برنامه مطالعه روزانه
۱۸ اکتبر
دوم تواریخ باب ۹
9:1 چون ملکۀ صَبا آوازۀ سلیمان را شنید، به اورشلیم آمد تا او را با پرسشهای دشوار بیازماید. او با خَدَم و حَشَم بسیار عظیم و شتران حاملِ ادویه و طلای بسیار و سنگهای گرانبها نزد سلیمان رفت، و هرآنچه در دل داشت به او گفت.
2سلیمان به تمامی پرسشهای وی پاسخ داد، و مسئلهای بر او پوشیده نبود که از شرح آن برای ملکه عاجز باشد.
3چون ملکۀ صَبا حکمت سلیمان را دید و خانهای را که بنا کرده بود،
4و طعام سفرهاش و جایگاه نشستن صاحبمنصبانش را و طرز خدمت و جامۀ پیشخدمتانش، ساقیانش و جامههایشان را، و قربانیهای تمامسوزی را که در خانۀ خداوند تقدیم میکرد، هوش دیگر در او نماند!
5پس به پادشاه گفت: «آنچه در سرزمین خود از کلام و حکمت تو شنیده بودم، راست بود.
6اما آنچه را که میگفتند باور نمیکردم تا اینکه آمدم و به چشمان خود دیدم، و اینک حتی نیمی از عظمت حکمت تو به من گفته نشده بود! تو بس برتر از آنی که شنیده بودم.
7خوشا به حال مردان تو و خوشا به حال این خدمتگزارانت که همواره در حضور تو میایستند و حکمت تو را میشنوند!
8متبارک باد یهوه خدایت که از تو خشنود بوده و تو را بر تخت خود نشانیده است تا برای یهوه خدایت پادشاه باشی! از آنجا که خدایت اسرائیل را دوست داشته و میخواهد آنان را جاودانه استوار دارد، تو را بر ایشان پادشاه ساخته است تا عدل و انصاف را به جا آوری.»
9آنگاه به پادشاه یکصد و بیست وزنه طلا و ادویۀ بسیار زیاد و سنگهای گرانبها داد. ادویهای نظیر آنچه ملکۀ صَبا به سلیمان پادشاه داد، هرگز نبوده است.
10علاوه بر این، خادمان حیرام و خادمان سلیمان، که طلا از اوفیر حمل میکردند، چوب صندل و سنگهای گرانبها آوردند.
11و پادشاه از این چوب صندل، ستونها برای خانۀ خداوند و خانۀ پادشاه و چنگ و بربط برای نوازندگان ساخت، آن سان که نظیرشان هرگز در سرزمین یهودا دیده نشده بود.
12سلیمان پادشاه هرآنچه را که ملکۀ صَبا آرزو داشت و درخواست کرد به وی بخشید، بیش از آنچه او برای پادشاه آورده بود. پس ملکۀ صَبا با خدمتگزاران خویش روی بگردانده، به سرزمین خود بازگشت.
13وزن طلایی که سلیمان هر سال دریافت میکرد ششصد و شصت و شش وزنه بود،
14سوای آنچه تاجران سیّار و بازرگانان میآوردند. تمامی پادشاهان عرب و فرمانداران مملکت نیز برای سلیمان طلا و نقره میآوردند.
15سلیمان پادشاه دویست سپر زرکوب بزرگ ساخت که در هر یک ششصد مثقال طلای کوبیده به کار رفته بود.
16و سیصد سپر زرکوب کوچک نیز ساخت که در هر یک سیصد مثقال طلا به کار رفته بود، و این سپرها را در ’کاخ جنگل لبنان‘ گذاشت.
17سپس تخت شاهی بزرگی از عاج ساخت و آن را به طلای ناب بیندود.
18این تخت شش پله داشت، و کُرسی زیرپایی از طلا به تخت متصل بود. در دو سوی کرسیِ تخت، دستهها قرار داشت و کنار هر دسته، شیری ایستاده بود.
19دوازده شیر در دو سوی این شش پله ایستاده بودند. چیزی مانند این برای هیچ مملکتی ساخته نشده بود.
20جامهای سلیمان پادشاه همه زرین، و ظروف ’کاخ جنگل لبنان‘ نیز همه از طلای ناب بود، زیرا نقره در روزگار سلیمان ارزشی نداشت.
21پادشاه کشتیهایی داشت که با خادمان حیرام به تَرشیش میرفتند. کشتیهای تَرشیشی هر سه سال یکبار میآمدند و طلا و نقره و عاج و میمون و طاووس میآوردند.
22باری، سلیمان پادشاه در دولت و حکمت از همۀ پادشاهان جهان برتر بود،
23و تمامی پادشاهان دنیا طالب دیدار او بودند، تا به حکمتی که خدا در دل او نهاده بود، گوش بسپارند.
24هر یک از آنها هر ساله هدیۀ خود را از آلات نقره و طلا، و جامه و اسلحه و ادویه و اسب و قاطر میآوردند.
25سلیمان چهار هزار اصطبل برای اسبان و ارابههایش داشت؛ نیز دوازده هزار اسبسوار داشت، که آنها را در شهرهای ارابهها و نزد پادشاه در اورشلیم مستقر ساخته بود.
26او بر همۀ پادشاهان فرمان میراند، از رود فُرات تا سرزمین فلسطینیان، و تا مرز مصر.
27پادشاه نقره را در اورشلیم به اندازۀ سنگ، و چوب سرو را به اندازۀ چوب چنار که در صحراست، فراوان ساخت.
28اسبهای سلیمان از مصر و از تمامی دیگر ممالک وارد میشد.
29و اما دیگر امور مربوط به سلیمان، از آغاز تا پایان، آیا در کتاب تاریخ ناتان نبی، در نبوت اَخیّای شیلونی و در رؤیاهای یِعدّوی نبی دربارۀ یِرُبعام پسر نِباط، نوشته نشده است؟
30سلیمان چهل سال در اورشلیم بر تمامی اسرائیل سلطنت کرد.
31پس سلیمان با پدران خود آرَمید و او را در شهر پدرش داوود به خاک سپردند. و پسرش رِحُبعام در جای وی پادشاه شد.
حزقیال باب ۴۴
44:1 سپس آن مرد مرا به دروازۀ بیرونیِ قُدس که رو به جانب شرق داشت، برد. و آن دروازه بسته بود.
2خداوند مرا گفت: «این دروازه باید بسته بماند؛ نباید گشوده شود، و کسی نباید از آن داخل گردد، زیرا یهوه، خدای اسرائیل، از آن داخل شده است. پس باید بسته بماند.
3تنها خودِ حاکم، از آنجا که حاکم است، میتواند برای نان خوردن در حضور خداوند، نزد دروازه بنشیند. او باید از راه ایوانِ دروازه داخل شود، و از همان راه نیز بیرون رود.»
4آنگاه مرا از راه دروازۀ شمالی به جلوی معبد آورد. و چون نگریستم، هان جلال خداوند، خانۀ خداوند را پر ساخته بود. و من به روی درافتادم.
5خداوند مرا گفت: «ای پسر انسان، هرآنچه را که دربارۀ تمامی فرایض معبدِ خداوند و شرایع آن به تو میگویم بهدقّت ملاحظه کرده، بدانها توجه دقیق مبذول دار و آنها را به گوشِ جان بشنو. ورودی خانه و همۀ خروجیهای قُدس را بهدقّت ملاحظه فرما.
6به این عاصیان، یعنی به خاندان اسرائیل بگو، خداوندگارْ یهوه چنین میگوید: ای خاندان اسرائیل، کافیست همۀ اعمال کراهتآور شما!
7شما بیگانگانی را که دل و گوشت آنها ختنه نشده بود، به قُدس من آوردید و در همان حال که به من خوراک، یعنی پیه و خون، تقدیم میکردید، بر خانۀ من بیحرمتی روا داشتید. و افزون بر همۀ اعمال کراهتآور خود، عهد مرا نیز شکستید.
8مسئولیت خود را در قبال امور مقدسِ من به انجام نرساندید بلکه دیگران را برگماشتید تا از جانب شما مسئولیت نگهداری از قُدسِ مرا بر عهده بگیرند.
9پس خداوندگارْ یهوه چنین میفرماید: هیچ بیگانه که دل و گوشت او نامختون است، از همۀ بیگانگانی که در میان قوم اسرائیل هستند، به قُدس من داخل نشود.
10«لاویانی که از من دور شدند، و به هنگام گمراهی اسرائیل، از من گمراه گشته، از پی بتهای بیارزش خود رفتند، متحمل گناه خویش خواهند شد.
11آنها خادمان قُدس من و ناظر بر دروازههای معبد خواهند بود و در معبد خدمت خواهند کرد. آنانند که قربانیهای تمامسوز و قربانیهای دیگر را برای قوم ذبح خواهند کرد و در حضور قوم به خدمت خواهند ایستاد.
12از آن رو که لاویان ایشان را به حضور بتهایشان خدمت کردند و بدینسان برای خاندان اسرائیل سبب لغزش در گناه شدند، پس خداوندگارْ یهوه میگوید به دست افراشته دربارۀ ایشان قسم خوردم که متحمل گناه خویش خواهند شد.
13و نزدیک من نخواهند آمد تا کهانت مرا به جا آورند و نه به هیچیک از وسایل مقدس یا هدایای بسیار مقدس من نزدیک خواهند شد، بلکه خجالتِ خویش و اعمال کراهتآوری را که مرتکب شدهاند، متحمل خواهند گردید.
14با این حال، ایشان را به کار نگهداری از معبد و انجام همۀ خدماتش و هرآنچه باید در آن به انجام رسد، خواهم گماشت.
15«اما لاویانِ کاهن، یعنی پسران صادوق، که به هنگام گمراهی قوم اسرائیل از من، وظیفۀ نظارت بر امور قُدس مرا بر عهده داشتند، آنان به من نزدیک شوند تا مرا خدمت کنند. خداوندگارْ یهوه میگوید، ایشان به حضور من بایستند تا پیه و خون به من تقدیم نمایند.
16آنانند که میتوانند به قُدس من درآیند و به میز من نزدیک شوند تا مرا خدمت کنند، و وظیفۀ نظارت بر امور خانۀ مرا بر عهده داشته باشند.
17آنان باید به هنگام دخول از دروازههای صحن درونی جامۀ کتان بر تن کنند، و نباید در حین خدمت نزد دروازههای صحن درونی و درون معبد، هیچ جامۀ پشمین بپوشند.
18باید دستاری از کتان بر سر و زیرجامهای از کتان بر گِردِ کمر خود داشته باشند و نباید چیزی که موجب عرق کردنشان شود، بر تن کنند.
19و چون نزد مردم به صحن بیرونی میروند، باید جامههایی را که در آن خدمت کردهاند، از تن به در آورده، در اتاق مقدس بنهند و جامههای دیگر بر تن کنند مبادا تقدسِ آئینی خود را به مردم انتقال دهند.
20نباید سرشان را بتراشند یا بگذارند گیسوانشان بلند شود، بلکه باید موی سر خود را بچینند.
21هیچ کاهنی نباید پیش از ورود به صحن درونی شراب نوشیده باشد.
22ایشان نباید زنِ بیوه یا مطلّقه را به زنی بگیرند، بلکه فقط میتوانند باکرهای از نسلِ خاندان اسرائیل و یا بیوۀ کاهنی را به همسری اختیار کنند.
23باید فرق مقدس و غیرمقدس را به قوم من تعلیم دهند، و بدیشان بیاموزند که نجس را از طاهر تمییز دهند.
24باید در منازعهها به داوری بایستند و بنا بر داوریهای من داوری کنند. باید در تمامی اعیاد من، شرایع و فرایض مرا به جا آورند، و باید شَبّاتهای مرا مقدس بدارند.
25نباید با نزدیک شدن به انسان مردهای خود را نجس سازند. اما برای پدر یا مادر، پسر یا دختر، و برادر یا خواهر مجرد خود میتوانند خود را نجس سازند.
26پس از طاهر شدنِ کاهن، هفت روز برای او بشمارند.
27و خداوندگارْ یهوه میفرماید، روزی که کاهن به صحن درونیِ قُدس داخل میشود تا در محرابگاه خدمت کند، باید برای خود قربانی گناه تقدیم نماید.
28«و این است میراث ایشان: من میراثشان هستم. تو چیزی در اسرائیل بدیشان به ملکیت مده؛ من مِلکِ ایشانم.
29آنان هدایای آردی، قربانی گناه، و قربانی جبران را بخورند، و هرآنچه در اسرائیل وقف شود از آن ایشان خواهد بود.
30بهترینِ همۀ نوبرهای همه چیز، و هر نوع هدیه از همۀ هدایای شما، از آنِ کاهنان خواهد بود. بهترینْ خمیر خود را نیز به کاهنان بدهید تا برکت بر خانۀ خویش فرود آورید.
31کاهنان نباید لاش یا دریدهشدۀ هیچ پرنده یا حیوانی را بخورند.
یوحنا باب ۱۱
11:1 مردی ایلعازَر نام بیمار بود. او از مردمان بِیتعَنْیا، دهکدۀ مریم و خواهرش مارتا بود.
2مریم همان زنی بود که خداوند را با عطر تدهین کرد و با گیسوانش پاهای او را خشک نمود. اینک برادرش ایلعازَر بیمار شده بود.
3پس خواهرانِ ایلعازَر برای عیسی پیغام فرستاده، گفتند: «سرور ما، دوست عزیزت بیمار است.»
4عیسی چون این خبر را شنید، گفت: «این بیماری به مرگ ختم نمیشود، بلکه برای تجلیل خداست، تا پسر خدا به واسطۀ آن جلال یابد.»
5عیسی، مارتا و خواهرش و ایلعازَر را دوست میداشت.
6پس چون شنید که ایلعازَر بیمار است، دو روز دیگر در جایی که بود، ماند.
7سپس به شاگردان خود گفت: «بیایید باز به یهودیه برویم.»
8شاگردانش گفتند: «استاد، دیری نمیگذرد که یهودیان میخواستند سنگسارت کنند، و تو باز میخواهی بدانجا بروی؟»
9عیسی پاسخ داد: «مگر روز، دوازده ساعت نیست؟ آن که در روز راه رود، نمیلغزد، زیرا نور این جهان را میبیند.
10امّا آن که در شب راه رود، خواهد لغزید، زیرا نوری ندارد.»
11پس از این سخنان بدانها گفت: «دوست ما ایلعازَر خفته است، امّا میروم تا بیدارش کنم.»
12پس شاگردان به او گفتند: «سرور ما، اگر خفته است، بهبود خواهد یافت.»
13امّا عیسی از مرگ او سخن میگفت، حال آنکه شاگردان گمان میکردند به خواب او اشاره میکند.
14آنگاه عیسی آشکارا به آنان گفت: «ایلعازَر مرده است.
15و بهخاطر شما شادمانم که آنجا نبودم، تا ایمان آورید. امّا اکنون نزد او برویم.»
16پس توما، که به دوقلو ملقّب بود، به شاگردان دیگر گفت: «بیایید ما نیز برویم تا با او بمیریم.»
17چون عیسی بدانجا رسید، دریافت چهار روز است که ایلعازَر را در قبر نهادهاند.
18بِیتعَنْیا پانزده پرتابِ تیر با اورشلیم فاصله داشت.
19یهودیانِ بسیار نزد مریم و مارتا آمده بودند تا آنان را در مرگ برادرشان تسلی دهند.
20پس چون مارتا شنید که عیسی بدانجا میآید به استقبالش رفت، امّا مریم در خانه ماند.
21مارتا به عیسی گفت: «سرورم، اگر اینجا بودی برادرم نمیمرد.
22امّا میدانم که هماکنون نیز هر چه از خدا بخواهی، به تو خواهد داد.»
23عیسی به او گفت: «برادرت بر خواهد خاست.»
24مارتا به او گفت: «میدانم که در روز قیامت بر خواهد خاست.»
25عیسی گفت: «قیامت و حیات مَنَم. آن که به من ایمان آوَرَد، حتی اگر بمیرد، زنده خواهد شد.
26و هر که زنده است و به من ایمان دارد، بهیقین تا به ابد نخواهد مرد؛ آیا این را باور میکنی؟»
27مارتا گفت: «آری، سرورم، من ایمان آوردهام که تویی مسیح، پسر خدا، همان که باید به جهان میآمد.»
28این را گفت و رفت و خواهر خود مریم را فرا~خوانده، در خلوت به او گفت: «استاد اینجاست و تو را میخواند.»
29مریم چون این را شنید، بیدرنگ برخاست و نزد او شتافت.
30عیسی هنوز وارد دهکده نشده بود، بلکه همانجا بود که مارتا به دیدارش رفته بود.
31یهودیانی که با مریم در خانه بودند و او را تسلی میدادند، چون دیدند مریم با شتاب برخاست و بیرون رفت، از پی او روانه شدند. گمان میکردند بر سر قبر میرود تا در آنجا زاری کند.
32چون مریم به آنجا که عیسی بود رسید و او را دید، به پاهای او افتاد و گفت: «سرورم، اگر اینجا بودی برادرم نمیمرد.»
33چون عیسی زاری مریم و یهودیانِ همراه او را دید، در روح برآشفت و سخت منقلب گشت.
34پرسید: «او را کجا گذاشتهاید؟» گفتند: «سرور ما، بیا و ببین.»
35اشک از چشمان عیسی سرازیر شد.
36پس یهودیان گفتند: «بنگرید چقدر او را دوست میداشت!»
37امّا بعضی گفتند: «آیا کسی که چشمان آن مردِ کور را گشود، نمیتوانست مانع از مرگ ایلعازَر شود؟»
38سپس عیسی، باز در حالی که برآشفته بود، بر سر قبر آمد. قبر، غاری بود که بر دهانهاش سنگی نهاده بودند.
39فرمود: «سنگ را بردارید.» مارتا خواهرِ متوفا گفت: «سرورم، اکنون دیگر بوی ناخوش میدهد، زیرا چهار روز گذشته است.»
40عیسی به او گفت: «مگر تو را نگفتم که اگر ایمان آوری، جلال خدا را خواهی دید؟»
41پس سنگ را برداشتند. آنگاه عیسی به بالا نگریست و گفت: «پدر، تو را شکر میگویم که مرا شنیدی.
42من میدانستم که همیشه مرا میشنوی. امّا این را بهخاطر کسانی گفتم که در اینجا حاضرند، تا ایمان آورند که تو مرا فرستادهای.»
43این را گفت و سپس به بانگ بلند ندا درداد: «ایلعازَر، بیرون بیا!»
44پس آن مرده، دست و پا در کفن بسته و دستمالی گِرد صورت پیچیده، بیرون آمد. عیسی به ایشان گفت: «او را باز کنید و بگذارید برود.»
45پس بسیاری از یهودیان که به دیدار مریم آمده و کار عیسی را دیده بودند، به او ایمان آوردند.
46امّا برخی نزد فَریسیان رفتند و آنها را از آنچه عیسی کرده بود، آگاه ساختند.
47پس سرانِ کاهنان و فَریسیان به مشورت نشسته، گفتند: «چه کنیم؟ آیاتِ بسیار از این مرد به ظهور میرسد.
48اگر بگذاریم همچنان پیش رود، همه به او ایمان خواهند آورد، و رومیان آمده، این مکان و این قوم را از دست ما خواهند ستاند.»
49امّا یکی از آنها، قیافا نام، که در آن سال کاهن اعظم بود، به دیگران گفت: «شما هیچ نمیدانید
50و نمیاندیشید که صلاحتان در این است که یک تن برای قوم بمیرد، تا آنکه همۀ قوم نابود شوند.»
51امّا این سخن از خودش نبود، بلکه چون در آن سال کاهن اعظم بود، چنین نبوّت کرد که عیسی برای قوم خواهد مرد،
52و نه تنها برای قوم، بلکه برای گرد آوردن و یگانه ساختن فرزندان خدا که پراکندهاند.
53پس، از همان روز توطئۀ قتل او را چیدند.
54از این رو عیسی دیگر آشکارا در میان یهودیان رفت و آمد نمیکرد، بلکه به شهری به نام اِفرایِم در ناحیهای نزدیک به بیابان رفت و با شاگردان خود در آنجا ماند.
55چون عید پِسَخ یهود نزدیک شد، گروهی بسیار از نواحی مختلف به اورشلیم رفتند تا آیین تطهیرِ قبل از پِسَخ را به جا آورند.
56آنها در جستجوی عیسی بودند و در همان حال که در صحن معبد ایستاده بودند، به یکدیگر میگفتند: «چه گمان میبرید؟ آیا هیچ به عید نخواهد آمد؟»
57امّا سران کاهنان و فَریسیان دستور داده بودند که هر گاه کسی بداند عیسی کجاست، خبر دهد تا گرفتارش سازند.