برنامه مطالعه روزانه
۳۰ مارس
اعداد باب ۱۲ , ۱۳
12:1 مریم و هارون به سبب زن حبشی که موسی گرفته بود، بر ضد او سخن گفتند، زیرا او زنی حبشی اختیار کرده بود.
2آنان گفتند: «آیا براستی خداوند تنها به واسطۀ موسی سخن گفته است؟ آیا به واسطۀ ما نیز سخن نگفته؟» و خداوند این را شنید.
3حال، موسی مردی بسیار حلیم بود، بیش از تمامی مردمان روی زمین.
4در دم، خداوند به موسی و هارون و مریم گفت: «شما هر سه نزد خیمۀ ملاقات بیرون آیید.» پس آنان هر سه بیرون آمدند.
5آنگاه خداوند در ستونی از ابر نزول کرده، به دَرِ خیمه ایستاد و هارون و مریم را فرا~خواند و ایشان هر دو پیش آمدند.
6و او گفت: «سخنان مرا بشنوید: اگر نبیای در میان شما باشد، من که خداوندم، خود را در رؤیا بدو میشناسانم و در خواب با وی سخن میگویم.
7اما با خدمتگزارم موسی چنین نمیکنم؛ او در همۀ خانۀ من امین است.
8با او رو به رو سخن میگویم، آشکارا و نه با رمزها؛ و او شمایل خداوند را نظاره میکند. پس چرا از سخن گفتن بر ضد خدمتگزارم موسی نترسیدید؟»
9آنگاه خشم خداوند بر ایشان برافروخته شد، و او آنجا را ترک کرد.
10چون ابر از فراز خیمه برفت، اینک مریم از جذام همچون برف سفید شده بود! و هارون به سوی مریم نگریست، و اینک او جذامی بود.
11پس به موسی گفت: «ای سرورم، تمنا اینکه گناهی را که از سرِ حماقت مرتکب شدهایم، بر ما محسوب مدار.
12مگذار مریم همچون طفل سقط شدهای باشد که چون از رَحِم مادرش بیرون میآید، نصف بدنش خورده شده است.»
13آنگاه موسی نزد خداوند فریاد برآورده، گفت: «خدایا، تمنا دارم او را شفا دهی.»
14اما خداوند به موسی گفت: «اگر پدرش بر صورت او آبِ دهان میانداخت، آیا تا هفت روز خجل نمیبود؟ بگو هفت روز بیرون از اردوگاه بماند، و پس از آن باز به درون آید.»
15پس مریم هفت روز بیرون از اردوگاه ماند، و قوم تا بازگردانیده شدن وی، کوچ نکردند.
16پس از آن، قوم از حَضیروت کوچ کرده، در صحرای فاران اردو زدند.
13:1 خداوند موسی را خطاب کرده، گفت:
2«مردانی بفرست تا سرزمین کنعان را که به بنیاسرائیل میدهم، تجسس کنند؛ از هر قبیلۀ اجدادی، یکی را که از رهبران ایشان باشد، بفرستید.»
3پس موسی به فرمان خداوند، ایشان را از صحرای فاران فرستاد. ایشان همگی از سران بنیاسرائیل بودند.
4این است نامهای ایشان: از قبیلۀ رِئوبین، شَمّوعا پسر زَکّور؛
5از قبیلۀ شمعون، شافاط پسر حوری؛
6از قبیلۀ یهودا، کالیب پسر یِفُنّه؛
7از قبیلۀ یِساکار، یِجال پسر یوسف؛
8از قبیلۀ اِفرایِم، هوشع پسر نون؛
9از قبیلۀ بِنیامین، فَلْطی پسر رافو؛
10از قبیلۀ زِبولون، جَدّیئیل پسر سودی؛
11از قبیلۀ یوسف، یعنی از قبیلۀ مَنَسی، جَدّی پسر سوسی؛
12از قبیلۀ دان، عَمّیئیل پسر جِمَلّی؛
13از قبیلۀ اَشیر، سِتور پسر میکائیل؛
14از قبیلۀ نَفتالی، نَخبی پسر وُفسی؛
15از قبیلۀ جاد، جِاوئیل پسر ماکی.
16این بود نامهای مردانی که موسی برای تجسس زمین فرستاد. و موسی، هوشع پسر نون را یوشَع نام نهاد.
17چون موسی ایشان را به تجسس سرزمین کنعان میفرستاد، به آنها گفت: «به نِگِب و به کوهستان برآیید.
18ببینید آن سرزمین چگونه است، و آیا مردمانی که در آن ساکنند نیرومندند یا ضعیف، اندکند یا پرشمار.
19و سرزمینی که در آن زندگی میکنند چگونه است؟ نیک است یا بد؟ و در چه قسم شهرهایی ساکنند، بیحصار یا حصاردار؟
20خاک آن چگونه است، غنی یا فقیر؟ درخت دارد یا نه؟ و قویدل شده، قدری از میوۀ آن سرزمین بیاورید.» و آن هنگام، موسم نوبر انگور بود.
21پس ایشان برآمده، از صحرای صین تا رِحوب، نزد لِبوحَمات، آن سرزمین را تجسس کردند.
22آنان از میان نِگِب برآمده، به حِبرون رسیدند. اَخیمان، شیشای و تِلمای، نسل عَناق در آنجا ساکن بودند. حِبرون هفت سال پیش از صوعَنِ مصر بنا شده بود.
23چون به وادی اِشکول رسیدند، از آنجا شاخهای که یک خوشه انگور بر آن بود، بریدند و دو تن از ایشان آن را بر تیرکی چوبی با قدری انار و انجیر حمل کرده، آوردند.
24آن مکان به سبب خوشۀ انگوری که بنیاسرائیل از آنجا بریده بودند، وادی اِشکول نامیده شد.
25در پایان چهل روز، آنان از تجسس زمین بازگشتند.
26و نزد موسی و هارون و تمامی جماعت بنیاسرائیل به قادِش در صحرای فاران آمدند و برای ایشان و برای تمامی جماعت خبر آورده، میوههای آن سرزمین را بدیشان نشان دادند.
27آنان به او چنین گزارش دادند: «به سرزمینی که ما را بدان فرستادی، رفتیم. به درستی که شیر و شهد در آن جاری است، و میوهاش این است.
28اما مردمانی که در آن زمین ساکنند نیرومندند، و شهرها حصاردار است و بسیار عظیم. افزون بر این، بنیعَناق را نیز در آنجا دیدیم.
29عَمالیقیان در زمین نِگِب ساکنند؛ حیتّیان و یِبوسیان و اَموریان در کوهستان زندگی میکنند؛ و کنعانیان نزد دریا و بر کنارۀ اردن سکونت دارند.»
30آنگاه کالیب در حضور موسی قوم را ساکت کرده، گفت: «بیدرنگ برویم و آن را تصرف کنیم، زیرا بهیقین میتوانیم بر آن غالب شویم.»
31اما مردانی که همراه او رفته بودند، گفتند: «ما را توان مقابله با آن مردمان نیست، زیرا از ما نیرومندترند.»
32و دربارۀ سرزمینی که تجسس کرده بودند، اخبار بد میان بنیاسرائیل منتشر ساخته، میگفتند: «سرزمینی که برای تجسس از آن گذشتیم، سرزمینی است که ساکنانش را فرو~میبلعد، و تمامی اقوامی که در آنجا دیدیم، غولپیکر بودند.
33نِفیلیان را در آنجا دیدیم. بنیعَناق از نِفیلیانند. ما در نظر خود همچون ملخ بودیم و در نظر ایشان نیز همچنین.»
امثال سلیمان باب ۸ , ۹
8:1 آیا حکمت ندا در نمیدهد و فهم آوای خویش بلند نمیکند؟
2بر بلندیهای کنار راه میایستد و نیز آنجا که راهها به هم میرسند.
3کنار دروازههای ورود به شهر و بر مدخلها بانگ برمیآورد:
4«شما را ای مردمان ندا میدهم، آوای خویش بر همۀ آدمیان بلند میکنم.
5ای سادهلوحان، هوشمندی را دریابید و ای جاهلان، دانادلی را به دست آرید.
6گوش فرا~دهید، زیرا گفتنیهای ارزنده دارم و لبانم را به بیان درستیها میگشایم.
7بر زبانم حقیقت جاری میشود، و لبانم از شرارت کراهت دارد.
8سخنان دهانم همه بر حق است و هیچ انحراف و کجی در آن نیست.
9همۀ آنها بر شخص فهیم، روشن است و در چشم یابندگان معرفت، درست.
10رهنمود مرا به جای نقره اختیار کنید، و دانش را بیش از طلای ناب.
11زیرا حکمت از یاقوت ارزشمندتر است، و تمامی نفایس را با آن سَرِ برابری نیست.
12«من که حکمتم، با هوشمندی همخانهام و از دانش و دوراندیشی برخوردارم.
13ترس خداوند، نفرت از بدی است؛ من از کبر و غرور، راه بد و زبان منحرف نفرت دارم.
14مشورت و خردمندی از آنِ من است، من فهم و قوّت را در اختیار دارم.
15به مدد من پادشاهان پادشاهی میکنند و حاکمان به عدالت حکم مینمایند.
16به واسطۀ من، فرمانروایان حکم میرانند، و نیز شریفان و جملۀ داورانِ عادل.
17آنان را که دوستم دارند، دوست میدارم، و آنان که مرا به جِدّ بجویند، مییابند.
18دولت و جلال با من است، توانگریِ پایدار و عدالت.
19میوۀ من از طلا نیکوتر است، از طلای ناب، و محصول من بِه از نقرۀ اعلاست.
20در طریق پارسایی میخرامم، و در راههای عدالت گام میزنم.
21به دوستدارانم، توانگری به میراث میبخشم و خزاینشان را مملو میسازم.
22«خداوند مرا در آغازِ راه خویش تولد بخشید، پیش از کارهای خود در زمانهای قدیم.
23من از ازل شکل گرفتم، در ابتدا، پیش از آغاز جهان.
24آنگاه که هنوز ژرفاها نبود، من زاده شدم، زمانی که هیچ چشمۀ پرآبی وجود نداشت؛
25پیش از آنکه کوهها بر پا شوند، پیش از تپهها، من زاده شدم؛
26پیش از آنکه زمین و دشتها را بیافریند یا ذرهای از غبار جهان را.
27آنگاه که آسمانها را استوار ساخت و افق را بر سطح ژرفا نشان گذاشت، من آنجا بودم؛
28آنگاه که ابرها را در بالا برنشانید و چشمههای ژرفا را استوار ساخت؛
29چون بر دریا حد قرار داد تا آبها از فرمان او تجاوز نکنند، و زمانی که بنیان زمین را نشان گذاشت.
30آنگاه همچون معماری در کنار او بودم و هر روزه لذت بسیار میبردم، و همیشه در حضورش پایکوبی میکردم؛
31و پایکوبی من در جهانِ مسکونِ او و لذت من در بنیآدم بود.
32«پس حال، ای پسران، به من گوش فرا~دهید؛ خوشا به حال آنان که طریقهای مرا نگاه دارند.
33رهنمود را بشنوید و حکیم باشید و از آن غفلت مکنید.
34خوشا به حال آن که به من گوش فرا~دهد و هر روزه بر دروازههای من دیدبانی کند و بر دَرم به انتظار بنشیند.
35زیرا هر که مرا یابد، حیات را یافته است و لطف خداوند شامل حالش میشود.
36اما هر که از یافتنِ من درمانَد، بر جان خود زیان رسانده است و هر که از من نفرت کند، مرگ را دوست داشته است!»
9:1 حکمت، خانۀ خود را بنا کرده و هفت ستون خویش را تراشیده است.
2او گوشت خود را طبخ کرده، شراب خویش را برآمیخته، و سفرهاش را نیز آراسته است.
3کنیزانش را گسیل داشته و از بالاترین نقطۀ شهر ندا در میدهد:
4«هر آن که سادهلوح است بدینجا بیاید!» و به کمعقلان، میگوید:
5«بیایید از طعام من بخورید و از شرابی که برآمیختهام، بنوشید.
6سادهلوحیِ خود را ترک کنید که خواهید زیست؛ و در طریق فهم گام بردارید.»
7«هر که تمسخرگری را تأدیب کند، به استقبال بیحرمتی میرود؛ هر که مرد شریر را توبیخ کند، بد میبیند.
8تمسخرگر را توبیخ مکن، مبادا از تو نفرت کند؛ حکیم را توبیخ کن، که تو را دوست خواهد داشت.
9حکیم را بیاموز که حکیمتر خواهد شد؛ پارسا را تعلیم ده که آموختههایش افزون خواهد گشت.
10«ترس خداوند آغاز حکمت است، و شناخت آن قدوس، بصیرت.
11زیرا به واسطۀ من، روزهای تو بسیار خواهد شد و بر سالهای عمرت افزوده خواهد گردید.
12اگر حکیمی، خود از آن بهره خواهی برد؛ اگر تمسخرگری، خود به تنهایی زیان خواهی دید.»
13بانو ’جهالت‘، یاوهگو است و سادهلوح، و هیچ نمیداند.
14بر درِ خانۀ خود مینشیند، بر کرسیای در بالاترین نقطۀ شهر،
15و رهگذران را ندا میدهد، آنان را که مستقیم به راه خود میروند:
16«ای سادهلوحان، بدین سو آیید!» و به کمعقلان، گوید:
17«آبِ دزدیده شیرین است؛ و نانی که پنهانی خورده شود، لذیذ.»
18اما نمیدانند که مردگان، در آنجایند، و مهمانان او در اعماق گورند.
لوقا باب ۲۲
22:1 و امّا عید فَطیر که به پِسَخ معروف است نزدیک میشد،
2و سران کاهنان و علمای دین در جستجوی راهی مناسب برای کشتن عیسی بودند، زیرا از شورش مردم بیم داشتند.
3آنگاه شیطان در یهودای معروف به اَسخَریوطی که یکی از دوازده شاگرد بود، رخنه کرد.
4او نزد سران کاهنان و فرماندهان نگهبانان معبد رفت و با آنان گفتگو کرد که چگونه عیسی را به دست ایشان تسلیم کند.
5آنان شاد شدند و موافقت کردند مبلغی به او بدهند.
6او نیز پذیرفت و در پی فرصت بود تا در غیاب مردم، عیسی را به آنان تسلیم کند.
7پس روز عید فَطیر که میبایست برۀ پِسَخ قربانی شود، فرا~رسید.
8عیسی، پطرس و یوحنا را فرستاده، گفت: «بروید و شام پِسَخ را برایمان تدارک ببینید تا بخوریم.»
9پرسیدند: «کجا میخواهی تدارک ببینیم؟»
10پاسخ داد: «هنگامی که داخل شهر میشوید، مردی با کوزهای آب به شما برمیخورد. از پی او به خانهای بروید که بدان داخل میشود
11و به صاحبخانه بگویید: ”استاد میگوید: ’میهمانخانه کجاست تا شام پِسَخ را با شاگردانم بخورم؟“‘
12او بالاخانۀ بزرگ و مفروشی به شما نشان خواهد داد. در آنجا تدارک ببینید.»
13آنها رفتند و همه چیز را همانگونه یافتند که به ایشان گفته بود، و پِسَخ را تدارک دیدند.
14ساعت مقرر فرا~رسید و عیسی با رسولان خود بر سفره بنشست.
15آنگاه به ایشان گفت: «اشتیاق بسیار داشتم پیش از رنج کشیدنم، این پِسَخ را با شما بخورم.
16زیرا به شما میگویم که دیگر از آن نخواهم خورد تا آن هنگام که در پادشاهی خدا تحقق یابد.»
17پس جامی برگرفت و شکر کرد و گفت: «این را بگیرید و میان خود تقسیم کنید.
18زیرا به شما میگویم که تا آمدن پادشاهی خدا دیگر از محصول مو نخواهم نوشید.»
19همچنین نان را برگرفته، شکر کرد و پاره نمود و به آنها داد و گفت: «این بدن من است که برای شما داده میشود؛ این را به یاد من به جا آرید.»
20به همینسان، پس از شام جام را برگرفت و گفت: «این جام، عهد جدید است در خون من، که بهخاطر شما ریخته میشود.
21امّا دست آن کس که قصد تسلیم من دارد، با دست من در سفره است.
22پسر انسان آنگونه که مقدّر است، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که او را تسلیم دشمن میکند.»
23آنگاه به پرسش از یکدیگر آغاز کردند که کدامیک چنین خواهد کرد.
24نیز جدالی میانشان درگرفت در این باره که کدامیک از ایشان بزرگتر است.
25عیسی بدیشان گفت: «پادشاهانِ دیگرْ قومها بر ایشان سروری میکنند؛ و حاکمانِ ایشان ’ولینعمت‘ خوانده میشوند.
26امّا شما چنین مباشید. بزرگترین در میان شما باید همچون کوچکترین باشد و رهبر باید همچون خادم بُوَد.
27زیرا کدامیک بزرگتر است، آن که بر سفره نشیند یا آن که خدمت کند؟ آیا نه آن که بر سفره نشیند؟ امّا من در میان شما همچون خادم هستم.
28«شما کسانی هستید که در آزمایشهای من در کنارم ایستادید.
29پس همانگونه که پدرم پادشاهیای به من عطا کرد، من نیز به شما عطا میکنم،
30تا بر سفرۀ من در پادشاهی من بخورید و بیاشامید و بر تختها بنشینید و بر دوازده قبیلۀ اسرائیل داوری کنید.
31«ای شَمعون، ای شَمعون، شیطان اجازه خواست شما را همچون گندم غَربال کند.
32امّا من برای تو دعا کردم تا ایمانت تلف نشود. پس چون بازگشتی، برادرانت را استوار بدار.»
33امّا او در پاسخ گفت: «ای سرورم، من آمادهام با تو به زندان بروم و جان بسپارم.»
34عیسی جواب داد: «پطرس، بدان که امروز پیش از بانگ خروس، سه بار انکار خواهی کرد که مرا میشناسی.»
35سپس از آنها پرسید: «آیا زمانی که شما را بدون کیسۀ پول و توشهدان و کفش گسیل داشتم، به چیزی محتاج شدید؟» پاسخ دادند: «نه، به هیچ چیز.»
36پس به آنها گفت: «امّا اکنون هر که کیسه یا توشهدان دارد، آن را برگیرد و اگر شمشیر ندارد، جامۀ خود را فروخته، شمشیری بخرد.
37زیرا این نوشته باید دربارۀ من تحقق یابد که: ”او از خطاکاران محسوب شد.“ آری، آنچه دربارۀ من نوشته شده، در شرف تحقق است.»
38شاگردان گفتند: «ای خداوند، بنگر، دو شمشیر داریم.» به ایشان گفت: «کافی است!»
39سپس عیسی بیرون رفت و بنا به عادت، راهی کوه زیتون شد و شاگردانش نیز از پی او رفتند.
40چون به آن مکان رسیدند، به ایشان گفت: «دعا کنید تا در آزمایش نیفتید.»
41سپس به مسافت پرتاب سنگی از آنها کناره گرفت و زانو زده، چنین دعا کرد:
42«ای پدر، اگر ارادۀ توست، این جام را از من دور کن؛ امّا نه خواست من، بلکه ارادۀ تو انجام شود.»
43آنگاه فرشتهای از آسمان بر او ظاهر شد و او را تقویت کرد.
44پس چون در رنجی جانکاه بود، با جدیّتی بیشتر دعا کرد، و عرقش همچون قطرات خون بر زمین میچکید.
45چون از دعا برخاست و نزد شاگردان بازگشت، دید از فرط اندوه خفتهاند.
46به ایشان گفت: «چرا در خوابید؟ برخیزید و دعا کنید تا در آزمایش نیفتید.»
47هنوز سخن میگفت که گروهی از راه رسیدند. یهودا، یکی از آن دوازده تن، آنان را هدایت میکرد. او به عیسی نزدیک شد تا وی را ببوسد،
48امّا عیسی به او گفت: «ای یهودا، آیا پسر انسان را با بوسه تسلیم میکنی؟»
49چون پیروان عیسی دریافتند چه روی میدهد، گفتند: «ای سرور ما، شمشیرهایمان را بَرکشیم؟»
50و یکی از آنان غلام کاهن اعظم را به شمشیر زد و گوش راستش را برید.
51امّا عیسی گفت: «دست نگاه دارید!» و گوش آن مرد را لمس کرد و شفا داد.
52سپس خطاب به سران کاهنان و فرماندهان نگهبانان معبد و مشایخی که برای گرفتار کردن او آمده بودند، گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به سراغم آمدهاید؟
53هر روز در معبد با شما بودم، و دست بر من دراز نکردید. امّا این ساعتِ شماست و قدرت تاریکی.»
54سپس او را گرفتند و به خانۀ کاهن اعظم بردند. پطرس دورادور از پی ایشان میرفت.
55در میانۀ صحنِ خانه، آتشی روشن بود و جمعی گرد آن نشسته بودند. پطرس نیز در میان آنان بنشست.
56در این هنگام، کنیزی او را در روشنایی آتش دید و به او خیره شده گفت: «این مرد نیز با او بود.»
57امّا او انکار کرد و گفت: «ای زن، او را نمیشناسم.»
58کمی بعد، کسی دیگر او را دید و گفت: «تو نیز یکی از آنهایی.» پطرس در پاسخ گفت: «ای مرد، من از آنها نیستم.»
59ساعتی گذشت و کسی دیگر به تأکید گفت: «بیگمان این مرد نیز با او بود، زیرا جلیلی است.»
60پطرس در پاسخ گفت: «ای مرد، نمیدانم چه میگویی.» هنوز سخن میگفت که خروس بانگ زد.
61آنگاه خداوند روی گرداند و به پطرس نگاه کرد، و پطرس سخن او را به یاد آورد که گفته بود: «امروز پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد.»
62پس بیرون رفت و به تلخی بگریست.
63آنان که عیسی را در میان داشتند، او را استهزا کرده، میزدند،
64و چشمان او را بسته، میگفتند: «نبوّت کن و بگو چه کسی تو را میزند؟»
65و ناسزاهای بسیارِ دیگر به او میگفتند.
66چون صبح شد، شورای مشایخ قوم، یعنی سران کاهنان و علمای دین، تشکیل جلسه دادند و عیسی را به حضور فرا~خواندند.
67گفتند: «اگر تو مسیحی، به ما بگو.» پاسخ داد: «اگر بگویم، سخنم را باور نخواهید کرد،
68و اگر از شما بپرسم، پاسخم نخواهید داد.
69امّا از این پس، پسر انسان به دست راست قدرت خدا خواهد نشست.»
70همگی گفتند: «پس آیا تو پسر خدایی؟» در پاسخ گفت: «شما خود گفتید که هستم.»
71پس گفتند: «دیگر چه نیازی به شهادت است؟ خود از زبانش شنیدیم.»