مشغول شد، و در تمام آن روز و آن شب، عریان دراز کشیده بود. از این روست که میگویند: «آیا شائول نیز از جملۀ انبیاست؟»
اشعیا باب ۶۳
63:1 این کیست که از اَدوم، از شهر بُصرَه میآید، و جامۀ سرخفام بر تن دارد؟ این کیست که به فرّ و شکوه ملبس است، و در عظمت قوّت خویش گام برمیدارد؟ «آن منم! من که به عدالت سخن میگویم، و در نجات دادن نیرومندم.»
2چرا جامهات سرخفام است، همچون جامۀ کسانی که چَرخُشت لگدکوب میکنند؟
3«من چَرخُشت را به تنهایی لگدکوب کردم، و از ملتها احدی همراهم نبود. در خشم خویش بر ایشان پا نهادم، و در غضب خویش لگدکوبشان کردم. خون ایشان بر جامهام پاشید، و لباسهایم را بیالود.
4زیرا که روز انتقام در دل من بود، و سال فدیهشدگانم فرا~رسیده بود.
5نگریستم اما یاریرسانی نبود، در بُهت و حیرت شدم زیرا پشتیبانی نبود. پس بازوی من برایم نجات به ارمغان آورد، و خشم من پشتیبان من شد.
6در خشم خویش ملتها را پایمال کردم، و در غضبم ایشان را مست ساخته، خونشان را بر زمین ریختم.»
7محبتهای خداوند و کارهای ستودنی او را بر خواهم شمرد، یعنی تمامی آنچه را که خداوند برای ما کرده است؛ آری، احسان فراوانی را که بر حسب رحمتها و محبتهای بسیار خویش به خاندان اسرائیل نشان داده است.
8زیرا گفته است: «آنان بهیقین قوم من هستند، فرزندانیکه خیانت نخواهند کرد»، پس نجاتدهندۀ ایشان شده است.
9در تمامی رنجهای ایشان، او نیز رنج کشید، و فرشتۀ حضور وی ایشان را نجات داد. در محبت و گذشت خویش ایشان را فدیه داد، در تمامی ایام قدیمْ ایشان را برگرفته، حمل کرد.
10اما ایشان عِصیان ورزیدند، و روح قدوس او را محزون ساختند. پس روی گردانیده دشمن ایشان شد، و خود با ایشان جنگ کرد.
11اما قوم او ایام قدیم را به یاد آوردند، یعنی ایام موسی را: کجاست آن که ایشان را با شبان گلهاش از میان دریا عبور داد؟ کجاست آن که روح قدوس خود را در میان ایشان نهاد،
12و بازوی شکوهمندش را به دست راست موسی به حرکت درآورد؟ که آبها را پیش روی ایشان شکافت تا آوازهای جاودانی برای خویشتن کسب کند،
13و ایشان را از ژرفاها عبور داد؟ همچون اسب در بیابان، زمین نخوردند؛
14همچون چارپایانی که به وادی فرود آیند، روح خداوند ایشان را استراحت بخشید. آری، تو اینچنین قوم خود را رهبری کردی، تا نامی شکوهمند برای خود کسب کنی.
15از آسمان بنگر و ببین، از عرش مقدس و شکوهمندت. غیرت و قدرت تو کجاست؟ دلسوزی و شفقت تو از ما بازداشته شده است.
16براستی که تو پدر مایی، اگرچه ابراهیم ما را نشناسد و اسرائیل ما را بجا نیاورد! تو ای یهوه، ’پدر‘ مایی؛ ’ولیّ ما‘ است، نام تو از ازل.
17ای خداوند، چرا از راههای خود گمراهمان کردی، و چرا دلهایمان را سخت ساختی تا از تو نترسیم؟ بهخاطر خادمانت بازگشت نما، بهخاطر قبیلههایی که میراث تو هستند.
18قوم مقدس تو کوتاهزمانی قُدس تو را در تصرف داشتند، اما اکنون دشمنان ما آن را لگدمال کردهاند.
19ما همچون مردمانی گشتهایم که تو هرگز بر ایشان فرمان نراندهای و به نام تو نامیده نشدهاند.
متی باب ۸
8:1 چون عیسی از کوه پایین آمد، جماعتهای بزرگ از پی او روانه شدند.
2در این هنگام مردی جذامی نزد او آمد و در برابرش زانو زد و گفت: «سرورم، اگر بخواهی میتوانی پاکم سازی.»
3عیسی دست خود را دراز کرده، او را لمس نمود و گفت: «میخواهم؛ پاک شو!» در دم، جذام او پاک شد.
4سپس عیسی به او فرمود: «آگاه باش که در این باره به کسی چیزی نگویی، بلکه برو خود را به کاهن بنما و هدیهای را که موسی امر کرده، تقدیم کن تا برای آنها گواهی باشد.»
5چون عیسی وارد کَفَرناحوم شد، یک نظامی رومی نزدش آمد و با التماس
6به او گفت: «سرور من، خدمتکارم مفلوج در خانه خوابیده و سخت درد میکشد.»
7عیسی گفت: «من میآیم و او را شفا میدهم.»
8نظامی پاسخ داد: «سرورم، شایسته نیستم زیر سقف من آیی. فقط سخنی بگو که خدمتکارم شفا خواهد یافت.
9زیرا من خود مردی هستم زیر فرمان. سربازانی نیز زیر فرمان خود دارم. به یکی میگویم ”برو،“ میرود، و به دیگری میگویم ”بیا،“ میآید. به غلام خود میگویم ”این را به جای آر،“ به جای میآورد.»
10عیسی چون سخنان او را شنید، به شگفت آمد و به کسانی که از پیاش میآمدند، گفت: «آمین، به شما میگویم، چنین ایمانی حتی در اسرائیل هم ندیدهام.
11و به شما میگویم که بسیاری از شرق و غرب خواهند آمد و در پادشاهی آسمان با ابراهیم و اسحاق و یعقوب بر سر یک سفره خواهند نشست،
12امّا فرزندان این پادشاهی به تاریکیِ بیرون افکنده خواهند شد، جایی که گریه و دندان بر هم ساییدن خواهد بود.»
13سپس به آن نظامی گفت: «برو! مطابق ایمانت به تو داده شود.» در همان دم خدمتکار او شفا یافت.
14چون عیسی به خانۀ پطرس رفت، مادرزن او را دید که تب کرده و در بستر است.
15عیسی دست او را لمس کرد و تبش قطع شد. پس او برخاست و مشغول پذیرایی از عیسی شد.
16هنگام غروب، بسیاری از دیوزدگان را نزدش آوردند و او با کلام خود ارواح را از آنان به در کرد و همۀ بیماران را شفا داد،
17تا بدینسان، پیشگویی اِشعیای نبی به حقیقت پیوندد که: «او ضعفهای ما را برگرفت و بیماریهای ما را حمل کرد.»
18چون عیسی دید گروهی بیشمار نزدش گرد آمدهاند، امر فرمود: «به آن سوی دریا برویم.»
19آنگاه یکی از علمای دین نزد او آمد و گفت: «ای استاد، هر جا بروی، تو را پیروی خواهم کرد.»
20عیسی پاسخ داد: «روباهان را لانههاست و مرغان هوا را آشیانهها، امّا پسر انسان را جای سر نهادن نیست.»
21شاگردی دیگر به وی گفت: «سرورم، نخست رخصت ده تا بروم و پدر خود را به خاک بسپارم.»
22امّا عیسی به او گفت: «مرا پیروی کن و بگذار مردگان، مردگانِ خود را به خاک بسپارند.»
23سپس عیسی سوار قایقی شد و شاگردانش نیز از پی او رفتند.
24ناگاه توفانی سهمگین درگرفت، آنگونه که نزدیک بود امواجْ قایق را غرق کند. امّا عیسی در خواب بود.
25پس شاگردان آمده بیدارش کردند و گفتند: «سرور ما، چیزی نمانده غرق شویم؛ نجاتمان ده!»
26عیسی پاسخ داد: «ای کمایمانان، چرا اینچنین ترسانید؟» سپس برخاست و باد و امواج را نهیب زد و آرامش کامل حکمفرما شد.
27آنان شگفتزده از یکدیگر میپرسیدند: «این چگونه شخصی است؟ حتی باد و امواج نیز از او فرمان میبرند!»
28هنگامی که به ناحیۀ جَدَریان، واقع در آن سوی دریا رسیدند، دو مرد دیوزده که از گورستان خارج میشدند، بدو برخوردند. آن دو به قدری وحشی بودند که هیچکس نمیتوانست از آن راه عبور کند.
29آنان فریاد زدند: «تو را با ما چه کار است، ای پسر خدا؟ آیا آمدهای تا پیش از وقتِ مقرر عذابمان دهی؟»
30کمی دورتر از آنها گلهای بزرگ از خوکها مشغول چرا بود.
31دیوها التماسکنان به عیسی گفتند: «اگر بیرونمان میرانی، به درون گلۀ خوکها بفرست.»
32به آنها گفت: «بروید!» دیوها خارج شدند و به درون خوکها رفتند و تمام گله از سرازیریِ تپه به درون دریا هجوم بردند و در آب هلاک شدند.
33خوکبانان گریخته، به شهر رفتند و همۀ این وقایع، از جمله آنچه را که برای آن دیوزدهها رخ داده بود، بازگو کردند.
34سپس تمام مردم شهر برای دیدن عیسی بیرون آمدند و چون او را دیدند بدو التماس کردند که آن ناحیه را ترک گوید.